Showing posts with label حال و روز. Show all posts
Showing posts with label حال و روز. Show all posts

29 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۲

هوا مَلَس است: آفتابی‌ست، اما سرد و با باد - بعد از ماه‌ها سرما و برف و باد و باران. می‌زنم بیرون ‏تا هم آشغال‌هایی را که نمی‌شود توی شوت انداخت، بریزم بیرون، هم قدمی بزنم، هم داروی ‏تازه‌ای را که پزشک نوشته از داروخانه بگیرم، و هم ناهاری بخورم.‏

سلّانه سلّانه می‌روم و بعد از نیم ساعت می‌رسم به بازارچهٔ محل‌مان. نمی‌دانم چرا بعضی‌ها ‏به‌جای بازار و بازارچه می‌گویند «مرکز خرید»؟

نگاهی توی داروخانه می‌اندازم. الان شلوغ نیست. پس اول دارو را می‌گیرم، و بعد می‌روم به‌سوی ‏سلف‌سرویسی که صاحب و کارکنانش ترک‌اند و غذایش بد نیست. خیال دارم ماهی بخورم.‏

توی صف می‌ایستم، سینی و کارد و چنگال، دستمال کاغذی، و لیوانی با نوشیدنی بر می‌دارم، و ‏می‌رسم به مردی که کارش این است که بشقاب به‌دست می‌پرسد چه می‌خواهید، و همان را ‏می‌گذارد توی بشقاب، مخلفاتی به آن اضافه می‌کند، و بشقاب را می‌گذارد توی سینی شما.‏

نوبت من است. دهان باز می‌کنم تا بگویم «ماهی»، اما ... ناگهان کلمهٔ «ماهی»، و نام همهٔ غذاها ‏از ذهنم پاک می‌شود! ایستاده‌ام. دهانم را مانند ماهی توی آب، باز و بسته می‌کنم، می‌گویم ‏‏«ام‌م‌م...، ام‌م‌م...» اما نامی برای مفهومی که در ذهن داشتم پیدا نمی‌کنم که بگویم. مرد ‏بشقاب‌به‌دست هاج و واج ایستاده‌است و منتظر است. خوشبختانه توی صف بعد از من کسی ‏نیست. قدمی به چپ و به راست بر می‌دارم و بر ذهنم فشار می‌آورم: این چیزی را که ‏می‌خواستم سفارش بدهم، به سوئدی چه می‌گویند؟ یا‍ اصلاً به فارسی؟ یا به زبان‌های دیگری که ‏هیچ نباشد تا حد نام غذایی که می‌خواهم بلدم: به انگلیسی؟ به ترکی؟ به روسی؟ به گیلکی؟ به ‏عربی؟ به آلمانی...‏

نه! نام آن غذا که هیچ، فکر می‌کنم خب، چیز دیگری سفارش بدهم، اما نام هیچ غذای دیگری توی ‏ذهنم نیست. سرانجام مرد بشقاب به‌دست شروع می‌کند به نام‌بردن غذاهای روز... اما سودی ‏ندارد: هیچ نمی‌فهمم. نام‌هایی که او فهرست‌وار بر می‌شمارد هیچ معنایی برای من ندارند. ‏بی‌گمان نام غذایی را که قصد داشتم سفارش بدهم نیز، می‌گوید، اما نمی‌فهمم. عجب... عجب... ‏چه کنم؟

منو! منو! منوهایی بر تابلوهای بزرگ روی دیوار روبه‌رویم آویخته‌اند. نگاهم را بر آن‌ها می‌گردانم. ‏سعی می‌کنم بخوانم و نام غذایی را که می‌خواستم سفارش بدهم توی آن‌ها پیدا کنم. اما... ‏نمی‌توانم بخوانم! بی‌سواد شده‌ام! نقش‌ونگارهای روی تابلوها هیچ معنایی برایم ندارند!‏

عجب... باز چند قدمی به چپ و راست می‌روم. احساس حماقت می‌کنم. چطور نمی‌توانم نام ‏غذایی، هر غذایی، را بر زبان بیاورم؟ اما می‌توانم حرف بزنم. در اوج ناتوانی بشقاب مشتری قبل از ‏خودم را نشان می‌دهم. مرد بشقاب‌به‌دست می‌پرسد: شنیتسل می‌خواهی؟ عجب! شنیتسل را ‏می‌فهمم! می‌گویم: نه، نه! شنیتسل نه! باز سرگردانم. اکنون حدود سه دقیقه است که دارم ‏می‌کوشم تا نام غذایی را بگویم. اکنون گذشته از خلاء نام غذاها، بقیهٔ ذهنم هم تیره و تار است. از ‏مرد بشقاب‌به‌دست خواهش می‌کنم که یک بار دیگر نام غذاهای روز را تکرار کند. او می‌گوید، و من ‏هیچ نمی‌فهمم، اما در آن میان ناگهان نام «ماهی» یا به‌سوئدی ‏Fisk‏ به‌نظرم آشناست. با دودلی ‏می‌گویم «فیسک»... «فیسک»... مطمئن نیستم که درست گفته‌ام. با خود فکر می‌کنم: ‏‏«فیسک»؟ فیسک یعنی چی؟ همین بود که می‌خواستم؟ اصلاً آن را چه‌طور می‌نویسند؟ چرا توی ‏منوی روی دیوار آن را نمی‌بینم؟ البته توی منوی روی دیوار هنوز هیچ چیز نمی‌بینم... حرف اول ‏‏«فیسک» چه‌شکلی‌ست؟ اصلاً «حرف» چیست که چه‌شکلی باشد؟

مرد بشقاب خالی را کنار می‌گذارد. ای‌داد! لابد به‌جای «فیسک» کلمهٔ عجیب دیگری گفته‌ام؟ اما از ‏حرف‌های مرد دستم می‌آید که ماهی برای این نوبت حاضر نیست و دوسه دقیقه‌ای طول ‏می‌کشد. باشد. طوری نیست. با سینی به‌طرف صندوق می‌روم تا بپردازم و بعد منتظر ماهی ‏بمانم. این‌جا برای بازنشسته‌ها تخفیف دارند. دم صندوق می‌خواهم بگویم که بازنشسته‌ام. اما ‏این‌بار کلمهٔ «بازنشسته» را گم کرده‌ام! عجب گیری کردیم ها! به‌زحمت کلمه‌ای می‌گویم. هنوز ‏نمی‌دانم چه گفتم! اما بعداً از پولی که پرداخته‌ام می‌بینم که با تخفیف بازنشستگی برایم حساب ‏کرده‌اند.‏

ادامه می‌دهم، سالاد و نان و کره و چاشنی‌ها و مخلفات بر می‌دارم و می‌روم و جایی در چند متری ‏روبه‌روی مرد می‌نشینم تا هرگاه ماهی آوردند، بروم و بشقابم را بگیرم. منو هم بر دیوار روبه‌روی من ‏است. همچنان که سالاد و مخلفات را مزمزه می‌کنم، نگاهم به منوست. دید چشمانم هیچ ایرادی ‏ندارد. همه چیز را روشن و واضح می‌بینم، اما سواد ندارم که بخوانم! غذای من حاضر است. ‏می‌روم و می‌گیرمش. حدود ده دقیقه که می‌گذرد، حین خوردن، حروف روی دیوار یکی یکی معنا ‏به‌خود می‌گیرند. کم‌کم می‌توانم بخوانم، و کمی بعد ‏Fisk‏ را هم توی آن‌ها می‌بینم. ‏

‏***‏
آن روز، همین دوشنبهٔ پیش، یک ساعتی طول کشید تا ذهنم به طور کامل به جای خود برگردد. ‏فردایش در کلینیک دیالیز هم برای اندازه‌گیری شدت جریان خون در رگ‌های بازو و هم برای دیدار ‏نوبتی با پزشک وقت داشتم. اندازه‌گیری شدت جریان خون نشان داد که همین الان است که رگ‌ها ‏بند بیایند و نتوانم دیالیز کنم. اما دیالیز را ادامه دادیم تا بعدش مرا اورژانس بفرستند برای جراحی رگ ‏و گشاد کردن این رگ‌ها. در همین فاصله خانم دکتر هم آمد و حال و احوال پرسید. و من «ناغافل»، ‏داستان فراموشی دیروزم را برایش گفتم. اول کلیات را گفتم، اما او پرسید و پرسید، و بیشتر و ‏بیشتر حالتش جدی شد. آخرش پرسید: رفتی به اورژانس؟ - ای خانم... اورژانس؟ نه، نرفتم! و خانم ‏دکتر گفت که بعد از دیالیز اول باید تکلیف این فراموشی موقت را در اورژانس معلوم کنیم، و بعد ‏تکلیف گرفتگی رگ بازو را.‏

‏... و چنین بود که من سه روز در اورژانس‌های استکهلم و سه بیمارستان سرگردان شدم، از تعریف ‏داستان‌های ملال‌آورِ به‌انتظار خوابیدن‌ها در کریدورها در می‌گذرم. در این مدت بی هیچ اغراقی ‏دست‌کم ده بار مجبور شدم همهٔ داستان بالا را برای پزشکانی که بالای سرم می‌آمدند تعریف کنم. ‏آخرش شک برم داشت که این‌ها دوستان و همکارانشان را برای سرگرمی شبانه می‌فرستند بالای ‏سر من تا این داستان سرگرم‌کننده را باز و باز برایشان تعریف کنم. چه می‌دانم!‏

اما یکی‌شان خانم دکتری بود که اشکم را درآورد! تازه به یک اتاق منتقلم کرده‌بودند. خانم دکتر ‏هنگام ورود گفت که او البته پزشک اورژانس نیست، اما در انتظار آمدن پزشکِ بخش، آمده‌است تا ‏احوالم را بپرسد. جوان‌تر از میان‌سال بود، با سیمایی دل‌پذیر. مرد جوانی همراهش بود که به‌گمانم ‏شاگردش بود. دکتر می‌پرسید، و مرد یادداشت می‌کرد. من به‌جای آن که مثل همهٔ بیماران دیگر ‏روی تخت بخوابم، روی صندلی نشسته‌بودم، لپ‌تاپی که صبح توی کوله‌پشتی گذاشته‌بودم تا در ‏طول دیالیز با آن سرگرم شوم، روی زانوانم بود و داشتم چیزی می‌خواندم. با آمدن دکتر آن را بستم ‏و کنار گذاشتم. دکتر آمد، کنارم و بالای سرم ایستاد، و پرسید و پرسید و پرسید. اول جداگانه دربارهٔ ‏گرفتگی رگ بازو، و بعد دربارهٔ فراموشی موقت. هرگز هیچ کس دیگری، پزشک یا غیر پزشک، این ‏قدر با دقت، با تمرکز، با توجه، با مهربانی، نکته‌سنجانه، و پیگیرانه دردها و رنج‌هایم را، سوابقشان ‏را، درمان شدن یا نشدن‌شان را نپرسیده‌بود؛ این قدر به‌دقت گوش نداده‌بود؛ این‌چنین از میان ‏حرف‌هایم نکته‌های تازه بیرون نکشیده‌بود و دنبال نکرده‌بود. گاه چنان غرق حرف‌هایم می‌شد که ‏چمباتمه می‌زد و کنارم می‌نشست، و باز می‌پرسید؛ با جمله‌هایی می‌پرسید که راه می‌داد که باز ‏و باز تعریف کنم. جایی میان حرف‌هایم گفت:‏

‏- پس تو از آن‌هایی هستی که اهل دکتر رفتن نیستند؟!‏
زده‌بود توی خال. قاه‌قاه خندیدم و گفتم - نه! از پزشک و درمان گریزانم! – و با به‌یاد آوردنِ این که چرا ‏از درمان گریزانم، در اوج خنده قدری متأثر شدم و آب بینیم راه افتاد. دستمال کاغذی را که روی ‏صندلی کنار دستم بود آهسته برداشتم و بینی و چشمانم را خشک کردم. دکتر می‌دید، و در ‏سکوت به‌دقت حرکاتم را می‌پایید.‏
گفت: - برای هر کدام از چیزهایی که تعریف می‌کنی، مردم خود را هراسان به اورژانس می‌رسانند. ‏تو برای این، و آن‌یکی حتی دکتر هم نرفتی؟
‏- نه! به نظرم لازم نبود.‏

من تعریف می‌کردم و او در طول حرف‌هایم گاه با مرد نگاه‌های معنی‌داری رد و بدل می‌کردند. ‏پرسید: برای این هم اورژانس نرفتی؟
‏- نه! لازم ندیدم!‏
‏- برای این‌یکی هم دکتر نرفتی؟
‏- نه! زود خوب شد!‏

پرسید و پرسید، و یادم آورد که ساعتی پیش از آن حالت فراموشی موقت، داشتم درِ خانه‌ام را ‏برای بیرون آمدن قفل می‌کردم که دچار حملهٔ میگرن خفیفی شدم.‏

دکتر نگاهی به مرد همراهش کرد، چمباتمه زد و نشست. توجهش بیشتر جلب شد، و گفت:‏
‏- تعریف کن! حملهٔ میگرن تو چه‌طور بروز می‌کند؟

‏- لکه‌ای توی میدان دیدم پیدا می‌شود که آهسته رشد می‌کند و بزرگ می‌شود، تا از میدان دیدم ‏بیرون برود... البته بچهٔ ده – دوازده‌ساله که بودم همراهش سردرد وحشتناک و استفراغ هم بود... ‏اما هیجده نوزده ساله که شدم، به‌کلی ناپدید شد. بعد از سال‌ها، در ۴۳‌سالگی، یکی دو روز بعد از ‏پیوند کلیه، دوباره شروع شد، اما این بار بدون سردرد و استفراغ. همان‌جا بستری که بودم، به دکتر ‏گفتم و او مرا برای لکه‌های میدان دید به بخش چشم‌پزشکی اعزام کرد. جشم‌پزشک با ‏دستگاه‌هایی که داشت توی چشم‌هایم را نگاه کرد و عیبی نیافت. بعد دربارهٔ شکل لکه‌ها و ‏جزییاتشان پرسید و پرسید، و آخرش گفت: - از اول اگر پرسیده‌بودم، لازم نبود توی چشم‌هایت دنبال ‏عیب بگردم! این حملهٔ «میگرنِ چشمی» است!‏

حدود یک سال بعد از پیوند کلیه، آن لکه‌ها دیگر نیامدند. باز فراموششان کردم، و این‌بار هفت سال ‏پیش که کلیهٔ پیوندی از کار افتاد و مجبور شدم دوباره شروع به دیالیز بکنم، باز هم لکه‌های میدان ‏دید پیدایشان شد. دیروز هم از خانه که بیرون می‌آمدم باز حمله شروع شد، اما در طول راه، بعد از ‏ده – پانزده دقیقه لکه‌ها ناپدید شدند و فراموششان کردم، و بعد آن فراموشی موقتی پیش آمد...‏

دکتر سخت به هیجان آمده‌بود. کشف بزرگ و مهمی کرده‌بود. گفت: حالا تکه‌های پازل تکمیل شد! ‏چه خوب که این را گفتی! تشخیص من اینه که یک نوع تازهٔ میگرن در تو شکل گرفته. علت آن ‏اختلال حافظه هم همین بوده. البته می‌دانم که همکارانم بی‌گمان تو را هم توی قوطیِ کلیِ حملهٔ ‏استروک ‏TIA‏ می‌گذارند (حملهٔ ایسکمی گذرا). اما حالا می‌روم و هم به پزشک استروک دربارهٔ ‏فراموشی موقتت، و هم به جراح رگ بازویت نظرهای جداگانه‌ام را اعلام می‌کنم. تا ببینیم چه ‏می‌کنند.‏

راه افتادند که بروند. خانم دکتر با خوشرویی و با لحنی شوخ گفت:‏
‏- می‌بینی که علتی ندارد که از ما فرار کنی!‏

با خنده‌ای سپاسگزاری کردم، و رفتند. موقعیتی نبود که به او بگویم: دست‌کم نیمی از زندگی من ‏در حال درمان می‌گذرد. باز هم دنبال درمان بدوم؟ - و به یاد میگرن‌های سال‌های کودکیم افتادم. آن ‏موقع نمی‌دانستم که میگرن چیست، و نمی‌دانستم که این میگرن است. بیمار شدن در خانهٔ ما ‏ممنوع بود. اگر ما خواهر و برادران بیمار می‌شدیم، سرزنش و شماتت و گاه توسری در انتظارمان بود ‏که: پدرسگ، مگر نگفتم این و آن را نخور و این کار را نکن، این را بپوش، وگرنه مریض می‌شوی و ‏خرج روی دستمان می‌گذاری؟!‏

بعد انواع درمان‌های خانگی شروع می‌شد، و فقط در موارد استثنایی گذارمان به پزشک می‌افتاد. ‏آن میگرن را هم از ترسم در خانه هرگز به هیچکس بروز ندادم. هرگاه به سراغم می‌آمد مانند ‏حیوانی زخمی به گوشه‌ای می‌خزیدم و زخم‌هایم را در تنهایی می‌لیسیدم و می‌لیسیدم تا خوب ‏شوند. گوشه‌ای دراز می‌کشیدم و چشمانم را می‌بستم، اما لکه‌ها ناپدید نمی‌شدند. در تنهایی از ‏شدت سردرد به خود می‌پیچیدم و استفراغ می‌کردم. یکی دو بار به عقل خودم لیمویی از آشپزخانه‌مان دزدیدم و ‏آبش را مکیدم. اما چندان اثری نداشت. هر بار زمان کم‌وبیش معینی باید سپری می‌شد تا خودش ‏خوب شود.‏

موی سرم که بلند می‌شد، پدر سکه‌ای کف دستم می‌گذاشت و می‌گفت که بروم به «آرایشگاه ‏رسولی» نزدیک حمام «میرزا حبیب» و به آقای رسولی بگویم که سرم را با «نمره ۳» کوتاه کند. ‏گاهی وقت‌ها درست هنگام برگشتن از زیر دست آقای رسولی لکه‌ها توی میدان دیدم ظاهر ‏می‌شدند، و به خانه که می‌رسیدم سردرد کشنده و استفراغ‌ها شروع می‌شد. خیلی طول کشید ‏تا ربط قضیه را دریابم: آقای رسولی ملافه‌اش را گاه آن‌چنان سفت و تنگ به دور گردنم می‌بست که ‏خون کافی به مغزم نمی‌رسید و میگرن شروع می‌شد. و باز طول کشید تا رو باز کنم و به آرایشگر ‏بگویم که ملافه را آن‌قدر تنگ نبندد.‏

پس از یک شبانه‌روز اقامت در بیمارستان و انواع عکسبرداری‌ها از سرم، و انواع آزمایش‌های خون، ‏تشخیص‌شان این بود که باید قرص رقیق‌کنندهٔ خون بخورم، که برای بیماران دیالیزی زیاد جالب ‏نیست. تا پیش از این قرص هر بار بعد از پایان دیالیز می‌بایست جای دو سوزن را در رگ‌های بازویم با ‏تنزیب حدود ده دقیقه فشار می‌دادم تا خون بند بیاید. اما اکنون یک ربع و بیست دقیقه هم کافی ‏نیست، و گاه با کوچک‌ترین لمس، جای سوزن شروع به خون‌ریزی می‌کند.‏

روز بعدش هم برای گشادکردن فوری رگ‌های بازو صرف شد. حالا باز با کوچک‌ترین عارضه‌ای به کنایهٔ ‏آن خانم دکتر عمل کنم و بدوم به این و آن اورژانس؟!‏

تصویر: شکل تیپیک لکّهٔ میگرنِ چشمی Ocular Migrane.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 March 2024

از جهان خاکستری - ۱۳۱

چهل و یک سال پیش در چنین روزی

این مطلب را می‌بایست پارسال می‌نوشتم، و آن‌وقت می‌شد «چهل سال قبل در چنین روزی». اما ‏پارسال وضع متفاوت بود، دوستان نازنینی در کنارم بودند، و فرصتی برای نوشتن چنین چیزی نبود.‏

دربارهٔ ۴۱ سال پیش قبلاً نوشته‌ام، و نقلش می‌کنم:‏

‏«از دو سال پیش به همه‌ی آشنایان و بستگان گفته‌بودم که در یک دفتر مهندسین مشاور کار ‏می‌کنم. بنابراین شب را هر کجا که به‌سر می‌بردم، بامداد باید مانند هر کارمند دیگری بر می‌خاستم ‏و به سوی کار و اداره‌ای که اکنون دیگر وجود نداشت، می‌رفتم، تا شب شود، تا بتوانم "به‌تصادف" و ‏سرزده به خانه‌ی آشنای دیگری بروم.‏

اما روز را چگونه می‌توان در تهران اسفندماه ۱۳۶۱ تلف کرد؟ وقت را چگونه می‌توان کشت؟ ‏نشستن در زمستان پارک‌ها یا کتابخانه‌های عمومی بدتر از همه بود. این‌جاها، پس از جنگ خیابانی ‏مجاهدین در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، دستگیری گسترده‌ی جوانانی که ظاهری شبیه مجاهدین داشتند، و ‏آوارگی صدها و صدها جوان در خیابان‌ها، نا امن‌ترین جاها بود؛ پر از خبرچینان "بسیجی" بود. می‌شد ‏در تاریکی سالن سینماها خود را پنهان کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد در کافه‌ها نشست و با چای و ‏خواندن روزنامه خود را سرگرم کرد. اما چه‌قدر؟ می‌شد به حمام‌های عمومی رفت و در نمره‌ها ‏خوابید. اما چند بار و چند ساعت؟ و تازه، این‌ها همه پول می‌خواست. پول از کجا می‌شد آورد؟

پولم به‌زودی ته کشید. دوستانی که همواره پشتیبان مالی من بودند، خود اکنون دربه‌در بودند و دور ‏از دسترس. یکی‌شان در دیداری کوتاه و تصادفی یک دفترچه با سی – چهل بلیت اتوبوس‌های ‏شرکت واحد به من داد. تا چند روز بخش بزرگی از وقت را در اتوبوس‌ها می‌کشتم: سر یک خط ‏سوار می‌شدم، ته خط پیاده می‌شدم و سوار خط دیگری می‌شدم. می‌دانستم که جوانان مجاهد ‏نیز این کار را کرده‌اند و بسیجی‌های خبرچین در اتوبوس‌ها هم هستند. اما چه راه دیگری برای ‏کشتن روز وجود داشت؟

این‌جا انسان‌های کار و زحمت، انسان‌های معمولی، این قهرمانان بزرگ و ‏واقعی را می‌دیدم؛ انسان‌هایی که سر به دنبال نیک‌روزی‌ها و تیره‌روزی‌هایشان می‌دویدند. حتی به ‏حال تیره‌روزترین‌هایشان نیز غبطه می‌خوردم: دست‌کم کار و باری داشتند که دنبالش بدوند. تنها ‏برای من بود که وقت ارزش منفی داشت و می‌خواستم هر طوری هست بگذرانمش تا به شب ‏برسم. اما نباید به جاهایی می‌رفتم که به تیپم نمی‌خورد. نباید "تابلو" می‌شدم. در واقع هر چه ‏کم‌تر بیرون می‌بودم و کم‌تر دیده می‌شدم، بهتر بود. رهنمود تورج هم همین بود. اما کجا می‌ماندم؟

آن بلیت‌ها هم به‌زودی تمام شد. اکنون وقت را با راه‌رفتن باید می‌کشتم. و آن‌قدر در خیابان‌های ‏تهران راه رفتم که کف پاهایم تاول زد. با حال رقت‌انگیزی راه می‌رفتم. اما شب، به هر آشنایی که ‏پناه می‌بردم، نمی‌توانستم بلنگم؛ نمی‌توانستم نشان دهم که پاهایم تاول زده: با نشستن در دفتر ‏شرکت مهندسین مشاور که پای آدم تاول نمی‌زند!‏

جست‌وجوی خانه را رها کرده‌بودم. با کدام پول و درآمد می‌خواستم خانه اجاره کنم؟ نخست باید ‏کاری می‌یافتم. به همه‌ی دوستان حزبی که ماهیت آن "دفتر مهندسین مشاور" را می‌دانستند، ‏سپرده‌بودم که کاری برایم پیدا کنند. اما امشب کجا بخوابم؟... فردا شب کجا؟... دیگر چندان جایی ‏برایم نمانده‌بود. ‏

کجا بروم؟ هیچ جای تازه‌ای به‌نظرم نمی‌رسید. هنوز کلید خانه‌ی قبلیم را ‏داشتم. فکر کردم از کجا معلوم که نشانی آن را یافته‌اند و خانه لو رفته‌است؟ می‌روم، سری ‏می‌زنم، هنوز چیزهایی آن‌جا دارم: لباس عوض می‌کنم، ریشی می‌تراشم، و استراحتی می‌کنم. و ‏رفتم.‏ از تقاطع ابوریحان وارد خیابان مشتاق شدم و به‌سوی تقاطع فخر رازی رفتم. بیست متر مانده به در ‏خانه، یک پاترول خالی سپاه پاسداران ایستاده‌بود. به نزدیکی پاترول که رسیدم، در ساختمانی که ‏آپارتمانم در طبقه‌ی سوم آن بود باز شد، و چهار پاسدار مسلح بیرون آمدند و به‌سوی من و پاترول ‏پیچیدند. هه... چند دقیقه دیر کرده‌بودم! اگر کمی زودتر به خانه رسیده‌بودم، اکنون اینان داشتند مرا ‏با خود می‌بردند. آمدند. بی‌اعتنا از میان این چهار پاسدار گذشتم، رفتم، و دیگر هرگز به آن خانه باز ‏نگشتم. دیرتر از یکی از همسایه‌ها پیغام آوردند که پاسداران سراغ دحتری هم‌نام مرا می‌گرفتند.‏

پس کجا بروم؟ چه بد است دربه‌دری. چه روزی هم هست: ۲۱ اسفند ۱۳۶۱، زادروز سی‌سالگیم! ‏چه جشن تولدی! سی‌ویک سال بعد، در جشن سی‌سالگی جوانی، در لوکس‌ترین و گران‌ترین ‏رستوران استکهلم، نامزد سوئدی او از من پرسید: «راستی، شما سی‌سالگی‌تان را چه‌طور جشن ‏گرفتید؟» چه می‌گفتم؟ چه جهان‌های گوناگونی...
»‏ (بریده‌ای از بخش ۹۰ کتاب «قطران در عسل»)

اکنون نیز، چهل و یک سال بعد، تنها نشسته‌ام. بعد از دیالیز امروز، که قبل از ظهر شروع کردم و ‏حوالی ساعت ۱۶ تمام شد، با بی‌حالی، افتان و خیزان، گوشت خورشتی را که دیروز خریده‌بودم ‏توی قابلمه قورمه کردم، گذاشتم تا بجوشد و بپزد، حالش را نداشتم پیاز سرخ کنم. پیاز خام و ادویه ‏و یک قوطی گوجه‌فرنگی له‌کرده تویش ریختم، بعدش یک قوطی کنسرو بادمجان سرخ‌کرده تویش ‏خالی کردم: شد خورش بادمجان!‏

باقیماندهٔ برنج محصول پلوپز از پریروز داشتم. گرمش کردم، و جایتان خالی، خودم را، شب تولدم، به ‏پلو با خورش بادمجان مهمان کردم! خوشمزه بود! با دو پیک ودکای «استاندارد» روسی، که بعد از آغاز جنگ و‏ تحریم روسیه دیگر گیر نمی‌آید، و بعد با شراب سفید ساوینیون بلان Stoneleigh ساخت نیو – زیلند، و البته ‏همراه با موسیقی دلچسبی که خود دانید (دوستی دارم که می‌گوید از سلیقهٔ ‌شیوا نمی‌شود ‏سر در آورد!)، چسبید! به سلامتی!‏

این را هم بگویم که سال ۲۰۲۴ کبیسه است، یعنی ماه فوریه‌اش ۲۹ روز بود، اما سال ۱۴۰۲ کبیسه ‏نیست،‌ یعنی اسفند جاری ۳۰ روز نیست، و این باعث می‌شود که تطابق روزهای سال هجری و ‏سال میلادی تا آخر سال ۱۴۰۳ درهم ریخته است. اما... آن بحث دیگری‌ست.‏

خب، این هم شبی بود و هست، برای خودش! شاید چهل و یک سال بعد دربارهٔ این شب بیشتر ‏بنویسم؟! چه می‌دانم؟!‏

عکس: ۶۲ سال پیش در چنین روزی. تا جایی که یادم می‌آید، یکی از غمناک‌ترین روزهای زندگیم. لحظاتی پیش پدرم توسری زده ‏به سرم و امر و نهی کرده چه بپوشم، چگونه بنشینم و چگونه ژست بگیرم تا این زادروز نه سالگیم ‏را «جاودان» کند. شادی‌ای در کار نبود. هیچ. همچنان که اکنون.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2023

پنیر بلغار - ۷ (پایان)

شراب عنکبوتی

بعد از صبحانه وسایلمان را جمع می‌کنیم، چمدان‌هایمان را می‌بندیم، و با هتل تسویه حساب ‏می‌کنیم. خانم منشی می‌گوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بوده‌ایم! باور کنیم؟! بدرود می‌گوییم، ‏سوار ماشین می‌شویم، و به‌سوی ماجراهای امروز می‌رویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاه‌های ‏رزرو هتل سه ستاره به این هتل داده‌اند اما من بیش از دو ستاره به آن نمی‌دهم.‏

باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار به‌سوی جنوب می‌رانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل ‏Sozopol‏ ‏است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانه‌های راه ‏پلیس کمین کرده‌است اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد ‏است که آنان در پی شکار ماشین‌هایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به ‏اروپاست.‏

در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ می‌گذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه ‏می‌دهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر می‌رسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست ‏کوچه‌های سنگ‌فرش شهر را پر کرده‌است، به‌جز جاهایی که درخت‌های انجیر و انار سایه ‏گسترده‌اند.‏

درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر می‌رسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند ‏می‌شود و گروه زنان همسرا با لباس یک‌شکل صورتی‌رنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون می‌آیند. به ‏دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسه‌های کوچک نقل و سکه بر سر آنان می‌پاشد، و برخی ‏مهمانان عروسی روی سنگ‌فرش کف میدان دنبال سکه‌ها می‌گردند. می‌باید روز ویژه‌ای باشد، زیرا ‏که در رفتن و آمدنمان شاهد دست‌کم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.‏

دکان‌های کوچه‌های این‌جا در مقایسه با نسه‌بار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در ‏دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت ‏بزرگ انجیر سایه‌اش را بر حیاط خیلی کوچک آن گسترده‌است. اما یک گروه بزرگ توریستی برای ‏بازدید آن از راه می‌رسد و خواب کلیسا آشفته می‌شود.‏

انتهای بعضی کوچه‌های باریک به پرتگاهی می‌رسد که آن‌طرفش دریای آبی‌ست. کمی جلوتر ‏دوستان مرا که سربه‌هوا دارم می‌روم صدا می‌زنند و منظره‌ای را نشانم می‌دهند: ورودی دالان ‏کوچکی‌ست که بر تابلوی بالای آن نوشته‌اند: رستوران پانورامای سنت ایوان ‏St. Ivan‏. آن‌سوی ‏دالان منظره‌ای شگفت‌انگیز دیده می‌شود: طاق کوچک و زیبایی‌ست که از میان آن دریای آبی، ‏جزیره‌ای، و آسمان آبی با تکه‌هایی ابر سفید چشم را می‌نوازد. چه زیبا!‏

هر سه بی‌اختیار و بی آن‌که چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران ‏کشیده می‌شویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان ‏پانورامایی را می‌سازند که در نام رستوران گفته می‌شود. پشت این طاق‌ها پرتگاهی‌ست که با ‏دیواره‌ای بیست‌متری آن پایین به آب دریا می‌رسد. به رؤیا می‌ماند! مگر می‌شود چنین ترکیب ‏زیبایی در واقعیت وجود داشته‌باشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفته‌شده و برای ‏ناهار همان‌جا می‌نشینیم.‏

خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان می‌دهد. یک‌راست به بخش شراب‌ها می‌روم. ‏این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط به‌بالا می‌خواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب ‏سفیدی به‌نام ‏Terra Tangra‏ انتخاب می‌کنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و ‏Semillon‏. ‏دوستان موافقند. غذا هم انتخاب می‌شود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو می‌خواهد، دوست دیگر ‏استیک فیلهٔ مرغ می‌خواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.‏

نخست بطری شراب از راه می‌رسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان می‌گذارد، در بطری را باز ‏می‌کند، و نخست می‌خواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین ‏قطره‌های شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس می‌افتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و ‏واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریخته‌است. می‌بیند و دستپاچه می‌شود. ریختن ‏را متوقف می‌کند. لحظه‌ای مکث می‌کند. نمی‌داند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را ‏می‌گیرد و می‌گوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر می‌دارد و بطری به‌دست می‌رود.‏

لحظه‌ای بعد با گیلاس خالی تازه‌ای بر می‌گردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته ‏شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سه‌مان از همان بطری می‌ریزد، بطری را درون ‏یخدان می‌گذارد و می‌رود.‏

می‌توان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از ‏روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر ‏جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد می‌کردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان می‌دادند ‏شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه می‌گفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاق‌ها و دریا ما را ‏گرفته بود، نمی‌خواستیم اوقات‌تلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! ‏بسیاری از انواع عنکبوت‌ها جانورانی بی‌آزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا می‌نوشید ‏که یک کرم کاکتوس تویش می‌اندازند! به سلامتی!‏

و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» ‏است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه ‏نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذره‌ای گوجه‌فرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی ‏چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیب‌زمینی سرخ کرده در کاسه‌ای جدا. سیب‌زمینی هم از نوع آماده و یخ‌زده است. ‏آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آن‌قدر رؤیایی سرویسی در سطحی ‏این‌قدر پایین داشته‌باشد؟ در پمپ بنزین‌های سرراهی سوئد با بشقابی آراسته‌تر از این از شما ‏پذیرایی می‌کنند!‏

حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق ‏مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمی‌کرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی ‏میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را می‌گرفت. به‌گمانم دست‌کم ‏یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاری‌ها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی ‏پیشرفته‌تر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ ‏شراب در جهان بوده (ویکی‌پدیای انگلیسی) خود بحث دیگری‌ست.‏

با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. می‌خوریم و می‌نوشیم، قیمتی ‏کم‌وبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد می‌پردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه ‏می‌دهیم. تازه کشف می‌کنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستوران‌هایی با چشم‌انداز پانوراما از ‏بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.‏

کمی دیگر در کوچه‌های پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم می‌زنیم، و ‏کم‌کم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ‏ساعت ۱۱ و نیم شب است.‏

پنیر بلغار

سر راه به یکی از شعبه‌های بی‌شمار لیدل می‌پیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که ‏نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان می‌خواهد چند بسته پنیر ‏بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.‏

این‌جا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی ‏می‌خرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با ‏پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمی‌خورد، اما یک بسته بزی من شک بر می‌انگیزد. همهٔ ‏محتویات کوله‌پشتیم را بیرون می‌ریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده می‌خندد، و می‌گوید که همه را ‏جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیده‌بودند؟!‏

اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با ‏کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان ‏به‌تدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن ‏هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار ‏داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این ‏رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه می‌شوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی ‏مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگ‌تر»، یعنی مقامات شوروی ‏شکایت بردند، و با واسطه‌گری شوروی‌ها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت ‏خود ادامه دهد.‏

در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب ‏کرد. انتشار این خبر در رسانه‌ها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از ‏جمله در زندان‌ها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» توده‌ای‌ها را می‌چزاندند.‏

‏۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم ‏صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک ‏سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون ‏دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که ‏فرآورده‌های کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.‏

کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.‏

شاه چند ماه پس از قطع برنامه‌های رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که ‏انقلاب ایران داشت اوج می‌گرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آن‌جا دکترای افتخاری به او دادند، و ‏به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود ‏صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآورده‌های کشاورزی ‏‏(بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سال‌های مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در ‏آلمان شرقی»، ‌پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ‏‏۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای توده‌ای‌های متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی ‏جهانی احزاب برادر» بود.‏‏

بازگشت

چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه می‌رسیم و ماشین را تحویل می‌دهیم. این فرودگاه چک‌این ‏آن‌لاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجه‌های مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشه‌ای با ‏توشه‌ای که داریم شام مختصری می‌خوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کم‌رنگ) می‌گیریم ‏و می‌نوشیم، گپ می‌زنیم، از گوشی‌هایمان خبرها را می‌خوانیم و وقت می‌کشیم تا ساعت پرواز ‏برسد.‏

در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، ‏که با روزنامه‌اش «چلنگر» غوغا می‌کرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کرده‌بود که قلم و دستش بکشند اگر ‏از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت ‏بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ ‏کیلومتری صوفیه بودیم و نمی‌رسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.‏

پرستوک سفید

صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سال‌های دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ ‏بلغار را خوانده‌ام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع ‏همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده ‏است. کسی گفته‌است که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن می‌سوزد. پدرش او را بر گاری ‏نشانده و با هم در راه‌ها و کوره‌راه‌های دشت‌ها و جنگل‌ها راه می‌سپارند تا شاید روزی، جایی، ‏پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید می‌پرسند، آنان هر ‏یک سویی را نشان می‌دهند، و پدر به هر سویی می‌راند.‏

ترکیب رمانتیک و زیبایی‌ست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.‏

چک‌این کرده‌ایم، و وقت سوار شدن هم رسیده‌است. ‏بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگ‌های خائن‌تر پر از استنوز که حتی امکان ‏ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زده‌شود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان می‌دهند که باز به چنین ‏سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...‏

پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳‏

دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل

بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2023

پنیر بلغار - ۶

فاطمه

امروز در حال فرو کردن سوزن‌های دیالیز در رگ‌های بازو تازه به یاد تماس تلفنی پریروز دکتر از سوئد ‏می‌افتم. این موضوع را در دو روز گذشته از ذهنم بیرون کرده‌بودم و هیچ به فکرش نبودم. یعنی ‏ممکن است این رگ‌ها اکنون پر از لختهٔ خون باشند و نشود دیالیز کرد؟ در آن‌صورت واویلاست!‏

اما نه. هم از سرخرگ و هم از سیاهرگ به محض رسیدن سوزن به درون رگ خون در شیلنگ ‏متصل به سوزن فوران می‌زند. چه خوب!‏

در دو روز گذشته با نوشیدن آبجوی زیاد و نوشیدنی‌های دیگر ناپرهیزی کرده‌ام و امروز باید ۳/۵ لیتر ‏آب از خونم بیرون بکشیم. امروز هم خانم دکتر دیمچه‌وا می‌آید و خندان و مهربان با من به بلغاری ‏حرف می‌زند. بعضی از کلماتش را از مشابه روسی‌شان می‌فهمم، و بعضی دیگر را با حدس و حشو ‏می‌یابم، و به انگلیسی پاسخ می‌دهم:‏

‏- حالتان خوب است؟
‏- بله، ممنونم.‏
‏- ۳/۵ لیتر زیاد است. اگر احساس افت فشار خون کردید یا اگر ماهیچه‌های پاهایتان گرفت، بگویید تا ‏کمش کنیم.‏
‏- حتماً.‏
‏- این ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه را خودتان انتخاب کردید؟
‏- بله.‏
‏- برای روش ‏HDF‏ ما پمپ خون را با سرعت بیشتری می‌رانیم. ولی حالا که خودتان می‌خواهید...‏

چیزهایی در پروتکل می‌نویسد، لبخندی می‌زند و می‌رود.‏

امروز هم چای بی‌رنگ و بی‌مزه و ساندویچ پنیر برقرار است. از خوردن این همه پنیر حسابی اشباع ‏شده‌ام: سه نوع پنیر با صبحانهٔ هر روز، و این ساندویج‌های پر پنیر. چاره چیست! اگر نخورمش در ‏پایان دیالیز به‌شدت گرسنه می‌شوم.‏

آخرین دیالیز این سفر هم به پایان می‌رسد. بساطم را جمع می‌کنم. پرستاری که کمکم کرد دارد ‏دستگاه را ضدعفونی می‌کند. هیچ‌یک از کارکنان این‌جا برچسب نام روی سینه ندارند و نامش را ‏نمی‌دانم. دختر جوان زیبا و نازنینی‌ست. مرا به یاد دخترم می‌اندازد. قوطی شکلاتی را که از ‏فرودگاه استکهلم خریده‌ام از توی کوله‌پشتی بیرون می‌کشم، دودستی به‌سوی او دراز می‌کنم، ‏سری به سپاس فرود می‌آورم و به انگلیسی می‌گویم:‏

‏- برای همهٔ زحمت‌هایی که کشیدید تشکر می‌کنم. این هدیهٔ خیلی کوچکی‌ست از سوئد برای ‏شما و همکارانتان...‏

دست از کار کشیده است و گوش می‌دهد. اندکی سرخی در گونه‌هایش می‌دود اما هیچ ‏نمی‌گوید. قوطی را می‌گیرد و بی‌درنگ به‌سوی اتاق پرستاران می‌شتابد. لحظه‌ای بعد در میانهٔ ‏سالن به هم می‌رسیم. من دارم بیرون می‌روم و او دارد بر می‌گردد تا نظافت دستگاه را ادامه دهد. ‏با نیم‌نگاهی گریزان و لبخندی اندکی شرمگین از کنارم می‌گذرد. هیچ نمی‌گوید. بدرود دخترم!‏

گرگانا در انتهای سالن پای کامپیوتر به انتظارم نشسته‌است. به انگلیسی می‌گوید:‏
‏- خب، این آخرین دیالیزتان بود؟
‏- بله. سپاسگزارم از زحمت‌های شما. راستی، آیا لازم است گواهی یا برگه‌ای از شما برای کلینیک ‏سوئد ببرم؟
‏- نه، فکر نمی‌کنم. اما اگر کپی پروتکل‌های دیالیزتان را می‌خواهید، می‌توانم چاپشان کنم.‏
‏- بله لطفاً...‏

دگمه‌هایی می‌زند و بعد می‌رود و سه برگ از چاپگر می‌آورد، مهر و استامپ را از کشویی بیرون ‏می‌کشد و به شیوهٔ قدیم این کشورها روی هر سه برگ مهر می‌زند و به من می‌سپارد. با نیم‌نگاهی ‏می‌بینم که متن آن‌ها به بلغاری است. اما می‌توانم بخوانمشان. سپاس و بدرود!‏

در طبقهٔ‌پایین خود را وزن می‌کنم. خانم منشی آن‌جا پشت میزی نشسته‌است. در انتظار ماشین ‏سرویس گوشه‌ای می‌نشینم، سر در گوشی تلفن. کمی بعد می‌شنوم که خانم دکتر کوپه‌نووا که ‏فقط روز نخست دیدمش، و گرگانا و خانم منشی دارند به‌صدای بلند با هم بحث می‌کنند. گوش ‏نمی‌دهم و نمی‌دانم موضوع چیست. خانم دکتر از آن‌ها جدا می‌شود، به‌سوی من می‌آید و ‏می‌پرسد:‏

‏- اقامتتان این‌جا در بورگاس ادامه دارد؟
قبلاً گرگانا تاریخ ورود و خروجم را پرسیده و ثبت کرده و گفته که «برای بیمه» است. شگفت‌زده ‏پاسخ می‌دهم:‏
‏- نه، نه. فردا شنبه شب بر می‌گردم به خانه.‏
‏- آهان، خب، پس به‌سلامت!‏
‏- ممنونم...‏
شاید بحثشان بر سر این بوده که من از این کلینیک ناراضی بوده‌ام و می‌روم تا روزهای بعد در ‏کلینیک دیگری دیالیز کنم؟!‏

گرگانا می‌آید و در کنارم می‌نشیند و می‌پرسد:‏
‏- خب، راضی هستید از کلینیک و دیالیزهایتان؟
‏- البته! همه چیز خوب و عالی و مرتب بود، و خیلی راضی هستم.‏
‏- چه خوب! پس... می‌دانید... ما بیماران خارجی زیادی نداریم... اگر بتوانید در اینترنت و جاهایی که ‏می‌توان نظر داد...‏
حرفش را قطع می‌کنم و می‌گویم: - البته! حتماً! با کمال میل نظر مثبت می‌دهم و کلینیک شما را ‏توصیه می‌کنم.‏

با خیالی آشکارا آسوده بر می‌خیزد، با لبخندی تشکر می‌کند، و می‌رود. از پشت سرش می‌گویم:‏
‏- چه دیدید، شاید باز هم به اینجا آمدم!‏
‏- خوش آمدید. حتماً این کار را بکنید!‏

ماشین سرویس منتظر من است. این بار راننده ناآشناست و برای نخستین بار دو همسفر دیگر هم ‏دارم که در صندلی عقب نشسته‌اند. دارم کمربند ایمنی را می‌بندم که راننده با قاطعیت می‌گوید:‏

‏- ‏No!‎
‏- ‏No?‎
‏- ‏No!‎

خب، باشد، نو! کمربند را رها می‌کنم. خودش و دو مسافر دیگر هم کمربند نبسته‌اند. سه‌نفری با ‏هم مشغول بحث هستند. هیچ از حرف‌هایشان نمی‌فهمم. باید یکی از لهجه‌های محلی باشد، یا شاید زبان رُمی (کولی)؟.‏

در هتل به انتظار دوستان پروتکل‌هایی را که از گرگانا گرفتم از کوله‌پشتی در می‌آورم، روی تخت می‌افتم و می‌خوانم. در ‏کنار همهٔ اطلاعات، نام پرستارانی را هم نوشته‌اند که هر بار در آغاز و پایان دیالیز کمکم کردند. نام ‏دخترک نازنینی که شکلات را از من گرفت فاطمه است. عجب! پس او ترک بود و ‏نمی‌دانستم. در میان پرستارانی که برای سه بار دیالیز با من کار کردند دو نفر دیگر نامشان صباحت ‏و زینب است. اینان می‌بایست از خانواده‌های ترکانی باشند که در برابر پاکسازی قومی مقاومت ‏کردند، یا شاید از ترکیه برگشتند؟ کاش می‌دانستم و شاید می‌توانستم با آنان به ترکی حرف بزنم. ‏حیف!‏

سفره

سخت گرسنه‌ام و به دوستان پیشنهاد می‌کنم که امشب یک رستوران محلی غیر توریستی، یعنی ‏جایی که مردم این‌جا خودشان غذا می‌خورند پیدا کنیم، که همین نزدیکی‌ها هم باشد. موافقند.‏

حین ته‌بندی با بقایای ودکایی که داریم، دنبال جای مناسب می‌گردیم. همین موقع تلفنم زنگ ‏می‌زند. پرستار مدیر بخش جراحی عروق بیمارستان کارولینسکای استکهلم است. می‌گوید:‏

‏- این‌طور که به من گفته‌اند، امروز آخرین دیالیزت در بلغارستان بود. به‌خوبی انجام شد؟
‏- بله، مشکلی نبود.‏
‏- چه خوب! وقت آنژیو ‏PTA‏ (‏Percutaneous Transluminal Angioplasty‏) برای باز کردن رگ‌ها ‏ساعت ۷ صبح روز سه‌شنبه برایت رزرو شده. فردا شب می‌رسی خانه و یکشنبه قرار است در ‏خانه دیالیز کنی، درست است؟
‏- بله درست است.‏
‏- بهتر است که دوشنبه هم دیالیز اضافه بکنی تا سه‌شنبه لازم نباشد بلافاصله بعد از آنژیو دیالیز ‏بکنی.‏
‏- باشد.‏

بعد شروع می‌کند به توضیحات مفصلی دربارهٔ این که دوشنبه شب چگونه باید آماده شوم و چه ‏داروهایی باید بخرم و بخورم و صبح سه‌شنبه باید با شکم خالی در بیمارستان باشم و... حرفش را ‏قطع می‌کنم و خواهش می‌کنم که اگر ممکن است روز دوشنبه تلفن بزند و این اطلاعات را بدهد. ‏می‌پذیرد.‏

جای مناسبی برای شام پیدا می‌کنیم: رستوران گریل سفره ‏Sofra‏ (فیسبوک) وسط پارک ایزگرف ‏Izgrev، که خود در دل یک محلهٔ مسکونی با ساختمان‌های بلند ‏ساخت دوران سوسیالیسم قرار دارد. مطابق نقشه فاصله‌مان ۱۳ دقیقه پیاده‌روی‌ست، اما این مسیر برای ما نیم ساعت طول می‌کشد. تعدادی اهل محل بر سر میزهایی درون و بیرون رستوران ‏نشسته‌اند.‏

هوا ملایم است و بیرون می‌نشینیم، و وقتی که می‌گوییم منوهای به زبان انگلیسی می‌خواهیم، ‏دخترخانم آراسته‌ای با منوهای انگلیسی می‌آید. انگلیسی او خیلی خوب است. می‌گوید که مدتی ‏در انگلستان تحصیل کرده‌است. دوستی از او می‌پرسد:‏

‏- این اسم سفره به زبان...‏
حرف دوستم را قطع می‌کند و می‌گوید: - بله، یعنی «میز»!‏

او که می‌رود، با هم می‌خندیم. البته سفره داریم تا سفره، و سفره را روی میز هم می‌شود پهن ‏کرد! ‏

امشب دیگر وقتش است که ماهی «سی بریم» یا همان تسیپورا یا چیپورا بخورم. شراب سفیدِ باز ‏دارند و در تنگ می‌آورند. عیبی ندارد. هنوز غذا را نیاورده‌اند که لشگر بزرگی از پشه‌های جرّار به ما ‏و به دیگرانی که بیرون نشسته‌اند حمله می‌کنند. بعضی‌ها به داخل پناه می‌برند، و بعضی دیگر، ‏مثل ما، سنگر را حفظ می‌کنند و چیزی ضد پشه می‌خواهند. ضدپشه‌ای می‌آورند و زیر میزمان ‏می‌گذارند که در کودکی‌هایم دیده‌ام: مارپیچی به رنگ سبز روشن که سرش را آتش می‌زنند و روی ‏یک پایهٔ کوچک حلبی نصب می‌کنند. مارپیچ به آرامی می‌سوزد و دودش پشه‌ها را فراری می‌دهد.‏

شامگاه آخرین روز هفته است و انسان‌های کار و زحمت به‌تدریج از راه می‌رسند. رستوران کم‌کم شلوغ ‏می‌شود. در داخل یک گروه موسیقی چندنفره برنامهٔ زنده اجرا می‌کند و عده‌ای می‌رقصند. این ‏است رستوران محلی! غذاهای هر سه‌مان خوب و خوشمزه است و راضی هستیم.‏

فردا آخرین روز سفرمان است. پروازمان ساعت ۱۱ و نیم شب است. اما اتاق‌هایمان را باید پیش از ‏ظهر تحویل بدهیم. قرار می‌گذاریم که ساعت ۸ و نیم صبح آخرین صبحانهٔ هتل را بخوریم، اتاق‌ها را ‏تحویل بدهیم، و بزنیم بیرون.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2023

پنیر بلغار - ۴

دومین دیالیز... و قطران

سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر می‌آید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به ‏انگلیسی سلام و صبح‌بخیر می‌گوید، و سپس گوشی به‌دست با کسی حرف می‌زند.‏

در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن می‌کنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع ‏شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران ‏مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپه‌نووا – تونه‌وا هم امروز این‌جا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم ‏دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.‏

به بیماران صبح‌بخیر می‌گویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ می‌دهند. همان صندلی پریروز را برایم ‏نگه‌داشته‌اند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافه‌های پریروز را تویش گذاشته‌اند و ‏روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشته‌اند «‏Shiva – Shvetsya‏» یعنی «شیوا – سوئد». در ‏سوئد هم همینطور است و ملافه‌ها را یک بار آخر هر هفته عوض می‌کنند. دستگاه را آماده ‏کرده‌اند. ملافه‌ها را روی صندلی می‌کشم و دست به‌کار می‌شوم.‏

خانم پرستاری می‌آید و برای ضدعفونی دست‌ها و روی بازو کمک می‌کند و بعد که سوزن‌ها را در ‏رگ‌ها فرو می‌کنم، به دستگاه وصلشان می‌کند و چسب‌کاری می‌کند. دیالیز شروع می‌شود.‏

کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچه‌وا می‌آید. کمی جوان‌تر از دکتر کوپه‌نوواست. ‏ارقام روی ماشین را می‌خواند و در پروتکل وارد می‌کند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به ‏بلغاری با من حرف می‌زند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز می‌پرسد، و شگفت آن که همه را ‏می‌فهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای ‏روسی‌شان را می‌دانم، پاسخش می‌دهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و ‏واضح حرف می‌زند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر می‌زند و به ‏همین شکل بلغاری حرف می‌زند و جواب می‌گیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که ‏دارد با کسی حرف می‌زند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان می‌گوید و می‌شنود و ‏می‌رود!‏

در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبان‌های روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در ‏واقع بسیار نزدیک‌تر به زبان مقدونی‌ست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین ‏زبانی سخن می‌گفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گسترده‌تر و اصلاح‌شده‌تر از روسی است ‏و تأثیر زیادی بر روسی، به‌ویژه زبان کلیسای روسی نهاده‌است.‏

امروز هم چای بی‌خاصیت است، اما به‌جای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای ‏Banitsa‏ پر از پنیر بلغار ‏می‌دهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» ‏Börek‏ نامیده می‌شود. مانند یک پیراشکی بزرگ ‏است. نگهش می‌دارم تا وقت ناهار بخورمش.‏

سرم با خواندن روزنامه در لپ‌تاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود و نامنظم می‌شود. ‏این حالت را به سوئدی ‏Förmaksflimmer‏ و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» می‌گویند. چند ‏سال است که رنجم می‌دهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را به‌سوی ‏خودم می‌چرخانم و رقم‌های رویش را نگاه می‌کنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا برده‌اند. ‏پرستاری را صدا می‌زنم و می‌گویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه پایین بیاورد. ‏انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌شنود و ترجمه می‌کند. این تپش ‏نامیزان و شدید معمولاً ساعت‌ها، و اغلب شب تا صبح طول می‌کشد تا میزان شود.‏

بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد می‌شود، می‌شنوم که بیمار می‌پرسد: «این خارجی کیست؟» ‏و پرستار پاسخ می‌دهد: «توریست از سوئیس»!! این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و ‏سوئد را عوضی می‌گیرند.‏

امروز با پایان دیالیز، خودم ملافه‌ها را جمع می‌کنم و توی همان کیسه می‌گذارم، گره می‌زنم و روی ‏صندلی می‌گذارم، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.‏

ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل می‌رسم و روی تخت می‌افتم. و چه خوب که نیم ساعت ‏بعد فیبریلاسیون قلبم رفع می‌شود.‏

قطره‌ای قطران در کوزهٔ عسل


پس از استراحت نیم‌روزی، با دوستان پیاده به‌سوی پارک ساحلی می‌رویم. کمی در ساحل قدم ‏می‌زنیم و سپس از پله‌هایی طولانی بالا می‌رویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانه‌های پلکان ‏هستیم که تلفنم زنگ می‌زند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. ‏پس از سلام می‌پرسد که آیا بی‌موقع زنگ نزده و می‌توانم حرف بزنم؟

‏- نه، بی‌موقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!‏
‏- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟

سخت شگفت‌زده است، و رگه‌ای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماه‌ها قبل در جریان ‏بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا ‏کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. ‏می‌گویم:‏

‏- خوبم. مشکلی نبوده.‏
‏- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگ‌های بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق ‏که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (‏stenosis‏) داری و هر لحظه ممکن ‏است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟

‏- عادی بوده و چیزی حس نکرده‌ام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.‏
‏- چند دیالیز دیگر مانده؟
‏- پس‌فردا جمعه آخرین دیالیزم این‌جاست. شنبه شب به خانه می‌رسم و یکشنبه صبح در خانه ‏دیالیز می‌کنم.‏
‏- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همان‌جا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی ‏عروق بیمارستان این‌جا با تو تماس می‌گیرند و وقت آنژیوگرافی می‌دهند تا اگر مراجعه به اورژانس ‏آن‌جا لازم نشد، این‌جا هر چه زودتر رگ‌ها را باز کنند.‏
‏- باشد! ممنونم!‏
‏- سفر خوش!‏
‏- مرسی!‏

لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو می‌روم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از ‏گلویمان پایین برود! این‌جا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمی‌دارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل ‏خوشی‌های ما ریخت، و رفت.‏

سخت دلم می‌خواهد به سرود تنهایی‌هایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. ‏اما این‌جا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پله‌ها به انتظار ایستاده‌اند. ‏جدی‌بودن مکالمه را دریافته‌اند و چاره‌ای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران ‏می‌شوند. دلداریشان می‌دهم:‏

‏- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار می‌کند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ‏ماه پیش می‌آید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آن‌قدر اینطور شد و آن‌قدر آنژیو کردند و رگ‌ها ‏را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزن‌های ثابت نصب‌شده ‏در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، ‏تا از آن‌جا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کرده‌اند و شکافته‌اند و دوخته‌اند. حسابش را دیگر ‏ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا ‏خروجی آن دچار تنگی شده...‏

‏- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
‏- همین‌طوری نمی‌شود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم می‌شود که خون جریان ‏ندارد و نمی‌شود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانه‌ای از کاهش ‏جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئله‌ای نیست. نگران نباشید...‏

دوستان به‌ظاهر آرام می‌شوند و دنبالش را نمی‌گیرند. اما می‌دانم که هنوز نگرانند و بقیه‌اش را ‏نمی‌گویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بی‌درنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر این‌جا امکانش ‏نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز ‏‏«یک‌سوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کرده‌اند. اگر آن کار را ‏هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمی‌میرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع ‏می‌شود بیشتر و بیشتر ورم می‌کنم، و از مواد زایدی که در بدن می‌ماند، مسمومیت اوره و غیره ‏می‌گیرم. تا چند روزی می‌شود تحملش کرد.‏

نمی‌گویم که تا چند هفته هم می‌توان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمی‌گویم که در کودکی ‏نامادری پدرم را دیدم که کلیه‌هایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی به‌نام دیالیز در دسترس ‏نبود. حجامت‌اش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی به‌خوردش دادند، مانند دم‌کردهٔ برگ زیتون؛ پزشک ‏آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همین‌طور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ ‏رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.‏

ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار ‏را...‏

بالای پله‌ها مجسمه‌های بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا می‌کنیم. اغلب مجسمه‌ها در ‏سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شده‌اند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس ‏از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شده‌اند و هیچ رسیدگی به آن‌ها نمی‌شود. روی همهٔ آن‌ها را ‏گل‌سنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضی‌ها را کسانی تخریب و سرنگون کرده‌اند و تابلوهایشان را ‏پاک کرده‌اند یا شکسته‌اند. بسیاری زیر شاخه‌های بوته‌ها یا درخت‌ها مدفون و ناپدید شده‌اند، یا ‏زباله‌ها یا برگ‌های جمع‌شده در کنارشان را سال‌هاست که پاک نکرده‌اند. در آن میان تندیس برخی ‏اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده می‌شود. این است انتقام مخالفان رژیم ‏سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود می‌شوند یا زیر خاک می‌روند و به «آثار باستانی» ‏تبدیل می‌شوند!‏





عکس‌هایی می‌گیریم و سپس به‌سوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا ‏که همان نزدیکی‌ست می‌رویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که این‌جا بودیم ‏جمعیت بیشتری در رفت‌وآمد و جنب و جوش است.‏

ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی به‌نام ‏The Old Bar‏ یا به بلغاری ‏Starata Krychmy‏ ‏‏(‏Старата Кръчмъ‏) در خیابان سلاویانسکا ‏Slavyanska‏ سر در می‌آوریم. هوا مطبوع است و ‏می‌خواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشه‌ای پرت حواله می‌دهند، نمی‌پذیریم و ‏داخل را انتخاب می‌کنیم. این بار دوم است که در رستورانی می‌خواهند ما را جدای از جمعیت ‏بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاری‌ها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زده‌اند که یهودی ‏هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفری‌ست که کار دستمان می‌دهد. یا ‏شاید کولی حسابمان می‌کنند؟ بلغارستان گرچه هم‌پیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش ‏شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودی‌اش ‏را به اردوگاه‌های مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انسان‌دوست» شوروی و اقمارش ‏همواره احساسات شدید یهودی‌ستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه ‏نوشته‌ام. آیا این رفتار بقایای همان یهودی‌ستیزی است؟

داخل این‌جا قدیمی‌ست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشه‌ای می‌بیند و در جا ‏عکسی از آن می‌گیرد. می‌گوید که صد در صد به دکوراسیون خانه‌اش می‌خورد. منوی این‌جا هم ‏مانند رستوران‌های دیگری که دیده‌ایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی ‏در دسته‌بندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آن‌ها نمی‌توان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران ‏خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمای‌ها و پیشنهاد‌هایی می‌کند. یکی از دوستان کلهٔ ‏گوسفند انتخاب می‌کند، اما می‌گویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب می‌کند که ‏همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفت‌دادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! ‏دوست دیگر می‌زند به خال و سوپ سرد «تاراتور» ‏Tarator‏ می‌خواهد که بعد معلوم می‌شود یکی ‏از محبوب‌ترین پیش‌غذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغ‌خیار خودمان. این‌جا کمی ‏سرکه و روغن مایع هم توی آن می‌ریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشت‌پای ‏سرخ‌کرده انتخاب می‌کنم.‏

این‌ها پیش‌غذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ می‌گیرند، و من استیک ‏بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویس‌شان هم بد ‏نیست. قیمت؟ کم‌تر از نصف قیمت‌های سوئد.

قرار می‌شود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتن‌های امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. ‏می‌خواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامت‌های ‏رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمی‌ایستند. نا امید می‌شویم و می‌خواهیم پیاده ‏برویم که یک تاکسی با زرق‌وبرق کم‌تر می‌ایستد و سوارمان می‌کند. بارها خوانده‌ایم و هشدارمان ‏داده‌اند که تاکسی‌های این‌جا کلاهبرداری می‌کنند و دولاپهنا حساب می‌کنند و پوست از سر آدم ‏می‌کنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را می‌گیرد که تاکسی‌متر نشان ‏می‌دهد، و این چیزی‌ست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.‏ ‏ ‏

ساعت از یازده شب گذشته که به هتل می‌رسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی ‏از پس‌کوچه‌های الکساندروفسکا باقلوا پیدا کرده‌اند و خریده‌اند. در کافهٔ هتل می‌نشینیم و باقلوا با ‏چای می‌خوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع ‏کیسه‌های لوکس و توری به شکل هرم است، باز نام‌ونشان و رنگ و طعمی ندارد.‏

با سپاس از همسفران برای عکس‌ها.

ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 August 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۹


لعنت بر این ذهن «کتبی»، ذهن نویسنده؛ ذهنی که حاضرجواب نیست، ذهنی ناتوان از این که در ‏جا و در لحظه کلمه و جملهٔ شفاهی تولید کند و چیزی مناسب و درخور بر زبان جاری کند، چیزی ‏بگوید: آخر چیزی بگو! حرفی بزن! مگر لالی؟... لعنت! لعنت!‏

میهمانی عزیز و ارجمند داشتم. چند روز پیش، در واپسین روزهای بودنش در سوئد و استکهلم سوار قایقی شدیم که در ‏میان مجمع‌الجزایر استکهلم راه می‌سپارد، و راهنمایی در وصف مناظر پیرامون سخن می‌گوید.

در راه رفت، بر عرشهٔ بالایی نشستیم، باد و آفتاب خوردیم و مناظر را تماشا کردیم. من پنجاه‌ویازده ‏بار این مسیر را با قایق پیموده‌ام و همه را می‌دانم، اما برای میهمانم همه چیز تازگی داشت و پیدا ‏بود که برایش جالب است، و من خوشحال بودم.‏

در راه بازگشت به عرشهٔ پایینی رفتیم و در گوشه‌ای دنج، بی باد و بی آفتاب، روی صندلی‌هایی نرم ‏و راحت نشستیم. همین موقع مسافران تازه‌ای نیز سوار شدند تا از واکس‌هولم به استکهلم ‏برگردند. خانواده‌ای، زن و شوهر و سه کودک خردسال قد و نیم‌قد، کوچک‌ترینشان شیرخواره و در ‏آغوش مادر، آمدند و سر میز ما نشستند.‏

با دوستم گپ می‌زدیم و مناظر را تماشا می‌کردیم. اما هر بار چشمم به سمت خانم همنشین ‏میزمان می‌افتاد، بیشتر و بیشتر به چشمم آشنا می‌آمد. تا سرانجام، یک بار که تمام‌رخ به سوی ‏من داشت بیرون را تماشا می‌کرد، شناختمش! او که... او که... من شیفته‌اش هستم... یکی از ‏محبوب‌ترین قهرمانان دو و میدانی سوئد و جهان و المپیک، رکورددار جهان: سانا کالور ‏Sanna ‎‎(Susanna) Kallur‏ قهرمان دو ۶۰ متر و ۱۰۰ متر با مانع است!‏

آه که من چه‌قدر دوستش داشته‌ام و دارم، در مقام یک ورزشکار خوب! عجب! هرگز در رؤیا هم ‏نمی‌دیدم که روزی در واقعیت او را این قدر از نزدیک ببینم. حال چه کنم؟ چه کنم؟

بخشی از ذهنم را گفت‌وگو با میهمانم اشغال می‌کرد، بخشی را حرف‌های راهنما از بلندگو، بخشی ‏را تماشای مناظر زیبای پیرامون، و در ته‌ماندهٔ ذهنم داشتم فکر می‌کردم چگونه سر حرف را با این ‏نشستگان بر سر میزمان باز کنم. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟

همین تازگی او را در مسابقهٔ تلویزیونی «قهرمان قهرمانان» دیده‌بودم، که او متأسفانه به فینال ‏نرسید، و ۱۵ سال پیش او را در المپیک ۲۰۰۸ پکن دیده‌بودم که در رقابت نیمه‌نهایی، در همان مانع اول ‏افتاد، و دلم برایش به‌درد آمد، آن‌قدر که چیزکی به سوئدی در وبلاگم نوشتم، با عنوان «روحیهٔ ‏المپیک». بریده‌ای از آن:‏

‏«بسیار دردآور بود دیدن این که سانا کالور افتاد و نتوانست توانایی‌اش را نشان دهد. من دقایقی ‏بهت‌زده داشتم فکر می‌کردم: فکرش را بکن... فکر کن اگر همهٔ رقیبان او با دیدن افتادنش ‏می‌ایستادند، بر می‌گشتند، کمکش می‌کردند که برخیزد، با هم به خط استارت بر می‌گشتند، و ‏درخواست می‌کردند که دوباره بدوند! فکرش را بکن! این یعنی «روحیهٔ المپیک»، یعنی همان ‏روحیه‌ای که کشتی‌گیر محبوب ایرانی و قهرمان جهان و المپیک غلامرضا تختی داشت.»‏

و سپس داستان آن دفعاتی که تختی با آگاهی از آسیب در زانوی حریفانش، حتی به قیمت از ‏دست‌دادن مدالی که شایسته‌اش بود، در طول کشتی به زانوی آسیب‌دیده‌ٔ آنان دست نزد (ویکینگ ‏پالم سوئدی، و الکساندر مدود بلاروس)، یا آن‌گاه که حریفش در حال ضربهٔ فنی شدن نشان داد که ‏پایش زیر فشار تختی درد می‌کند، فشارش را قطع کرد، طرفدارانش فریاد اعتراض سر دادند، اما ‏حریفش (پتکو سیراکوف بلغار) از جایش جهید و بازوی تختی را به علامت پیروزی بالا برد. این را ‏می‌گویم «روحیهٔ ورزشی»!‏

حالا همهٔ این‌ها را چگونه به سانا کالور که در یک‌متری من، آن‌سوی میز نشسته بگویم؟ او با ‏کودکانش مشغول بود و کودک شیرخواره را در بغلش بر بازویش خوابانده بود. شوهرش می‌رفت و ‏می‌آمد و برایشان خوردنی و نوشیدنی می‌خرید و می‌آورد. چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ اشخاص ‏سرشناس اغلب این‌جا و آن‌جا می‌گویند که از سرشناس بودن و از مزاحمت‌های طرفدارانشان در ‏عذاب‌اند. حال اگر من نشان دهم که او را شناخته‌ام، عذابش نمی‌دهم و به حریم خصوصی او و ‏خانواده‌اش تجاوز نمی‌کنم؟

اما از طرف دیگر، او شاید خوشحال شود از این که اکنون که با بچه‌داری مشغول است و در صحنهٔ ‏ورزش فعال نیست، هنوز او را می‌شناسند و به یادش هستند؟

چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ توی فیلم‌ها دیده‌ام که به آدم‌هایی مثل من می‌گویند که زیادی فکر ‏می‌کنیم و همه چیز را زیادی سبک‌وسنگین می‌کنیم! با گوشی تلفن به اینترنت رفتم، گشتم و یک ‏عکس مشترک او و خواهر دوقلویش ینی ‏Jenny‏ را که چندی در مسابقات در کنار خواهرش می‌دوید، ‏اما زود کنار رفت، پیدا کردم. خب، حالا با این تصویر چه کنم؟

بسیاری از مردان سوئدی بر خلاف تصور عام، بسیار حسود هستند. اگر یک‌راست با خود سانا حرف ‏بزنم، از کجا معلوم که حسادت شوهرش تحریک نشود؟

یک بار که شوهر از خرید یا توالت بردن کودکان بر گشت و در صندلی کنارم نشست، تصویر دو ‏خواهر را توی گوشی نشانش دادم و پرسیدم:‏

‏- ببخشید! آیا ایشان (با اشاره به همسرش در آن‌سوی میز) یکی از این دو هستند؟
او آرام و محترمانه پاسخ داد:
‏ ‏- آری!
‏ ‏- کدام‌یک؟!
‏ ‏- این، ساناست، که این‌جا نشسته، و این ینی، خواهر دوقلوی اوست.
‏ ‏- آهااااان... مرسی!‏

به سوی سانا سر خم کردم، و گفتم: خوشبختم!‏ سانا با لبخندی و نگاهی به من و به شوهرش، از شوهرش پرسید: موضوع چیست؟

هیچ‌کدام پاسخی به او ندادیم. لعنت! لعنت بر این نداشتن آمادگی ذهنی، لعنت بر این دست‌وپا ‏چلفتی بودن من... لعنت! لعنت!‏

ادب، و آداب معاشرت حکم می‌کرد که من تصویر توی گوشی را نشانش می‌دادم و می‌گفتم: من ‏این تصویر را به شوهرتان نشان دادم و پرسیدم شما کدام‌یکی هستید. خیلی خوشحالم از ‏دیدارتان. کاش چیزی این‌چا می‌داشتم و می‌توانستم امضای شما را بگیرم. من خیلی طرفدار شما ‏هستم. المپیک پکن وقتی افتادید خیلی برایتان ناراحت شدم. آن‌قدر که توی وبلاگم چیزکی ‏نوشتم...‏

بعد شاید نوشته‌ام را توی گوشی نشانش می‌دادم... بعد شاید از تختی می‌گفتم. بعد شاید از ‏دیگر زنان قهرمان مدال‌آور سوئدی در دو و میدانی حرف می‌زدیم و می‌گفتم که کارولینا کلوفت ‏Carolina Klüft‏ قهرمان هفتگانه، کایسا برگ‌کویست ‏Kajsa Bergqvist‏ قهرمان پرش ارتفاع، اریکا ‏یوهانسون ‏Erica Johansson‏ قهرمان پرش طول، و... در واقع همهٔ انسان‌ها، و به‌ویژه زنانی را که در ‏همهٔ رشته‌های ورزش و دانش می‌کوشند تا مرزهای توانایی‌های بشر را دورتر و دورتر ببرند، و از ‏جمله شما را می‌ستایم و دوست می‌دارم!‏

می‌بایست می‌گفتم... می‌بایست می‌گفتم! شاید می‌شد خواهش کنم که یک عکس با هم ‏بگیریم؟ لعنت بر من که فرصت‌های طلایی را این چنین مفت از دست می‌دهم. حال که با خود او ‏هیچ حرف نزدم، لابد فکر می‌کرد که از آن مردهای عقب‌ماندهٔ مردسالار هستم که به‌جای خودش، از شوهرش ‏دربارهٔ او می‌پرسم! چه‌قدر خنگ بودم!‏

به‌جای آن که تصویر را به او نشان دهم و گفت‌وگویی در این مسیر با او بگشایم، تصویر را به‌سوی ‏میهمان همراهم، که زبان سوئدی نمی‌دانست گرداندم، نشانش دادم، و گفتم: ایشان هستند (با اشاره به سانا که در نیم‌متری او ‏نشسته‌بود)... قهرمان سوئد و المپیک، رکورد دار جهان در دو ۶۰ متر با مانع داخل سالن!‏

دوستم گفت: - ا... آهان... چه جالب که قهرمان المپیک این جور راحت بچه‌داری می‌کند!‏

و همین! تمام شد!‏

در نیم ساعت باقی مسیر، نه ما و نه هم‌نشینان سر میزمان، هیچ به این موضوع برنگشتیم. من و ‏دوستم با هم گپ می‌زدیم و منظره‌ها را تماشا می‌کردیم. شوهر سانا پشتش را به من کرده‌بود و با ‏فرزندانش مشغول بود، و گاه زیر چشمی می‌دیدم که سانا کالور با کودک شیرخوار در آغوشش. ‏کنجکاوانه نگاهم می‌کند، و لابد دارد می‌کوشد سر در آورد که این مرد بی‌ادب و نادان در آداب ‏معاشرت کجایی‌ست و به چه زبانی با دوستش حرف می‌زند...‏

از آن روز مرتب به یاد صحنه‌ها و لحظه‌های آن دیدار می‌افتم و همین‌طور خود را سرزنش می‌کنم که ‏چرا چنین نکردم و چنان نگفتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 May 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۸

«آقای مهندس!»‏

برخی از قصه‌های «مهندسی»هایم در سنین پیش از ده‌سالگی در خانه‌های در و همسایه و فامیل را ‏در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام، از قبیل راه انداختن چرخ خیاطی همسایه‌ٔ داغدارامان سلطان ‏باجی، یا تعمیر پریموس مادر بزرگم که دم‌به‌ساعت خراب می‌شد (نوشته‌ام؟!) و...‏

از هنگامی که در زیرزمین خانه‌مان یک «رصدخانه» درست کردم (این را همان‌جا نوشته‌ام) و قطعات ‏رادیوهای کهنه و خراب را آن‌جا جمع کردم، شدم همچنین تعمیرکار رادیوهای فک‌وفامیل. برای نمونه ‏عموی بزرگم در مهمانی بیخ گوشم می‌گفت: «رادیوی ما زیادی خرخر می‌کند. بیا ببین چه‌شه!» ‏‏(البته به ترکی می‌گفت!) می‌رفتم و درون رادیو را کمی دستکاری می‌کردم، بهتر می‌شد، و در ‏خانواده معروف‌تر می‌شدم؛ بی هیچ پاداش مادی!‏

در سال‌های آخر دبیرستان با همان قطعات اوراقی یک دستگاه «دزدبگیر» ساختم که طرح آن چند ‏سال بعد، هنگامی که در دانشگاه بودم و دور این سرگرمی‌ها را تا حدود زیادی خط کشیده‌بودم، و ‏به‌جای برق و الکترونیک اکنون «مهندسی مکانیک» می‌خواندم، به نام خودم در مجلهٔ «رادیو و ‏تلویزیون» (ضمیمهٔ مجلهٔ دانشمند) چاپ شد (ببینید).‏

در همان سال‌های دبیرستان در آن طرح تغییراتی دادم (از جزییاتش می‌گذرم) و تبدیلش کردم به یک ‏دستگاه عیب‌یاب رادیو و تلویزیون. اکنون بعد از آمدن به تهران هم، با وجود تغییر رشته، تعمیرکار رادیو ‏و تلویزیون فامیل ساکن تهران بودم؛ حتی پس از انقلاب و در طول سال‌های دوندگی‌های برای حزب ‏توده ایران!‏

از بستگان ساکن تهران، زوجی سالمند که هر پنج فرزندشان از خانه کوچیده بودند و تنهایشان ‏گذاشته‌بودند، تلویزیونی خیلی قدیمی داشتند که هنگامی آن را خریده‌بودند که سرمایه‌دار معروف ‏ثابت‌پاسال نخستین فرستندهٔ تلویزیونی تهران را راه انداخته‌بود. این فرستنده یکی دو ساعت در روز ‏برنامه پخش می‌کرد. آنان همچنین برنامهٔ تلویزیونی سفارتخانهٔ امریکا در تهران را می‌گرفتند که یکی ‏دو ساعت برنامه به زبان انگلیسی برای امریکایی‌های مقیم تهران پخش می‌کرد.‏

هنگامی که به تهران آمدم، و اکنون برنامه‌های «تلویزیون ملی ایران» شروع شده‌بود، تلویزیون این ‏فامیل‌مان تصویری برفکی داشت. خواستند که دستی به سر و روی آن بکشم. همهٔ لامپ‌های آن ‏را عوض کردم، و خازن‌هایی را که نیم‌سوخته بودند و برخی حتی ترک برداشته‌بودند عوض کردم، و ‏از تصویر صاف آن بسیار راضی بودند. هر چند که جز تشکر خشک و خالی و پرداخت هزینهٔ ‏خریدهایم، چیزی به من نرسید!‏

همین زوج در پاییز و زمستان ۱۳۵۵ به شهرستان رفتند تا پیش دخترشان زندگی کنند، و خواستند ‏که این مدت در خانه‌شان زندگی کنم، تا خانه خالی نباشد، مبادا دزد بزند. پذیرقتم. اما یک شب ‏چراغ سقفی هال، چسبیده به سقف، روشن مانده‌بود، «رول‌پلاک»های (جای پیچ) پلاستیکی که ‏چراغ را به سقف وصل می‌کردند در اثر گرمای لامپ نرم شدند، پیچ‌ها لغزیدند، چراغ و حباب ‏شیشه‌ای آن از سقف رها شدند، در اثر وزن آن‌ها سیم برق پاره شد، و همه با هم با صدایی ‏وحشتناک به کف موزاییک هال افتادند، و من که همان تلویزیون را تماشا می‌کردم، وحشت‌زده از جا ‏پریدم. اما من دانشجوی فقیر هیچ امکان جبران آن چراغ و حباب را نداشتم.‏

این زوج پس از بازگشت، از این حادثه بی‌نهایت غمگین و دلگیر بودند، و بابت بیش از شش ماه ‏حفاظت از خانه‌شان، ریختن برف‌های بام‌شان و تراس‌شان، و... حتی یک کلمه تشکر نکردند.‏

تا هنگامی که در خوابگاه دانشجویی بودم، برای دسترسی به من یا به تلفن‌هایی که در هر طبقهٔ ‏خوابگاه بود زنگ می‌زدند، و یا به دربان خوابگاه زنگ می‌زدند و خواهش می‌کردند که پیغامشان را به ‏من برساند. اما بعد از خروج از خوابگاه یادم نیست چگونه به من پیغام می‌رساندند.‏

‏***‏
یک بار پیغام رسید که تلویزیون یکی از بستگان روشن نمی‌شود و باید خودم را هر چه زودتر برسانم، ‏زیرا که پنجشنبه شب است و همهٔ اهل خانه خسته از کار و درس یک هفته، باید بنشینند و برنامهٔ ‏معروف و پرطرفداری را تماشا کنند. یادم نیست «مراد برقی» بود یا «دایی‌جان ناپلئون» یا «سرکار ‏استوار» یا «خانهٔ قمرخانم»، یا شاید سریال خارجی «کاوشگران» با بازی تونی کرتیس و راجر مور (که من موسیقی آغازین آن را دوست می‌داشتم. بشنوید

رفتم. همه‌ی اهل خانه منتظرم بودند. از همان لحظهٔ ورود سؤال‌پیچم کردند:‏

‏- فکر می‌کنی چه ایرادی پیدا کرده؟ درست میشه؟ خرج داره؟...‏
‏- نمی‌دانم. باید ببینم. شاید فیوزش سوخته باشه. اگه اینطور باشه خرجی نداره...‏

تلویزیون را از گچ‌بری روی دیوار پایین آوردیم و روی فرش کف اتاق گذاشتیم. پشتش را باز کردم. همه ‏بر گردم حلقه زده‌بودند و با کنجکاوی همهٔ حرکاتم را تماشا می‌کردند. مزاحم کارم بودند.‏

نه، فیوزش نسوخته بود. پس چه مرضی داشت؟ دستگاه اندازه‌گیریم نشان می‌داد که برق به ‏جاهایی که باید برسد، می‌رسد. پس چرا روشن نمی‌شود؟ هیچ خازن یا مقاومتی هم در ظاهر ‏نسوخته بود.‏

آرامش لازم داشتم تا بتوانم سیستماتیک بگردم و ایراد را پیدا کنم. اما وقت زیادی تا شروع آن برنامهٔ ‏‏«مهم» نمانده‌بود، و همه هیجان‌زده و دستپاچه مرا به شتاب وا می‌داشتند.‏

ناگهان دیدم که یکی از لامپ‌های اصلی مدار تلویزیون نزدیک پایه‌اش دور تا دور شکسته و حبابش از ‏پایه‌اش جدا شده. عجب! چرا شکسته؟ نشانشان دادم: این لامپ شکسته.‏

‏- وای، چرا شکسته؟
‏- نمی‌دونم.
‏ ‏- نمیشه چسبوندش؟
‏- نه، توش باید خلاء باشه، تازه، بعد از شکستن، توش هم حتماً سوخته.
‏ ‏- پس چه باید کرد؟
‏- باید یکی دیگه خرید و عوضش کرد.
‏ ‏- پنجشنبه شش بعد از ظهر از کجا لامپ پیدا کنیم؟
‏- باید رفت پشت شهرداری. شاید مغازه‌ای هنوز باز باشه.
‏ ‏- گرونه؟
‏- نمی‌دونم.‏

لامپ شکسته را بیرون کشیدم و برداشتم. بهروز را با من همراه کردند. همان بهروز که در «قطران ‏در عسل» نوشته‌ام که ساواکی بود و نمی‌دانستم (بخش ۴۲)، و خیلی احساس شباهت به راجر مور می‌کرد. عجله داشتیم. او تاکسی ‏دربست گرفت و از سه‌راه سلسبیل رفتیم تا پشت شهرداری. خیابان‌ها خلوت بود و زود رسیدیم. ‏پیدا بود که خیلی‌ها خود را به خانه رسانده بودند تا آن برنامهٔ تلویزیون را ببینند. خوشبختانه یک ‏فروشگاه بزرگ در یکی از پاساژهای پشت شهرداری هنوز باز بود و از همان لامپ هم داشتند. ‏خریدیم. ۲۳ تومان.‏

دوباره تاکسی دربست گرفتیم و برگشتیم. در طول راه من به فکر فرو رفته‌بودم که اگر ایراد اصلی ‏جای دیگری باشد، و اگر این لامپ را جا زدیم و تلویزیون را روشن کردیم و این لامپ هم شکست، یا ‏باز تلویزیون روشن نشد، آنوقت چی؟

رسیدیم. همه خوشحال بودند که هنوز برنامه شروع نشده رسیده‌ایم و تلویزیون الان درست ‏می‌شود، و زیاد هم گران تمام نمی‌شود! اما من نگران بودم. همه باز سرشان را توی کارم فرو ‏می‌کردند. کوشیدم آرامشان کنم و یک بار دیگر همهٔ مدارهای آن داخل را در پی نشانه‌های ‏سوختگی گشتم، و چیزی نیافتم. بوی سوختگی هم نبود.‏

لامپ را در جایش نصب کردم، و با دودلی دگمهٔ روشن کردن تلویزیون را فشردم. آن لامپ روشن ‏شد، و نشکست! لحظاتی طول می‌کشید تا تصویر پدیدار شود، و شد!‏

‏- هورااا... به‌به! آفرین! درست شد!‏

من هم خوشحال بودم. پشت تلویزیون را بستم و آن را سر جایش در طاقچه گذاشتیم. برنامه چند ‏دقیقه بعد شروع می‌شد. بهروز و صاحبخانه داشتند پول تاکسی و لامپ را حساب و کتاب ‏می‌کردند.

با شروع برنامه، من و کارم فراموش شدیم!‏

‏***‏
روزی خبر آوردند که هر چه زودتر به یکی از بستگان تلفن بزنم. این خانم بسیار دستپاچه می‌گفت ‏که تلویزیون‌شان خراب شده، شوهرش که از کار هفته به خانه بیاید، حتماً باید برنامهٔ دلخواهش را ‏تماشا کند، و تلویزیون حتماً باید تا قبل از آمدن او راه بیافتد، وگرنه افتضاح می‌شود!‏

از قضای روزگار موتورسیکلت یک دوست هم‌دانشگاهی را به امانت داشتم. کیف ابزارم را برداشتم، ‏پریدم روی موتور و رفتم. پشت تلویزیون را باز کردم و دنبال عیبش گشتم. این خانم کاری به کار ‏تعمیرکاری من نداشت و مشغول آشپزی برای شام شوهرش بود.‏

خیلی زود پیدا کردم که یک مقاومت با وات بالا در مدار برق ورودی تلویزیون سوخته‌است. لحیمش را ‏ذوب کردم و درش آوردم. برای احتیاط اندازه‌گیری‌اش کردم. به‌کلی سوخته‌بود و قطع بود. حدس ‏می‌زدم که در مسیر آن باید یک اتصال کوتاه باشد که باعث سوختن آن شده. اما با همهٔ ‏اندازه‌گیری‌ها و جست‌وجوها چنین ایراد واضحی نیافتم. می‌ماند تعویض مقاومت به امید آن که ‏تلویزیون درست شود.‏

با موتور به‌سرعت به پشت شهرداری رفتم، مقاومتی با همان اُهم و همان وات خریدم و برگشتم. ‏آن را سر جایش لحیم کردم، اما به محض آن که کلید تلویزیون را زدم، این مقاومت هم جرقه‌ای زد و ‏سوخت. عجب! آخر کجاست این اتصال کوتاه؟ گشتم و گشتم، اما هیچ پیدا نکردم.‏

باز پریدم روی موتور و رفتم پشت شهرداری. این بار مقاومتی با وات بالاتر خریدم تا زیر جریان شدید ‏برق، بیشتر دوام بیاورد! یک نکتهٔ مثبت این مدل هم آن بود که پایه‌هایش به بدنه‌اش لحیم شده‌بود و ‏اگر خیلی داغ می‌شد، پیش از آن که بسوزد، لحیمش ذوب می‌شد، پایه‌اش از بدنه جدا می‌شد، و ‏بعد می‌شد دوباره لحیمش کرد.‏

این مقاومت هم با روشن کردن تلویزیون آن‌قدر داغ شد که لحیم پایه‌اش ذوب شد. دیگر عرقم در ‏آمده بود. هر چه گشتم جای اتصال کوتاه را پیدا نکردم. خانم خانه با آن‌چه از توانایی‌های تعمیرکاری ‏من شنیده‌بود، هیچ شکی نداشت که تلویزیونش را درست می‌کنم. بنابراین هنگامی که برایش ‏اعتراف کردم که از یافتن ایراد اصلی تلویزیون عاجزم، سخت ناراحت شد و به گونه‌ای رفتار کرد که ‏گویی من گولش زده‌ام، یا کسانی که تعریفم را کرده‌اند، گم‌راهش کرده‌اند.‏

به‌ناچار به تعمیرکار رسمی و کشیک مارک تلویزیونشان زنگ زد. دو نفر زود آمدند، با تجهیزات کامل. ‏خانم برایشان تعریف کرد که من نتوانسته‌ام تلویزیون را درست کنم! پرسیدند مگر من چکاره‌ام؟! ‏توضیح دادم که دانشجو هستم و مقداری از این کارها بلدم. یکی‌شان گفت:‏

‏- دانشجوها خیلی خوب هستند! می‌گردند، عیب را پیدا می‌کنند، و کار ما را راحت می‌کنند!‏

ماجرای مقاومتی را که می‌سوخت برایشان تعریف کردم. او دست‌به‌کار شد، و برای یافتن جای ‏اتصال کوتاه چندین سیم را قطع کرد و در چندین جا مدار مسی روی شاسی تلویزیون را با تیغ ‏تراشید و قطع کرد، اندازه‌گیری کرد و در مسیر معینی پیش رفت. من هرگز جرئت نمی‌کردم این ‏کارها را بکنم.‏

او همین‌طور قدم به‌قدم و سیستماتیک اتصال‌هایی را قطع کرد و پیش رفت، تا آن که به یک لامپ رسید، و معلوم ‏شد که اتصال کوتاه در درون لامپ است! یافتن آن ایراد راه دیگری نداشت جز کاری که او کرد، یا ‏سوار کردن لامپ روی پایه در کارگاه و اندازه‌گیری و مقایسه با مشخصات لامپ در کتاب لامپ.‏

تعمیرکار لامپ مشابه در کیف ابزارش داشت. لامپ را عوض کرد، همهٔ اتصال‌هایی را که قطع ‏کرده‌بود دوباره لحیم کرد، پایهٔ مقاومتی را هم که من خریده‌بودم به جایش چسباند، و تلویزیون ‏درست شد!‏

خانم خانه پول حسابی به آن‌ها داد، از هزینهٔ من هیچ صحبتی نشد، با آن که دیده‌بود که دو بار ‏رفتم و قطعه‌ای خریدم و آمدم، و با دلخوری و بی‌اعتنایی راهم انداخت.‏

غمگین رفتم.‏

‏***‏
خانهٔ احسان طبری و همسرش آذر بی‌نیاز در اواخر زندگی «آزاد»شان در ایران، در کوه‌پایه‌های ‏نیاوران بود. کوه‌های بلندی از سمت شمال و غرب خانه را در میان گرفته‌بودند. طبری عادت داشت ‏که برخی رادیوهای خارجی، به‌ویژه برنامهٔ فارسی رادیو مسکو را گوش بدهد. او خود سال‌ها پیش ‏در آن رادیو کار کرده‌بود. او و آذر برخی از سریال‌های تلویزیون ایران را هم تماشا می‌کردند، از جمله ‏سریال روسی «لحظات هفده‌گانهٔ بهاران» را، که البته ناگهان و بی‌هیچ توضیحی نمایش آن قطع ‏شد.‏

این زوج پیوسته گله می‌کردند که پس از آمدن به آن خانه، رادیو و تلویزیون‌شان خوب کار ‏نمی‌کند و نمی‌توانند برنامه‌های دلخواهشان را بشنوند یا تماشا کنند. طبری در گفت‌وگوی خصوصی ‏با من این وضع را «تبعید» خودش، و توظئهٔ کیانوری می‌دانست (بنگرید به پیشگفتار «از دیدار ‏خویشتن»).‏

سرانجام یک روز کیف ابزارم را برداشتم، گذاشتمش توی «پیکان» ‏متعلق به حزب که برای انجام برخی امور و از جمله انجام کارهای طبری و اخگر و... زیر پایم بود و به ‏خانهٔ طبری رفتم.‏

از پنجرهٔ اتاق پذیرایی‌شان به روی بام سفالی و شیب‌دار نیم‌طبقه، و از آن‌جا روی بام مشابه بالاتر ‏رفتم، آنتن تلویزیون و اتصال آن را اندازه‌گیری کردم، که هیچ ایرادی نداشتند، آنتن را به این‌سو و آن‌سو ‏چرخاندم و خواستم ببینند کجا بهتر می‌شود، و هر کار دیگری که به عقلم می‌رسید انجام دادم، ‏اما هیچ سودی نداشت. نصب آنتن برای رادیو روی بام و تلاش‌های دیگر برای رادیویشان هم به ‏هیچ نتیجه‌ای نرسید.‏

هم آنان غمکین بودند، و هم من. شب خسته به خانه رسیدم. پیکان را کنار خیابان پارک کردم، به ‏خانه رفتم، روی تخت افتادم و خوابیدم.‏

فردا هنگامی که به سراغ ماشین رفتم، شیشهٔ در عقب آن را شکسته‌بودند. عجب! آخر چرا؟ تازه ‏ساعاتی بعد یادم آمد که کیف ابزارم را پشت صندلی راننده گذاشته‌بودم! آن را برده‌بودند. ‏دستگاه «عیب‌یاب» اختراع خودم هم در آن بود، و بسیاری ابزار ارزشمند دیگر. پس از آن تا سال‌های ‏طولانی، تا چند سال پس از رسیدن به سوئد، کیف ابزار «مهندسی» برای تعمیر این قبیل ‏وسایل نداشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

ده – بیست متر پایین‌تر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبه‌روی نرده‌های شرقی کارخانهٔ ‏پپسی‌کولا، چراغ‌های نئون اجق‌وجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمک‌زن «رستوران علی‌بابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم ‏را به‌سوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمک‌هزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار ‏دانشجویی» در دانشگاه می‌گرفتم، می‌توانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی ‏‏– چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.‏

در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز می‌شد که به زیر زمین می‌رفت. آن پایین، سالنی پنج ‏در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیده‌بودند. تنها مشتری‌ها سه چهار مرد بودند نشسته بر ‏گرد میزی که می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌خوردند و می‌نوشیدند.‏

پشت میز دونفره‌ای کنار دیوار دورترین جا از آن‌ها نشستم. گارسون آمد:‏

‏- چی میل دارید؟
‏- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!‏

این می‌شد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقی‌ماندهٔ پول ته جیب می‌توانستم تا دریافت بعدی سر کنم. ‏تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی ‏با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماست‌وخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را ‏آوردند.‏

کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و می‌چسبید. ودکا سرم ‏را سبک کرده‌بود. آرام و سربه‌زیر می‌خوردم و می‌نوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را ‏می‌گرفت فرو می‌رفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتری‌های دیگر را فراموش ‏کرده‌بودم. غصّه‌های خودم در سرم می‌چرخید.‏

چنگال را در یک نخود سبز فرو کرده‌بودم و داشتم به دهان می‌بردم که صدایی زنانه بالای سرم به ‏نرمی گفت:‏

‏- اجازه هست بشینم این‌جا؟

از جهان مه‌آلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستاده‌بود، و آن بالا، با سر و رویی ‏آراسته. لحظه‌ای با دهان نیمه‌باز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این ‏همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفته‌باشند، گفتم:‏

‏- البته! بفرمایید...‏

صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.‏

‏- خیلی توی خودت غرق بودی!‏
‏- هه... خب...‏

کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهایی‌ام سوخته بود؟

نمی‌دانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بی‌ادبی‌ست که او بنشیند و من برای خودم ‏بخورم و بنوشم. به نظر نمی‌رسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:‏

‏- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
‏- من فیش می‌خورم.‏

فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهی‌ست که دارد به انگلیسی می‌گوید؟

با احتیاط و فروخورده پرسیدم:‏

‏- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟

با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:‏
‏- نه، فیش یه‌جور نوشیدنیه... با ویسکی درستش می‌کنن...‏

عجب! ای داد! حتماً چیز گرانی‌ست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم ‏نمی‌ماند. ترسان پرسیدم:‏

‏- ببخشید، شما می‌دونین قیمتش چه حدودیه؟
بی‌درنگ پاسخ داد:‏
‏- صد و ده تومنه.‏

صورتم داغ شد. بی‌گمان سرخی شرم از فقر به چهره‌ام دویده‌بود. این یعنی یک سوم کمک‌هزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربه‌زیر و شرمنده گفتم:‏

‏- باید ببخشید، ولی من از این پول‌ها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگه‌ای اگه میل داشته‌باشین...‏

با مهربانی گفت:‏
‏- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکی‌دو تا از این نخودها می‌خورم، یه‌ذره می‌شینم و میرم.‏

چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:‏
‏- خونهٔ دانشجویی داری؟
‏- بله.‏
‏- تنها؟
‏- نه با یه هم‌خونه...‏
‏- کجا؟
‏- خیابون هاشمی.‏
‏- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف ‏زدم.‏

برخاست و رفت. لحظه‌ای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار ‏شده‌بود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، ته‌ماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را ‏پرداختم، و فرار کردم.‏

بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربه‌سرم گذاشتند که: «خنگولی! این‌ها رو بهشون میگن ‏زن‌های فیش‌خور. نشنیده‌ای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش می‌خری، باهات گپ ‏می‌زنن، سرتو گرم می‌کنن، غصّه‌هاتو فراموش می‌کنی، و گاهی وقت‌ها هم شاید کار به جاهای ‏دیگه هم بکشه...»‏

چه می‌دانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر ‏از مدرسه‌هایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم می‌دیدند سنگ‌بارانشان ‏می‌کردند. شهری که تنها بی‌چادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر ‏بودند.‏

همین کارخانهٔ پپسی‌کولای آن‌سوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبه‌های گردشگری» تهران ‏برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران می‌آمدند. خردسال که بودم پدرم یک ‏بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشه‌های این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر ‏نور پشت شیشه بطری‌های خالی نوشابه روی تسمه‌ای می‌آمدند، دستگاهی پرشان می‌کرد، در ‏نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده می‌شد، نزدیک ما تسمه دور می‌زد و به انتهای سالن بر ‏می‌گشت، و پشت دریچه‌ای، که ما نمی‌دیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطری‌ها را در قوطی‌ها ‏می‌چید. جل‌الخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت می‌کرد.‏

ما آدم‌های ساده‌ای بودیم که چیزهای ساده‌ای سرگرممان می‌کرد. و من خیلی پیش رفته بودم که ‏رسیده‌بودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان ‏فیش‌خور؟!‏

دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسی‌کولا را به بهانهٔ تعلق به «بهایی‌ها» یا «مشارکت اسراییل در تولید ‏آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۶

تخت‌خواب یک‌نفره

چند ماه پیش حین دیالیز همین‌طور اتاقم را ورانداز می‌کردم، و فکر می‌کردم که این اتاقی که یک‌روز-در-میان ساعت‌ها در آن می‌نشینم و دیالیز می‌کنم، می‌نشینم و می‌نویسم، و می‌خوابم، باید فضای بازتری داشته‌باشد. به این نتیجه رسیدم که تخت‌خواب دونفره و عظیم وسط اتاق فضای خیلی زیادی را اشغال می‌کند، اما چندین سال است که کسی در نیمهٔ دیگر آن نمی‌خوابد، پس وقتش است که آن را دور بیاندازم و تخت یک‌نفره بخرم.

رفتم و خریدم. امروز آوردندش. کامیون بزرگی بود، و دو جوان بار را آوردند. نام خانوادگیم ایرانی بودنم را به آنان لو داده‌بود و به محض ورود شروع کردند به حرف زدن به فارسی. بسیار مؤدب و آداب‌دان و خوش‌سخن و کارآمد بودند؛ نه مانند بعضی جوانان ایرانی که وقتی که می‌خواهند با ادب باشند می‌گویند «من فرمودم... شما عرض کردید...»!

تخت عظیم دونفره را جمع کردند و بردند، و تخت تکی را باز کردند و نصب کردند، و رفتند.

کف اتاق را جارو زدم، «ت» کشیدم، تخت را کشیدم به گوشهٔ اتاق، ملافه کشیدم و آماده‌اش کردم، و بعد رفتم که جارو و «ت» را جمع کنم و لختی بیاسایم.

هنگامی که به اتاق برگشتم، احساس کردم که چه‌قدر بزرگ و خالی شده! تخت یک‌نفره آن گوشه چه غریب و تنها افتاده‌بود.

ناگهان احساس تنهایی کردم. ناگهان غصه‌های تنهایی به سراغم آمد...

با تماشای تخت یک‌نفره به یاد این بیت سایه افتادم:

بستر من صدف خالی یک تنهایی‌ست
و تو چون مروارید گردن‌آویز کسان دگری

در سال‌های دانشجویی چندی کارم این بود که در انتظار ورود استاد به کلاس درس، صورت دختری را با عینک آفتابی با گچ روی تخته نقاشی می‌کردم، و همین بیت سایه را کنارش می‌نوشتم. بعضی استادان به‌محض ورود آن را پاک می‌کردند، اما بعضی دیگر کاری به آن نداشتند، و «اثر» من بعد از پایان کلاس هم باقی می‌ماند.

شعر دیگری هم هست از شاعر روس یه‌وگه‌نی یفتوشنکا، که آن را برای بعضی‌ها می‌خواندم. پیدایش نمی‌کنم تا متن دقیقش را این‌جا نقل کنم. این است آن‌چه به‌یادم مانده:

من به نیم قانع نیستم
نه! من به نیم قانع نیستم
نیم هیچ چیز را نخواهم پذیرفت
همه را به من بدهید:
همهٔ آسمان‌ها و کهکشان‌ها را
همهٔ زمین؛ رودها، کوه‌ها، دریاها، بهمن‌ها
همهٔ این‌ها مال من است
کمتر را نخواهم پذیرفت!

***
با این‌همه
بالشی هست
که من تنها نیمی از آن را می‌خواهم
آن‌جا که بر نیم دیگرش
[کنار صورتت] حلقه‌ای بر انگشتت
همچون ستاره‌ای تنها و دور
می‌درخشد.

اما... حالا دیگر تخت دونفره نیست. امیدوارم که در خواب از روی این تخت نیفتم! ولی فضا چه باز شد!

این‌ها را که دارم می‌نویسم، صدای تخته‌کلید در اتاق خالی پژواک ناآشنایی دارد...

***
نوشته‌های دیگر در موضوع تنهایی در این نشانی.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2022

کمی موسیقی


بسیاری از دوستانم هر گاه که مرا می‌بینند، یا نوشته‌هایم را می‌خوانند، به یاد موسیقی می‌افتند، ‏و اگر دستشان به من برسد، موسیقی از من می‌خواهند. چه سرفرازی بالاتر از این؟!

خیلی وقت است که سه سی.دی. موسیقی متن فیلم قدیمی ‏Blade Runner‏ (ساخته‌ی سال ‏‏۱۹۸۲) همدم تنهایی‌های من بوده و هست. یکی دو قطعه از آن را چند بار معرفی کرده‌ام. ‏سازنده‌ی موسیقی متن فیلم، ونگلیس، که در رسانه‌های فارسی «ونجلیس» نوشته‌اند و من هم تا ‏پیش از این از آن‌ها پیروی می‌کرده‌ام، اما دیگر نه؛ که همین چندی پیش از جهان رفت و من از او به ‏نیکی یاد کردم، علاقه‌ی ویژه‌ای به زبان‌ها، زبان انسان‌ها، داشت. او در همین موسیقی فیلم ‏از ترکیب‌هایی از زیبایی‌های زبان‌های گوناگون: از عربی تا لهستانی، از موسیقی ترکی تا موسیقی ‏هندی، و... استفاده می‌کند، و چه زیبا...

در یکی از قطعات او زن گوینده‌ای هست که در ترکیب با موسیقی بسیار زیبا، با لحن تبلیغ‌های ‏سیاسی زمان شوروی، مطالبی بی‌معنی و پرت‌وپلا به زبان روسی می‌گوید: تنها زیبایی ‏روسی بودن متن این‌جا مطرح است. در آن میان گفتاری به زبانی دیگر مخلوط می‌شود که با کمال ‏تأسف بر من روشن نیست چه زبانی‌ست! ای‌کاش می‌دانستم! من همه‌ی زبان‌ها را دوست ‏می‌دارم. هر زبانی برای من بیان درونی‌ترین خصوصیات گویندگان آن است. لعنت بر نظام‌هایی که ‏زبان‌های اقلیت‌ها (و حتی اکثریت‌ها) را نابود می‌کنند!‏

نکته‌ی دیگر آن است که این گفتار روسی، در میان اثری از آهنگسازی یونانی، مرا به یاد یونانیان ‏پناهنده به شوروی سابق می‌اندازد، که مانند پناهندگان دیگر ملیت‌ها، از جمله ایرانیان، کسانی از ‏دست‌کم دو نسل از آنان نیز، در اردوگاه‌های دورافتاده‌ی سیبری یخ زدند و از میان رفتند...‏

بشنوید این قطعه را با گفتار روسی.‏ https://youtu.be/fnNuyyF9Xdw

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 May 2022

از جهان خاکستری - ۱۲۵

تنهایی در حضور دیگران

در حاشیه‌ی جشن پر شور پایان دادگاه آن جلاد گوهردشت، که حتی از آوردن نامش اکراه دارم، ‏ایستاده‌ام. جمع بزرگی آن وسط با آهنگی تند می‌رقصند. این‌ها جمع کم‌وبیش ثابتی هستند که در ‏اغلب مراسم مشابه دیده می‌شوند؛ چند نفر بیشتر، چند نفر کم‌تر.‏

تماشای رقص را دوست دارم، اما خود چندان اهل رقص نیستم. آشنایانی به سویم می‌آیند، یا خود ‏به‌سوی آشنایانی می‌روم؛ از زن و مرد. سلام و احوال‌پرسی، و گاه گشودن آغوش. گپی می‌زنیم، ‏و هر کس به سویی می‌رود، و باز تنها ایستاده‌ام.

او هم بعد از سلام و احوال‌پرسی با کسانی، تنها ایستاده و رقص جمع را تماشا می‌کند. زندانی ‏جان‌به‌دربرده از کشتار ۱۳۶۷، محبوب و سرشناس است. چند کتاب نوشته و منتشر کرده. سخنرانی‌ها کرده و در ‏برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی بی‌شماری با او مصاحبه کرده‌اند. از شاهدان این دادگاه بوده. ‏نگاهمان تلاقی می‌کند. به سوی هم می‌شتابیم، دست می‌دهیم، آغوش می‌گشاییم؛ ‏احوال‌پرسی، و گپی ساده. لحظه‌ای بعد باز هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. چند بار دیگر با هم ‏می‌افتیم، گپی می‌زنیم، و باز کسانی یا او را می‌کشند و می‌برند، و یا مرا به حرف می‌گیرند، و پس ‏از آن بار دیگر هر دو تنها و با فاصله ایستاده‌ایم. یکی از دفعاتی که کنار هم ایستاده‌ایم دهانش را ‏برای غلبه بر صدای بلند موسیقی و هیاهوی جمع کنار گوشم می‌آورد و می‌گوید:‏

‏- خیلی وقته راجع به موسیقی ننوشته‌ای. بنویس!
شادمان کنار گوشش می‌گویم: - حالا که گفتی، حتماً می‌نویسم! – و باز دور از هم و ‏تنها می‌ایستیم.‏

آن خانم هم تنها نشسته. او هم زندانی جان‌به‌دربرده، محبوب و سرشناس است. کتابی منتشر ‏کرده و سخنرانی‌ها و مصاحبه‌هایی داشته. تکه‌هایی از کتابش را در یکی دو نوشته‌ام نقل کرده‌ام. ‏ما را به هم معرفی نکرده‌اند و تنها هنگام عبور از کنارش سلام کرده‌ام. کسانی بر گرد او نیز جمع ‏می‌شوند، می‌گویند و می‌خندند، پراکنده می‌شوند، و باز تنهاست تا هنگامی که آشنای دیگری ‏نزدیک شود، گفت و شنودی بکند، و برود.‏

تنهایان دیگری نیز از نوع مشابه در آن جمع می‌بینم. آیا همه از یک سلاله و قوم و قبیله‌ایم: کسانی ‏که آشنایان فراوان، اما دوستان کمی داریم؟ چرا چنین است؟ چرا تنها می‌افتیم؟ شاید تقصیر از ‏خودمان است، شاید برای آن که درونی حساس و شکننده داریم و برای حفاظت از آن زرهی نفوذ ‏ناپذیر بر آن می‌پوشانیم؟

البته من حق ندارم درباره‌ی آن دیگران چیزی بگویم. اما کسی درباره‌ی کسی دیگر نوشته: «تا پیش از ‏ساعت هشت بعد از ظهر که از آن پس گیلاسی دو یا سه مشروب می‌خورد و شنگول می‌شد، ‏مردی کم‌سخن و عبوس بود و تا حدی تأثیر خودبگیری در بیننده باقی می‌گذاشت. ولی این تنها ‏‏«چنین به‌نظر می‌رسید» و از درون، مردی بی‌ادعا و متعادل و حتی خجالتی و تهی از اعتماد به‌نفس ‏بود.» آیا این توصیف با تصویر من هم مطابقت دارد؟

یا... چه می‌دانم!‏

آن تصویر هم توصیف من است و نه آن دیگران!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏