24 February 2013

100,000

هفته‌ی گذشته مجموع تعداد مراجعه به وبلاگ من از مرز صدهزار گذشت. البته شمارشگرها را می‌توان به ‏گونه‌ای تنظیم کرد که اگر خود صاحب وبلاگ هم در آن جلو – عقب کرد، شماره بیاندازد، یا اگر ‏کسی در گوشه‌ای از دنیا با گوگل "است" را جست‌وجو کرد، هزاران شماره هم روی این وبلاگ ‏بیافتد، و بدان گونه خیلی زود از مرز میلیون‌ها گذشت. اما شمارشگر من تنها مراجعه‌ی مستقیم به ‏خود وبلاگ را نشان می‌دهد.‏

سپاسگزارم از همه‌ی دوستان و خوانندگان وبلاگم. برخی می‌آیند، چندی می‌خوانند، حوصله‌شان ‏سر می‌رود، می‌روند، به جایشان خوانندگان تازه‌ای می‌آیند، ‏و برخی از همان آغاز بیش از پنج سال است که دنبالم کرده‌اند. درود بر ‏همه‌شان، و همه‌تان!‏

برخی سایت‌ها، مانند "پیک نت" هنگامی که چیزی باب میلشان می‌نویسم، به این وبلاگ لینک ‏می‌دهند، و بعد که چیزی خلاف میلشان می‌نویسم، آن را بر می‌دارند. این است "آزادی قلم" از ‏نگاه بعضی‌ها.‏

‏... و هرگاه که از رقم‌های بزرگ و روند سخن می‌رود، بی‌اختیار به یاد "سی میلیون" در شعر ‏بی‌همتای ناظم حکمت "چشمان گرسنگان" (یا "مردمک چشمان گرسنگان") می‌افتم:‏

یکی دوتا نیست
ده – بیست‌تا نیست
سی میلیون‌تا
گرسنه
داریم!‏

این یکی از آهنگین‌ترین شعرهای ناظم حکمت است و من نمی‌خواهم با ارتکاب به ترجمه‌اش ‏خرابش کنم. به گمانم سید حسینی و خسروشاهی، و شاید حتی شاملو آن را ترجمه کرده‌اند. ‏ترجمه‌ای از علی مستوفی نیز در سال‌های دور دیده‌ام. اما به هیچ‌کدام از آن‌ها دسترسی ندارم. ‏تنها دعوت‌تان می‌کنم که متن اصلی آن را این پایین ببینید، و اجرای زیبا و هیجان‌انگیزی از آن را با زیرنویس انگلیسی در ‏‏"اوراتوریوی ناظم" اثر فاضل سای در این نشانی بشنوید.‏

Açların Gözbebekleri

Değil birkaç
    değil beş on
         otuz milyon
                aç
                  bizim!

Onlar
       bizim!
Biz
       onların!
Dalgalar
       denizin!
Deniz
       dalgaların!

Değil birkaç
            değil beş on
                   30.000.000
                          30.000.000!
Açlar dizilmiş açlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
sıska cılız
          eğri büğrü dallarıyla
                    eğri büğrü ağaçlar!
Ne erkek, ne kadın, ne oğlan, ne kız
                                   açlar dizilmiş açlar!

Bunlar!
Yürüyen parçaları
                 o kurak
                         toprakların!

Kimi
      kemik
             dizlerine vurarak
                  yuvarlak
                        bir karın
                              taşıyor!

Kimi
    deri... deri!
Yalnız
  yaşıyor
       gözleri!
Uzaktan
simsiyah sivriliği
nokta nokta uzayıp damara batan
kocaman balı bir nalın çivisi gibi
deli gözbebekleri,
              gözbebekleri!
Hele bunlar
Hele bunlar
Hele bunlarda öyle bir ağrı var ki,
bunlar
        öyle bakarlar ki!...
Ağrımız büyük!
            büyük!
                     b ü y ü k !
Fakat
artık imanımıza inemez tokat!
Demirleşti bağrımız,
çünkü ağrımız
                   30.000.000
                         deli gözbebekleri!

                                  gözbebekleri!
Ey
beni
ağzı açık
dinleyen adam!
Belki arkamdan bana
bu kalbini
haykırana
        "kaçık"
            diyen, adam!
Sen de eğer
ötekiler
         gibi kazsan,
              bir mânâ
                   koyamazsan
                           sözlerime
bak bari gözlerime;
bunlar:
Deli gözbebekleri!
                      gözbebekleri!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 February 2013

پرسش و پاسخ - صدای کیانوری

هر بار که چیزی مانند نوشته‌ی هفته‌ی پیش می‌نویسم، بهمنی از خاطرات اغلب تلخ، یا خاطراتی ‏شیرین که انجامی تلخ دارند، بر سرم آوار می‌شود و چند روزی حال خوشی ندارم. این بار، زیر ‏بهمن خاطرات، یادم آمد که در نخستین روزهای ورودمان به سوئد در پاییز 1365، دوستی دو نوار ‏قدیمی پرسش و پاسخ کیانوری را به من داد، و این نوارها هنوز در گوشه‌ای از خانه‌ام مانده‌اند و ‏خاک می‌خورند.‏

صدا را همان‌گونه که بود، بی بریدن چیزی از آن، در یوتیوب گذاشته‌ام و پیوندها را این پایین می‌یابید. ‏دو کاست 60 دقیقه‌ای‌ست که در چهار بخش سی دقیقه‌ای تنظیمش کردم. ما هنگام تکثیر نوارها ‏رویشان مهر تاریخ می‌زدیم و 1 و 2 می‌نوشتیم. اما این دو کاست در خارج از ایران بازتکثیر شده‌اند و ‏تاریخ و شماره‌ای رویشان نیست. با گوش دادن دستم آمد که هر دو نوار بخش دوم از دو جلسه‌ی پرسش و پاسخ هستند که در بهار 1359 در دفتر حزب در خیابان 16 آذر ضبط شده‌اند اما ‏نتوانستم تاریخ دقیق آن جلسه‌ها را تعیین کنم.‏

محتوای نوار نخست را در میان جزوه‌های پرسش و پاسخ که در "آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران" ‏وجود دارد نیافتم. برخی از پرسش و پاسخ‌های نوار دوم در جزوه‌ی شماره 9 وجود دارد.‏

شنیدن این پرسش‌ها و پاسخ‌ها از پس آن‌چه بر ایران رفته و از پس بیش از سی و دو سال، از ‏جهت‌های گوناگون عبرت‌آموز است. اگر نمی‌رسید همه را گوش دهید، دست کم هفت دقیقه وقت ‏بگذارید و روی دوم نوار نخست را (بخش دوم از چهار بخش) از دقیقه‌ی 13:50 گوش دهید: آیا ‏ممکن است اوضاع کشور در جهتی دگرگون شود که همه‌ی کمونیست‌ها را بکشند؟

1، 2، 3، 4

به گمانم قرار است که تا چندی دیگر نیز حالم خراب باشد.‏








Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 February 2013

ربابه دختر خلیل

در نقش لیلی، اپرای لیلی و مجنون
اثر عزیر حاجی‌بیکوف
مدینه گلگون (1992 – 1926) زاده‌ی باکو در خانواده‌ای اردبیلی، که در دوازده سالگی به "جرم ‏خارجی بودن" به دستور استالین با گروهی بی‌شمار از شوروی بیرون انداخته شد و با خانواده‌اش ‏به اردبیل بازگشت، و ربابه اشراقی (1983 – 1930) زاده‌ی اردبیل و همکلاسی پدرم، هر دو از ‏فعالان فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بودند. پس از سرکوبی حکومت ملی آذربایجان، هر دو به آذربایجان ‏شوروی پناه بردند. مدینه گلگون شاعری بزرگ شد، و ربابه اشراقی (مراداوا) خواننده‌ای بزرگ.‏

سوگواره‌ی زیر را اولی برای دومی سروده‌است. متن اصلی و آذربایجانی شعر چندی پیش در سایت ‏انجمن قلم آذربایجان منتشر شد و من دریغم آمد که شما خواننده‌ی فارسی‌زبان آن را نخوانید. در ‏پایان لینک‌هایی به چند ترانه با اجرای ربابه نیز می‌آورم.‏

ربابه دختر خلیل

ربابه‌ای بود
بر این زمین
ربابه دختر خلیل.‏
او که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین،
که حسرتش از زندگانیش درازتر بود.‏
دردش را و دل‌تنگیش را
با سوز آتش و سوز سرما
به آواز می‌خواند...‏
آنگاه که می‌خواند چون بنفشه‌ای گردن‌خمیده،
چون لاله‌ای دل‌سوخته می‌شد ربابه.‏
آنگاه که از درد جدایی می‌خواند،
شرنگ دوری از وطن را
باری دیگر بر هستی خود می‌ریخت ربابه...‏
پرندگان شادان از صدای او
بر درها و پنجره‌ها می‌نشستند.‏
ستارگان شادان از صدای او بر آسمان‌ها
تا پگاه روشن بودند...‏
با صدایش چیزی نمی‌ماند
که سنگ را، و صخره‌ها را نیز، به صدا آورد
به حرفشان بیاورد ربابه.‏
دل‌هایی را غمین،
و دل‌هایی را شادمان می‌کرد ربابه.‏
کودکی‌هایش را در اردبیل به یاد می‌آورد.‏
چشمه‌های خنک اردبیل،
باغ‌های سرسبز اردبیل را به یاد می‌آورد.‏
‏"باغمیشه" و "اوچدکان" را
‏"تزه میدان" را به یاد می‌آورد.‏
نیک‌روزی یک‌ساله‌ی اردبیل را
به یاد می‌آورد.‏
در این حال
بر چشمانش اشک حلقه می‌زد ربابه.‏
ترانه‌هایی که می‌خواند
او را از این رؤیاهای تلخ و شیرین به دوردست‌ها می‌برد...‏
ربابه‌ای بود
بر این زمین.‏
دیدن تبریز از نزدیک
بزرگ‌ترین دغدغه و آرزویش بود.‏
می‌خواست جانش را بدهد
تا تنها یک بار در تبریز بخواند.‏
اگر گذارم می‌افتاد،
در باغ گلستان تبریز
شب را به روز می‌آمیختم،
بی خستگی می‌خواندم، می‌خواندم
می‌گفت ربابه.‏
چون همه‌ی مادران، چون همه‌ی همسران
برای این زمین،
و برای تبریز نیز
آزادی و شادی می‌خواست ربابه.‏
چند آرزویش گل دادند،
و چند آرزویش غنچه ماندند.‏
بی‌گمان آن غنچه‌ها روزی
گروه گروه لبخند به رویمان خواهند زد.‏
بی‌گمان بهار آزادی خواهد آمد
به تبریز ما نیز...‏
گرچه ربابه آرزو به‌دل از این جهان رفت،
اما ترانه‌هایش به صدا در خواهند آمد
همه‌جا
بر آن ساحل،
و بر این ساحل.‏
در آن روز چند دوست، چند آشنا
ربابه را یاد خواهند کرد.‏
ربابه‌ی بنفشه‌گون،
غمین چون لیلای "فضولی" را.‏
خواهند گفت،
ربابه‌ای بود
بر این زمین – ‏
ربابه دختر خلیل
آنگاه که می‌خواند، چنان می‌خواند به‌خدا،
که آتش به جانمان می‌زد ربابه.‏
‏۱۹۸۴ ‏

چند ترانه با اجرای ربابه: 1، 2، 3، 4، 5‏، و یک مجموعه

متن اصلی شعر
با سپاس از ممی

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏