30 December 2013

از جهان خاکستری - 96‏

قهرمان پیشتاز گشوده‌شدن راه خروج ما پناهندگان و مهاجران نسل چهارم از شوروی پیشین اشکان ‏‏(حسن تشکری) بود. او شاید نخستین کس از نسل ما نبود که به فکر خروج از آن‌جا افتاد، اما ‏نخستین کسی بود که دست به عمل زد. او در آغاز نمی‌دانست که گروه بزرگی از مهاجران ‏نسل‌های پیشین درست در آرزوی خروج از شوروی و به گناه بر زبان آوردن یا اصرار در برآوردن این آرزو ‏از اردوگاه‌های کار اجباری سیبری سر در آوردند و بسیاری‌شان همان‌جا جان دادند، پوسیدند، و ‏فراموش شدند. اما در جریان تلاش خستگی‌ناپذیرش نیز، آنگاه که داستان‌های آن تیره‌روزان را شنید، ‏باز با شهامت و شجاعتی ستودنی از پا ننشست و همچنان سر بر دیوار کوفت.‏

او با چشمانی بسته و دستانی خالی، یک‌تنه، در تاریکی مطلق، و بی هیچ دانش و اطلاعاتی از ‏قوانین و مقررات شوروی یا حقوق پناهندگان، یا حتی دانستن روسی به اندازه‌ی کافی، پا به میدان ‏گذاشت: نخست در 25 مارس 1984، یعنی ده ماه پس از ورودش به شوروی، در دورانی که هنوز ‏یک سال مانده‌بود تا گارباچوف روی کار بیاید و از نوسازی و فاش‌گویی سخن بگوید، پیش رئیس ‏صلیب سرخ بلاروس رفت و خواستار ترک این کشور شد، اما به حزب خودی، حزب توده ایران، حواله ‏داده‌شد. در دوم آوریل نامه‌ای رسمی خطاب به کمیته‌ی مرکزی حزب نوشت، و تهدید و تطمیع او از ‏این‌جا آغاز شد. او عضو تیم ملی کاراته ایران و مربی کاراته بود. کمربند سیاه داشت. اما با ناباوری ‏دانستیم که آموزش کاراته در شوروی ممنوع است و تنها سازمان‌های اطلاعاتی و کماندوهای ویژه‌ی ‏ارتش شوروی اجازه‌ی آموزش کاراته دارند. او حتی اجازه نداشت که پیش چشم دیگران برای خود ‏تمرین کند. او را نیز مانند دیگران به کار گل گماردند. چندی سیمکش بود، و چندی تریکوبافی می‌کرد. ‏اما برای پایین آوردنش از خر شیطان و منصرف کردنش از ترک شوروی، وعده‌های سر خرمن فراوانی ‏به او دادند و در-باغ-سبزهای بسیاری نشانش دادند، از جمله مربی‌گری نیروهای ویژه‌ی شوروی، ‏مربی‌گری ارتش افغانستان، کلاس کاراته در باکو، و... حتی او را برای آموزش ویولون، که به آن ‏علاقه داشت، به کنسرواتوار بلاروس فرستادند. اما دیگر دیر شده‌بود و او دریافته‌بود که نمی‌تواند ‏یک عمر زیر نظر و سرپرستی چند آقابالاسر از قبیل رهبران حزب توده ایران، اداره‌ی صلیب سرخ، و ‏حزب کمونیست شوروی زندگی کند و اجازه دهد که در کوچکترین جزئیات زندگانیش دخالت کنند.‏

او کورمال پیش می‌رفت، به جاهایی که نمی‌بایست، سرک می‌کشید، به جاهایی که مجاز نبود وارد ‏می‌شد، و چوب لای چرخ‌های سنگین و فرسوده و زنگاربسته‌ی بوروکراسی شوروی می‌گذاشت، ‏می‌شکاندشان، و راه خود را می‌گشود. او فردای روزی که در اردیبهشت 1363 گذرنامه‌های ‏پناهندگیمان را دادند، سرش را انداخت و با این گذرنامه یک‌راست به مسکو رفت تا از رئیس بخش ‏ایران در صلیب سرخ شوروی راه خروج از آن کشور را بپرسد، بی آن‌که بداند که حتی شهروندان خود ‏شوروی اگر بی‌اجازه به شهری بروند، در هیچ هتلی به آن‌ها جا نمی‌دهند. در آن هنگام برای چنین ‏سفرهایی می‌بایست معرفی‌نامه‌ای از محل کار یا اداره‌ای معتبر می‌داشتید، آن را به "اداره‌ی ‏هتل‌ها"ی شهر نشان می‌دادید، و آن‌جا برایتان تعیین می‌کردند که به کدام هتل بروید. و اشکان ‏ناگزیر شد آن شب را در یکی از ایستگاه‌های قطار مسکو به صبح آورد تا بتواند راهنمایی‌های نصفه ‏‏– نیمه‌ای دستگیرش شود.‏

او پاشنه‌ی در اداره‌ی صلیب سرخ بلاروس را از جا کند، در اداره‌ی "آویر ‏OVIR‏" ‏Отдел виз и ‎регистрации (иностранцев)‎‏ (دفتر ویزا و ثبت [خارجیان]) که نام آن لرزه بر اندام شهروندان ‏شوروی می‌انداخت سر فرو کرد و سراغ رئیس – رؤسا را گرفت؛ به دفتر کمیته‌ی مرکزی حزب ‏کمونیست شوروی در کاخ کرملین و به وزارت امور خارجه شوروی نامه‌هایی به فارسی نوشت؛ با ‏رهبران حزب، لاهرودی، خاوری، فروغیان، بگومگو کرد؛ با فرستادگان ک.گ.ب. و دیگر ارگان‌های ‏شوروی رو در رو نشست، ساعت‌ها بحث کرد، ساعت‌ها بازجویی پس داد؛ تهدیدش کردند؛ بی‌کاری ‏کشید؛ با همسر و پسر خردسالش گرسنه ماندند، از پشت در همسایه‌ها شیشه‌های خالی شیر و ‏ماست دزدید و فروخت؛ لعن و نفرین "رفقا"ی سابقش را در حوزه‌های حزبی که خواستار اخراجش ‏بودند تاب آورد، طعنه‌های دوستان دیروزی را در راهروها و آسانسورهای ساختمان تحمل کرد؛ ‏مأموران معذور "خودی" به در خانه‌اش رفتند و توهین‌ها کردند؛ دو بار به خیال آن‌که همه چیز درست ‏شده همه‌ی زندگیش را فروخت، تا ایستگاه راه آهن، تا فرودگاه، تا مسکو رفت، و با سری افکنده به ‏خانه‌ی خالی از وسایل، اما پر از سوسک بازگشت، و مایه‌ی طعنه‌های بیشتر شد. مأموران ‏ک.گ.ب. مستقر در صلیب سرخ بلاروس، لئانید شه‌له‌گا و سرگئی شیرین (که دو سال پیش از ‏ایران اخراج شده‌بود) تهدیدش کردند که خانه دیگر مال او نیست و اگر آدم نشود، خانه را می‌گیرند و ‏باید به هتل برود و... اما او و همسر بردبارش همه‌ی این‌ها را تاب آوردند و بر خواست خود پای ‏فشردند.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی که همه‌ی تکاپوهای اشکان را به‌دقت دنبال می‌کرد، چند ماه پس از اشکان به ‏فکر ترک شوروی افتاد و با او همراه شد. هرمز خود هیچ روسی نمی‌دانست و اشکان همه‌ی ‏کارهای او را نیز انجام می‌داد و با روسی شکسته‌بسته‌اش مترجم او نیز شده‌بود. هیچ‌کس ‏نمی‌دانست که راه درست سفر از شوروی به خارج چیست. هیچ‌کس نمی‌دانست چه مدارکی ‏برای اقدام به این کار لازم است. هیچ‌کس نمی‌دانست در این دیار ویزا چیست و گذرنامه‌اش چه ‏خاصیتی دارد. و یکی از دفعاتی که این دو خیال می‌کردند که کار هردوشان درست شده و به مسکو ‏رفتند تا سوار هواپیما شوند و به خارج بروند، تازه فهمیدند که باید از کشور مقصدشان ویزای ورود ‏بگیرند.‏

فرانسه ویزای ورود به اشکان نداد، و در این‌جا بود که کشف بزرگ و سرنوشت‌ساز برای همه ما ‏صورت گرفت: از دهان دکتر الکساندر میخائیلوویچ دالگوف ‏Александр Михайлович Долгов‏ رئیس ‏بخش ایران در صلیب سرخ سراسری شوروی در رفت که اگر دعوت‌نامه‌ی سفر، از برلین بود، هرمز ‏می‌توانست بدون ویزا به برلین برود. و دعوت‌نامه‌ی هرمز از برلین بود. کافی بود او ویزای ترانزیت از ‏آلمان شرقی بگیرد، و از مسکو به برلین شرقی پرواز کند، و سپس به برلین غربی عبور کند. ویزای ‏ترانزیت آلمان شرقی هم کاری نداشت. بنابراین هرمز ایرجی نخستین مهاجر ایرانی نسل چهارم ‏بود که در بهمن ماه 1363 (آغاز 1985) توانست از شوروی به غرب برود. اشکان نزدیک دو ماه پس ‏از هرمز، و سه هفته پس از روی کار آمدن گارباچوف، در سیزده فروردین 1364 (دوم آوریل 1985) ‏توانست با بازی‌هایی ماهرانه واپسین مانع‌ها را از سر راه بردارد و به‌جای فرانسه، از آلمان سر در ‏آورد.‏

اینک، معما حل شده‌بود؛ سد ترک برداشته‌بود، و افراد هر چه بیشتری به فکر ترک شوروی و رفتن ‏به غرب می‌افتادند. سیل داشت راه می‌افتاد و سد داشت به‌کلی ویران می‌شد. اما مقامات صلیب ‏سرخ بلاروس و اداره‌ی آویر دست از مقاومت بر نداشته‌بودند، پیوسته سنگ‌اندازی می‌کردند و موانع ‏تازه‌ای بر سر راه مسافران می‌تراشیدند. گاه فرم‌های ده – دوازده صفحه‌ای که پر کردن‌شان ‏ساعت‌ها وقت می‌برد "گم" شده‌بود، گاه روی عکس‌هایی که تهیه‌ی آن‌ها دست کم دو هفته طول ‏می‌کشید "جوهر" ریخته‌بود، گاه مدارک "نقص" داشت، گاه "جواب از مسکو" نیامده‌بود، گاه مهر ‏برگه‌ی تصفیه‌حساب با اداره‌ی برق "ناخوانا" بود، و... و سپس ناگهان پرداخت خسارت "کاغذ ‏دیواری" خانه‌ها به میان آمد. اکنون مسافران می‌بایست چیزی معادل حقوق یک ماه بابت خسارتی ‏که به کاغذ دیواری خانه‌ی خود وارد آورده‌بودند بپردازند و تصفیه حساب کنند، حتی اگر هیچ آسیبی ‏به کاغذ دیواری نرسیده‌بود. کسانی را برای ترساندن، به اتهام دزدی یک گردنبند از هتلی به اداره‌ی پلیس احضار کردند و با خشونت از آنان ‏بازجوئی کردند.‏ اما هیچ‌یک از این‌ها راه سیل تازه‌ی مهاجرت ایرانیان را از شوروی به غرب نتوانست سد کند. یک سال پس از رفتن اشکان، اکنون حتی کسانی که در حوزه‌های حزبی ‏سینه چاک می‌کردند و اخراج "خائنان" را از حزب می‌خواستند، خود به این کاروان پیوسته‌بودند.‏ اکنون تجارت‌پیشگان "نهضت ویدئو" نیز از همان راهی که اشکان گشود سودهای سرشاری می‌بردند.‏

نفر سوم، که او نیز از مینسک بود، به‌گمانم شخصی بود که او را "امیر مهندس" می‌نامیدیم. او در ‏جا از آلمان به ایران رفت و همه‌ی اطلاعات خود را از ساکنان مینسک و ساختمانمان در اختیار ‏اطلاعاتچی‌های جمهوری اسلامی گذاشت.‏

به‌تدریج رود مهاجرت نسل ما از باکو و تاشکند نیز جاری شد. آنگاه رهبران حزب کسانی را به‌نام ‏‏"کمک به ساختمان سوسیالیسم" و برای کار در "رادیوی زحمتکشان ایران" به افغانستان بردند. ‏سپس راه مهاجرت به سوئد کشف شد. کسانی از راه آلمان به کشورهای دیگر مانند انگلستان و ‏کانادا و امریکا و ایران رفتند. کسانی از افغانستان به ایران بازگشتند. کسانی یک‌راست از شوروی به ‏ایران رفتند. کسانی پس از خرد شدن جنبش افغانستان زیر فشار غرب، با پناهندگی به دفتر سازمان ‏ملل، در کشورهای گوناگون غرب پراکنده شدند. حتی محمد‌تقی موسوی، عضو کهنسال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان و سرپرست ما در مینسک نیز به این سیل پیوست: او نخست پسرش را به ‏سوئد فرستاد، و سپس خود و دخترش نیز به سوئد پناهنده شدند.‏

سیل مهاجرت از شوروی آن‌چنان شدت یافت که در پی یافتن علت‌های آن، انگشت اتهام به‌سوی ‏لاهرودی چرخید و کار به تشکیل جلسه‌ای در واقع برای محاکمه‌ی او انجامید. او در خاطراتش ‏می‌نویسد (امیرعلی لاهرودی – یادمانده‌ها و ملاحظه‌ها، نشر فرقه دمکرات آذربایجان، باکو 2007):‏

‏«[...] هلال احمر باکو گناه "فرار" دسته‌جمعی مهاجرین را به گردن من (لاهرودی) می‌انداختند. از ‏ادارات "مربوطه" نیز مرتب علیه من گزارش فرستاده می‌شد. حتی این گزارش‌ها به گورباچف هم ‏ارسال شده‌بود. در عین حال در مسکو گقته می‌شد چرا مهاجرین مارکسیست میهن ‏سوسیالیستی را ترک می‌کنند. با ارائه چنین اتهام سنگین می‌خواستند کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر ‏بشکنند و بگویند این لاهرودی است که شرایط فرار این بچه‌های گریزپا را فراهم نموده‌است. این ‏اتهام ساده‌ای نبود. سزای آن در زمان استالین تبعید به سیبری و در زمان خروشچف و برژنف اخراج ‏از حزب و دربه‌دری...‏

زندگی در آینده‌ای نه چندان دور نشان داد که مهاجرین ما برآمده از قشر خرده‌بورژوازی کشور ‏عقب‌مانده‌ای بودند که تحت تأثیر انقلاب بهمن 1357 قرار گرفته و جائی برای خود در صفوف حزب ‏مارکسیست توده نزدیک به شوروی پیدا کرده‌بودند. سران انقلاب با بی‌رحمی اپوزیسیون چپ و ‏راست را سرکوب نمود. مهاجرین توده‌ای ما در اتحاد شوروی، سوسیالیزم آرمانی را پیدا نکردند، ‏مأیوس و سرخورده شوروی را ترک کردند و غرب سرمایه‌داری را برای زندگی دائمی برگزیدند.‏

بالاخره شعبه بین‌المللی [حزب کمونیست اتحاد شوروی] خواست پرونده مهاجرت را ببندد. این کار ‏دو راه داشت: 1- کنار گذاشتن لاهرودی؛ 2- رد شکایات.‏

برای همین کار در مسکو جلسه‌ای تشکیل شد. خاوری، [من] لاهرودی و کارکنان شعبه ایران و ‏افغانستان در این جلسه شرکت کردند. دو روز قبل از تشکیل جلسه پرونده قطوری را در دو جلد ‏حاوی صدها صفحه شکایات در اختیارم گذاشتند. پرونده‌ها را باز کردم، با دست‌خط‌هایی که آشنائی ‏کامل داشتم روبه‌رو شدم. لزومی ندیدم آن‌ها را بخوانم، زیرا صرف وقت برای مرور اتهامات واهی و ‏تحقیرآمیز ارزشی نداشت. دو روز بعد جلسه تشکیل شد. ما در مورد شکایات نظر خود را بیان ‏کردیم. در پایان جلسه پیشنهاد کردم برای رسیدگی به این شکایات کمیسیونی سه‌جانبه تشکیل ‏شود: 3 نفر از طرف شاکیان، 3 نفر از جانت متشکی، 3 نفر از شعبه بین‌المللی در این کمیسیون ‏شرکت کنند. اگر در جریان رسیدگی حق جانب شاکیان باشد، من حاضرم اتهامات را بپذیرم و مورد ‏مؤاخذه قرار گیرم. برعکس [اگر] شاکیان نتوانستند اتهامات ارائه‌شده علیه مرا به اثبات برسانند، ‏آن‌ها مجازات شوند. همچنین رفقائی از شعبه بین‌المللی در جریان رسیدگی به پرونده نقش حکمیت ‏را به عهده بگیرند.‏

در پایان جلسه گفتم: "رفقا، ما اولین بار نیست که با این قبیل شکایات روبه‌رو می‌شویم. در تاریخ ‏چهل‌ساله مهاجرت این قبیل شکایات به حد کافی وجود داشته‌است. این شکایات بیماری مزمن ‏مهاجرت است. تا مهاجرت هست، این بیماری با مهاجرین دست به‌گریبان خواهد شد."‏

در پایان جلسه مسئول شعبه بحث‌ها را جمع‌بندی کرد و اذعان داشت [که] لاهرودی درست ‏می‌گوید. این مهاجرت [است] که درگیری‌ها در آن پدیدار می‌شوند. باید اعتراف کنم که رفقای ‏شوروی تصمیم عادلانه اتخاذ کردند و اتهامات واهی را رد نمودند.‏

خاوری و [من] لاهرودی روز بعد به محل کار و زندگی خود بازگشتند. در دیدار اول از محلی‌ها شنیدم ‏که آن‌ها خیال می‌کردند [که] بعد از این دیدار من از کار برکنار خواهم شد. اما چنین نشد. چرا که ‏حق با ما بود، با رهبری حزب بود. این نابکاران اتهامات رکیک به ما می‌زدند، "گروه سه‌نفری، ‏فراکسیون سه‌نفری، و سه‌تفنگدار" عادی‌ترین اصطلاحی در زبان فارسی بود که علیه ما به‌کار ‏می‌بردند و بایستی این را بگویم که ما نیز در عمل شجاعت سه‌تفنگدار را داشتیم که در مبارزه ‏درون‌حزبی پیروز شدیم.[!!]» (ص‌ص 693 – 691)‏

کسانی هنوز در آن دیار مانده‌اند و اغلب مشغول تجارت‌اند. از کسانی که به غرب آمدند، کسانی ‏هنوز "شوروی‌دوست" هستند و اگر بپرسید که پس چرا آن‌جا را ترک کردند، بهترین پاسخشان این ‏است که "گارباچوف خیانت کرد"، "یلتسین مأمور امریکا بود"، "اینان شوروی را خراب کردند و دیگر ‏نمی‌شد آن‌جا ماند". اینان نمی‌خواهند بگویند، هم‌چنان که لاهرودی نیز گویی نفهمیده‌است، که "شوروی ‏خراب بود".‏

من در زمستان سخت 1363 هرمز و اشکان را در راه رفتنشان به مسکو تا ایستگاه قطار مینسک ‏بدرقه کردم. اما اشکان در انتظار دریافت ویزا از فرانسه، به مینسک بازگشت، و هنگامی که در ‏فروردین 64 رفت، من در بیمارستان "راه آهن" مینسک بستری بودم. با همه‌ی رنجی که می‌بردم، ‏هنوز تصمیم به ترک شوروی نداشتم. دوستان نزدیک یک‌یک می‌رفتند، و من هنوز قرار بود یک سال ‏و نیم دیگر آن‌جا بمانم، و هنوز قرار بود سالی دیرتر یک بار دیگر، و این بار در بیمارستان شماره 4 ‏مینسک بستری شوم.‏

‏***‏
اشکان تشکری که تا پیش از ترک ایران یکی از "خانه‌های امن" حزب را برای اقامت موقت کیانوری و ‏مریم فیروز در اختیار داشت و با همسرش به‌اصطلاح "کوپل" آنان بود، به نوشته‌ی خودش در کتاب ‏خاطراتش، پس از ورود به برلین غربی همه‌ی اطلاعاتش را به نمایندگی‌های امریکا و انگلیس و ‏فرانسه داد و تنها توسط فرانسوی‌ها 18 روز تمام از بام تا شام بازجویی شد.‏

او یک کنسرتوی ویولون در لا مینور، سنفونی شماره 1 در ر ماژور ‏(سنفونی فرش ایران)‏، و قطعات سنفونیک دیگری ‏ساخته، "گل‌های صحرایی" با گویندگی فیروزه امیرمعز و آواز خود ضبط کرده، چندین کتاب در انواع ‏موضوع‌ها نوشته، دین تازه‌ای آورده، و برای برقراری نظام سیاسی تازه‌ای که خود اختراع کرده، ‏می‌کوشد. کتاب خاطرات او را، که از پیوستنش به حزب تا خروج از شوروی را در بر می‌گیرد و بخش ‏بزرگ آن روایت تلاش برای خروج از شوروی‌ست، گویا از این نشانی می‌توان تهیه کرد.‏

زنده‌یاد هرمز ایرجی، استاد و رئیس پیشین دپارتمان برق دانشگاه علم و صنعت تهران، یکی از ‏معاونان تشکیلات حزب در تهران، در پاییز 1995 به بیماری سرطان کلیه، که بی‌گمان کار جوشکاری ‏در مینسک در پیدایش یا تشدید آن نقش داشت، در هانوفر آلمان درگذشت.‏

سرگئی ویتالی‌یویچ شیرین اکنون رئیس "شورای تجاری روسیه و ایران" است.‏

ترجمه‌ی برخی از اسناد شوروی درباره‌ی پناهندگان ایرانی را در این نشانی ببینید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 December 2013

مرگی چنین...‏

در طول ده روز گذشته همه‌ی رسانه‌های گروهی در سراسر جهان از درگذشت مردی بزرگ به‌نام ‏نلسون ماندلا سخن گفته‌اند و همگان او را ستوده‌اند: از دوستان نزدیکش، تا دشمنان خونی ‏پیشین‌اش.‏

من نیز او را می‌ستودم، هم به عنوان مبارز آشتی‌ناپذیر جنبش ضد نژادپرستی، هم چونان نماد ‏پایداری، هم به عنوان جنگاوری که می‌دانست هر لحظه چه سلاحی را در رویارویی با دشمن به ‏کار گیرد؛ از تفنگ، تا نرمش، و هم برای دل بی کینه‌اش. همه‌ی آن‌چه برای یک انسان مبارز راستین و خوب در رؤیاهایم دارم، در ‏او جمع بود. یادش گرامی باد!‏

در انتخابات ریاست جمهوری ایران در سال 1388، آنگاه که همه‌ی دوستانم از داخل اصرار داشتند ‏که باید شرکت کرد و باید به کسی جز احمدی‌نژاد رأی داد، رفتم، و رأی دادم. اما دستم نرفت که ‏نام میرحسین موسوی را بنویسم، و جای دیگری نوشته‌ام چرا ‏(کاش اکبر گنجی هم آن نوشته را بخواند تا شاید کمی از تاریخ پیش از خود-اپوزیسیون-شدن او ‏یادش بیاید)‏. در عوض با خطی خوش نام نلسون ‏ماندلا را روی برگه‌ی رأی نوشتم، و با وجود خط خوش، سفارت جمهوری اسلامی در استکهلم رأی ‏مرا "ناخوانا" اعلام کرد!‏

در آن هنگام هیچ نمی‌دانستم که به چه دولتمرد بدی رأی می‌دهم: نلسون ماندلا با همه‌ی ‏خوبی‌هایی که داشت، در اداره کردن کشورش هیچ دولتمرد خوبی نبود و هیچ کارنامه‌ی درخشانی ‏از خود به‌جا نگذاشت. در واقع آزادی او از زندان نیز در پی به‌زانو در آمدن دولت نژادپرست افریقای ‏جنوبی در برابر تحریم‌های جهانی، در پی "نرمش قهرمانانه"ی این دولت، و در پی ساخت‌وپاخت با ‏صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی بود. پس شاید جای شگفتی نیست که آدم‌هایی که هیچ ‏انتظارشان نمی‌رفت از مراسم بزرگداشت ماندلا سر در آوردند.‏

پس از گذشت نزدیک بیست سال از روی کار آمدن دولت‌هایی به سرکردگی نلسون ماندلا و ‏جانشینان او، سپیدپوستان افریقای جنوبی، و تعداد انگشت‌شماری از سیاهان، ثروتمندتر، و اکثریت ‏مطلق سیاهان فقیرتر شده‌اند. وضع زندگی سیاهان افریقای جنوبی امروز بدتر از سابق و بدتر از ‏زندگی همه‌ی دیگران در قاره‌ی افریقاست. بیش از پنجاه درصد جمعیت افریقای جنوبی زیر مرز فقر ‏به‌سر می‌برند و 26 درصد از سیاهان این کشور نان شب ندارند، یعنی گذرانشان زیر مرز فقر مطلق ‏است.‏

با این همه جهانی در مرگ ماندلا از او یاد کرد و بزرگترین مراسم یادبود تاریخ را برای رهبر یک کشور ‏برای او برگزار کردند. او پس از آزادی از زندان به گوشه و کنار جهان سفر کرد، در بزرگداشت‌های ‏بی‌شماری شرکت کرد، و با افراد بی‌شماری دیدار داشت. در مراسم شادباش آزادی او در سال ‏‏1990 در استادیوم ویمبلی لندن یکی از کسانی که ماندلا را از نزدیک دید، با او دست داد، و در ‏حضور خود او برایش موسیقی اجرا کرد، زنی بود به‌نام جویس وینسنت ‏Joyce Vincent‏ که در آن ‏هنگام 25 سال داشت.‏

جویس وینسنت، زنی شاد و سرزنده، اهل دوستی و شرکت در پارتی‌ها، و اهل موسیقی بود و ‏ترانه‌هایی خوانده‌بود و ضبط کرده‌بود. او گذشته از ماندلا با افراد سرشناس دیگری چون آیساک ‏هایس ‏Isaac Hayes، جیمی کلیف ‏Jimmy Cliff، و گیل اسکات – هرون ‏Gil Scott-Heron‏ نیز ‏آشنایی نزدیک داشت.‏

جویس 38 ساله در شب کریسمس سال 2003 در خانه‌اش در لندن هدیه‌هایی را که برای دوستان ‏و نزدیکانش خریده‌بود بسته‌بندی کرد، تلویزیون را روشن کرد و روی مبل روبه‌روی آن به انتظار ‏نشست...، و نشست... زمان گذشت، و هیچ‌کس به یاد او، به یاد زنی که با نلسون ماندلا دست داده‌بود، ‏نیافتاد – نه پدرش، نه خواهرش، نه دوستان پارتی‌هایش، نه دو دوست پسری که زمانی داشت،... ‏هیچ‌کس.‏

بیش از دو سال گذشت. دو... سال... و بعد، صاحب‌خانه که در این مدت کرایه‌ی خود را دریافت ‏نکرده‌بود، کلیدسازی آورد، در را گشود و وارد شد: اسکلتی روی مبل نشسته‌بود و تلویزیون هنوز ‏روشن بود.‏

هنوز پاسخی برای این معما نیافته‌اند که چرا این همه مدت هیچ‌کس به یاد جویس وینسنت نیافتاد و ‏سراغی از او نگرفت. او زندگی سالمی داشت و اهل مشروب و مواد مخدر هم نبود، و چیزی از ‏پیکرش نیز باقی نبود تا بتوانند علت مرگش را کشف کنند. او تا چندی پیش از مرگش در یک دفتر ‏حسابرسی کار می‌کرد. چرا همکاران پیشین به یاد او نیافتادند؟ چرا دوست پسرهای پیشین، ‏خواهرش، پدرش، دلشان برای او تنگ نشد؟ چرا همسایه‌ها حلقه بر درش نزدند؟ چرا صاحبخانه ‏زودتر به سراغ او نیامد؟ چرا هیچ‌کدام از نامه‌بران درنیافتند که کوهی از کاغذ ‏پشت در او انباشته شده؟

فیلم‌سازی به‌نام کارول مورلی ‏Carol Morely‏ فیلم مستندی از سرگذشت و سرنوشت جویس ‏وینسنت ساخته‌است به‌نام "رؤیای زندگی" ‏Dreams of a Life‏ که روی دی‌وی‌دی به فروش می‌رسد. ‏اما این‌طور که می‌خوانم، او نیز پاسخی بر این معما نمی‌یابد.‏

چگونه یک انسان می‌تواند در میان همگان، اما در واقع این‌همه تنها باشد؟ چگونه اطرافیان می‌توانند این‌همه غرق در دنیاهای ‏خود باشند؟ ‏آیا همه داریم به این‌سو می‌رویم که هیچ به فکر و یاد دیگران نیستیم و همه وقت و امکاناتمان را ‏صرف ساختن یادبودهایی از شخص خودمان می‌کنیم – از جمله در فیس‌بوک، توئیتر، اینستاگرام، وبلاگ‌ها ‏و...؟

نلسون ماندلا را کسانی برای ارزش‌های انسانیش صادقانه دوست می‌داشتند و به او احترام ‏می‌گذاشتند، و کسانی، حتی امروز پس از مرگش نیز، او را، نام او را، و بزرگداشت او را به عنوان ‏وسیله‌ای برای مطرح کردن خود و برای گرم شدن از درخشش نامش می‌خواستند و می‌خواهند و با ‏سود بردن از نام او برای خود یادبود می‌سازند. کم‌اند کسانی که به یاد جویس وینسنت‌ها می‌افتند. ‏کم‌اند کسانی که از قهرمانان زندگی روزمره یاد می‌کنند.‏

‏***‏
حال که سخن از ماندلا رفت، این قطعه‌ای‌ست از اثری به‌نام "صلح‌آوران" ‏Peacemakers‏ ساخته‌ی ‏آهنگساز نامدار اسکاتلندی کارل جنکینز Karl Jenkins بر روی جمله‌هایی از نلسون ماندلا. جنکینز همان است که این "روز جزا"ی جالب را ساخته که پیشتر درباره‌ی آن نوشته‌ام (فیلم روی موسیقی ربطی به ‏جنکینز ندارد).‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 December 2013

رمزگشایی از نام گوگوش

نام یکی از بلندآوازه‌ترین خوانندگان جهان امروز، خانم گوگوش، به چه معناست؟ به نقل از خود ‏ایشان بارها این‌جا و آن‌جا، و از جمله به‌تازگی در مجموعه‌ی عکسی در سایت دویچه‌وله فارسی، ‏گفته شده که: «گوگوش نامی ارمنی برای پسران است. آن طور که گوگوش در گفت‌وگو با خانم ‏هما احسان توضیح داده٬ این اسم را پدرش به هنگام تولد در سال ۱۳۲۹ خورشیدی برای او انتخاب ‏کرد. ادارهٔ ثبت احوال اما به علت عجیب بودن از ثبت آن در شناسنامهٔ نوزاد خودداری می‌کند و از ‏پدرش می‌خواهد که یک اسم ایرانی یا عربی برای وی انتخاب کند که در نهایت پدر نام فائقه را برای ‏نوزاد برمی‌گزیند.»

گوگوش در سال 1329 در تهران زاده‌شد، اما پدر او آقای صابر آتشین زاده‌ی سراب، و مادر، خانم ‏فائزه، زاده‌ی باکو، و هر دو آذربایجانی بودند. خانواده‌های پدری و مادری گوگوش پیشتر به آذربایجان ‏شوروی سابق کوچیده‌بودند و در آستانه‌ی جنگ جهانی دوم به ایران بازگشتند و یا به دستور ‏استالین و به علت داشتن ریشه‌ی خارجی، از اتحاد شوروی اخراج شدند. قربانعلی (قلی) صبحی ‏نوری پدر بزرگ خانم گوگوش زاده‌ی تبریز بود، در حکومت ملی آذربایجان درجه سرهنگی داشت، و ‏پس از شکست جنبش ملی آذربایجان اعدامش کردند. بنابراین کمی دشوار است که بپذیریم که ‏آقای صابر آتشین خواسته‌باشند نام ارمنی، و تازه نامی پسرانه بر دختر خود بگذارند. ‏اما داستان خانم گوگوش شاخ‌وبرگ‌هایی هم دارد، از این دست که دایه‌ای ارمنی ایشان را به این ‏نام می‌خوانده، یا پای عشق به پسر ارمنی همسایه هم در میان بوده است.‏

در منابع در دسترسم معنا و توضیحی برای واژه‌ای هم‌آوا با گوگوش در زبان ارمنی (‏Ղօղօջ‏ یا ‏Կօղօջ‏) نیافتم. اما معنایی زیبا برای این نام در زبان‌های ترکی می‌شناسم. بسیار ساده است: ‏فارسی‌زبانان نام پرنده‌ی قو را "غو" می‌خوانند. اما از یک آذربایجانی که هنوز لهجه‌ی خود را از یاد ‏نبرده بخواهید که واژه‌ی "قو" را برایتان بخواند. خواهد خواند "گو". حال واژه‌ی "قوش" را جلویش ‏بگذارید که به‌ترکی یعنی پرنده. خواهد خواند "گوش". "قوش" را، که به فارسی "غوش" خوانده می‌شود، در فرهنگ‌های ‏فارسی واژه‌ای ترکی و "باز شکاری" معنا کرده‌اند. حال از دوست آذربایجانی بخواهید که به ترکی ‏بگوید "قوی من". اگر ترکی درستی بلد باشد، خواهد گفت "گوگوشوم" [قوقوشوم].

در زبان ترکی آذربایجانی نام برخی از پرندگان به شکل اسم مرکب و با افزودن جزء "قوشی" [قوشو] ‏‏(پرنده‌ی...) ساخته می‌شود، مانند "سئرچه قوشو" (گنجشک)، "طوطی قوشو" (طوطی)، ‏‏"هشترخان قوشو" (بوقلمون) و... در ترکیبات ویژه‌ای "قوشی – قوشو" به "قوش" (پرنده) تبدیل ‏می‌شود، مانند "بایقوش" (جغد)، "قارانقوش" (پرستو)، و... "قوقوش" (قو). اگر بخواهیم نام این پرنده‌ی اخیر ‏را با آوانگاری فارسی بنویسیم، باید بنویسیم "گوگوش". شاید داستان از این قرار بوده که ‏آقای صابر آتشین و شاید دایه‌ی سرخانه هم دختر را "قوقوشوم" (قوی من) صدا می‌زده‌اند و یا ‏خیلی ساده نام هنری "قو" را بر این دختر هنرمند و زیبا نهاده‌اند، که با تلفظ به لهجه‌ی آقای آتشین ‏و دیگر بستگان خانم فائقه، "گوگوش" گفته می‌شده. این احتمال وجود دارد که در گذشته از سوی ‏نزدیکان به خانم گوگوش توصیه شده‌باشد که برای پرهیز از ایجاد آشفتگی در تلفظ، سخنی از ‏ریشه‌ی حقیقی و درست نام زیبای خود به‌میان نیاورند، زیرا در این صورت نام ایشان را به فارسی ‏باید "غوغوش" خواند. با این همه، و هر چه هست، خانم گوگوش خود بهتر می‌دانند و حق و آزادی ‏به جانب ایشان است که معنا و دریافت دلخواه خود را در نامشان بجویند.‏ این معنا را ‏سال‌ها پیش، هنگامی که خانم گوگوش تازه به خارج آمده‌بودند در چند سطر نوشتم، طنزپرداز نامی ‏آقای هادی خرسندی طنزی در آن نوشته یافتند و در یکی از واپسین شماره‌های نشریه "اصغرآقا" ‏چاپش کردند. دریغا که هرگز نسخه‌ای از آن شماره‌ی "اصغرآقا" به دستم نرسید تا تصویری از بریده‌ی ‏آن را این‌جا بیاورم.‏

در وجود ریشه‌ی فارسی برای نام پرنده‌ی "قو" جای تردید هست، زیرا نگاهی به فرهنگ ‏ریشه‌شناسی زبان‌های ترکی نشان می‌دهد که در همه‌ی خویشاوندان دور و نزدیک و کوچک و ‏بزرگ این زبان‌ها، و حتی در گروه بزرگ‌تر زبان‌های آلتائیک، این پرنده را چیزی شبیه به "قو"، یا "کو"، ‏یا "گو" یا ترکیبات آن می‌نامند. در آذربایجان نام آن، با آوانگاری فارسی، "گو" و "گوغو"ست و در ترکیه ‏‏"کوغو"، در ژاپنی (که از زیان‌های آلتائیک و خویشاوند دور ترکی‌ست) ‏‎*kùkùpí‏ (در لهجه‌ی توکیوی ‏باستان ‏kugui‏)، و در مغولی (که آن نیز از خویشاوندان دور ترکی‌ست) ‏qon‏. اما نام این مرغ در ‏هیچ‌یک از زبان‌های هندو – اروپایی، به‌جز زبان‌های خویشاوند نزدیک با فارسی، هیچ شباهتی به ‏‏"قو" ندارد (مانند ‏swan‏ در انگلیسی یا ‏cygnus‏ در لاتین). از این رو می‌توان حدس زد که نام قو از ‏ترکی وارد فارسی شده و جا دارد که زبان‌شناسان و واژه‌پژوهان در سرچشمه‌ی پیدایش این نام در ‏زبان فارسی پژوهشی انجام دهند.‏

نتیجه آن‌که، واژه‌شناسی به یک سو، "گوگوش" همان قوی زیباست که با پوشیدن جامه‌ی آوانگاری ‏فارسی به این شکل در آمده. حال بگذریم از آن‌که قو، برعکس خانم گوگوش، آواز چندان دلپذیری ‏ندارد!‏

در زیر فهرستی از نام قو در زبان‌های ترکی و آلتائیک آورده می‌شود. منبع این‌جاست.

Proto-Altaic: *kū̀gù
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Turkic: *Kugu
Old Turkic: quɣu (Yen., OUygh.)
Karakhanid: quɣu (MK)
Turkish: koɣu, kuɣu
Tatar: qū, qu (Буд.); Sib. quɣɨ 'polar duck'
Middle Turkic: quɣu (Ettuhf.), qu (Pav. C., AH)
Uzbek: quw
Uighur: quw
Azerbaidzhan: Gu, Guɣu
Turkmen: Guv
Khakassian:
Shor:
Oyrat:
Yakut: kuba
Dolgan: kuba
Tuva:
Kirghiz:
Kazakh: quw
Noghai: quw
Balkar: quw
Karaim: quɣu, qoɣu, quw
Karakalpak: quw
Kumyk: quw, qū

Mongolian: *kuna
Proto-Mongolian: *kuna
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Written Mongolian: quna, qun, quŋ (L 986)
Middle Mongolian: qun (HY 14, SH)
Khalkha: xun
Buriat: xun(g)
Kalmuck: xunǝ
Ordos: xun

Tungus-Manchu: *kūku
Proto-Tungus-Manchu: *kūku (/*xūku)
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Evenki: ūk-si
Even: ụ̄-sị
Negidal: xūk-si
Ulcha: kuku
Orok: kuku / kukku
Nanai: kuku
Oroch: kūku
Udighe: kūxi

Korean: *kón
Proto-Korean: *kón
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Modern Korean: koni
Middle Korean: kón

Proto-Altaic: *kū̀gù
Japanese: *kùkùpí
Proto-Japanese: *kùkùpí
Meaning: swan
Russian meaning: лебедь
Old Japanese: kukupji
Middle Japanese: kùkùfí
Tokyo: kugui (arch.)

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 November 2013

از جهان خاکستری - 93‏

سلام آزاده جان!‏

باز هم منم! این دفعه یک درد دل "فلسفی" با تو دارم. تو یک بار، شونصد سال پیش نوشتی که ‏گاهی فکرت با این جور چیزها کلنجار می‌رود، و همین را بهانه می‌کنم تا درد دلم را برایت بنویسم.‏

پرسش من این است که "خوش گذراندن" چیست؟ یا آدم چه‌طور می‌تواند خوش بگذراند، یا چه باید ‏بکند تا بتوان گفت که خوش می‌گذراند یا او خود دیرتر بتواند بگوید "خوش گذشت"؟

این پرسش بیست سی سالی هست که ذهن مرا به خود مشغول کرده و هر بار کسی می پرسد ‏‏"خوش گذشت؟" در پاسخ می‌مانم: سرسری چیزی می‌گویم، اما پاسخ درست را نمی‌دانم. در ‏نخستین سفرم به امریکا، پانزده سال پیش، این پرسش شدیدتر از همیشه مرا به خود مشغول ‏کرد.‏

تابستان 1998 بود. از سوی کارم به یک کنفرانس علمی و فنی در باره‌ی کمپرسورها اعزام ‏شده‌بودم که هر دو سال در دانشگاه پردو ‏Purdue University‏ برگزار می‌شود. سال‌ها پس از زندگی ‏در قطب "سوسیالیستی" جهان، اکنون برای نخستین بار به قطب مخالف آن، به کشور سرکرده‌ی ‏‏"امپریالیسم جهان‌خوار" سفر می‌کردم. نزدیکانم، با تصوری که از امریکا و زندگی امریکایی و ‏لاس‌وگاسی داشتند، توصیه‌های شدید و حتی تهدید کرده‌بودند که هر چه از دستم بر می‌آید باید ‏بکنم، تا در این سفر به من "خوش بگذرد"!‏

دو تن از همکارانم همسفرم بودند، هر دو با عادت‌ها و رفتارها و وسواس‌های عجیب و غریب ویژه‌ی ‏خود. اما خوب به تور هم خورده‌بودند، زیرا هر دو پر حرف‌ترین آدم‌هایی بودند که من، کم‌حرف‌ترین و ‏ساکت‌ترین آدم، می‌شناختم. آن دو در تمام طول پرواز، هم در سفر رفت و هم در راه بازگشت، یک ‏نفس حرف زدند و حرف زدند، آن‌چنان که یکی شان هر دو بار در پایان گلویش از شدت پر حرفی درد ‏می‌کرد، از خود خشمگین بود که چرا این همه حرف زده، و به صورت خود سیلی می‌زد! اما، شاید، ‏هنگام حرف زدن به آن‌ها خوش می‌گذشت و داشتند خوش‌گذرانی می‌کردند؟ یکی‌شان، آن که به ‏خود سیلی می‌زد، دغدغه‌اش این بود که رستورانی برای غذا خوردن پیدا کند که کارد و چنگال‌های ‏‏"واقعی" و سنگین داشته‌باشد، و آن‌دیگری می‌خواست در محله‌ی سیاه‌پوستان شیکاگو بگردد.‏

اما من چه می‌خواستم؟ هنوز نمی‌دانستم، و هنوز نمی‌دانم! البته برنامه‌هایی داشتم، اما این ‏برنامه‌ها هیچ در مقوله‌ی خوش گذرانی نمی‌گنجید.‏

دانشگاه پردو در شهر لافایت غربی ‏West Lafayette‏ نزدیک ایندیاناپولیس مرکز ایالت ایندیانای امریکا ‏قرار دارد. هتل ما در محوطه‌ی گسترده‌ی دانشگاه بود و نزدیک آن چیزی جز چند رستوران در سطح ‏دانشجویی و چند بقالی و خرازی و خرت‌وپرت فروشی وجود نداشت. بزرگ‌ترین بازارچه یا "مال" ‏منطقه در جایی بود به نام تیپه‌کانو ‏Tippecanoe Mall‏ که باید با اتوبوس به آن می‌رفتیم، و این‌جا ‏مانند هر بازارچه‌ی دیگری در هر جای جهان بود و هیچ امکانات "خوش‌گذرانی" در آن وجود نداشت، ‏یا چه می‌دانم، بستگی دارد خوش‌گذرانی را چگونه تعریف کنیم: شاید کسی با خرید کردن خوش ‏می‌گذراند؟ و اتوبوس‌های این دیار هم که می‌دانی برای سیاهان، خارجی‌ها، دائم‌الخمرها، ‏بازنشسته‌های فقیر، و آدم‌های خیلی چاق بود. بقیه همه ماشین داشتند.‏

پس چه کنم خدایا؟ چگونه خوش بگذرانم؟ تازه، در اثر داروهای فراوانی که می‌خوردم کف پاهایم ‏به‌شدت می‌سوخت، گویی روی ذغال گداخته یا روی یخ ایستاده‌باشم؛ ساق پاهایم درد می‌کرد، و ‏حمله‌های سرگیجه داشتم. اما حالا فرض کنیم که این‌ها هم نبودند: خوش‌گذرانی از کجا پیدا ‏می‌کردم؟ شنبه شب بود که رسیده‌بودیم و روزهای کنفرانس هم که باید می‌نشستم و به سخنرانی‌ها ‏گوش می‌دادم. در کنفرانس‌های فنی هم از آن خبرهایی نیست که میلان کوندرا در کنفرانس کتاب ‏‏"آهستگی" توصیف کرده، و اگر هم باشد، من یکی اهلش نیستم.‏

ظهر یکشنبه گشتی در محوطه‌ی دانشگاه زدم. همه‌ی فروشگاه‌ها چیزهایی با مارک و برچسب ‏دانشگاه را داشتند، و البته همه بسته بودند. خیر، هیچ امکانی برای خوش‌گذرانی نبود! به این ‏نتیجه رسیدم که بهتر است خوردنی‌هایی از یک بقالی 24 ساعته بخرم و در اتاق هتل با تماشای ‏مسابقه‌ی فوتبال میان سوئد و تیم کشوری دیگر، که یادم نیست، خوش‌گذرانی کنم.‏

توی بقالی چند بطری آبجو توی سبدم گذاشته‌بودم و دنبال چیپس می‌گشتم که خانم فروشنده‌ی ‏تنهایی که پشت صندوق داشت چند مشتری را راه می‌انداخت، به گمانم دلنگ‌دلنگ شیشه‌ها را ‏شنید، و صدا زد:‏

‏- آقا، آقا...!‏
برگشتم و پرسان نگاهش کردم. با من بود؟
‏- شما نمی‌توانید آبجو بخرید! امروز یکشنبه است!‏

مشتری‌های توی صف داشتند با نگاه‌های عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کردند. عجب! از کجا بدانم که ‏امروز خرید آبجو مجاز نیست؟ بطری‌ها را سر جایشان گذاشتم و در عوض آب میوه برداشتم. نوبتم ‏که رسید، فروشنده توضیح داد که ایندیانا تنها ایالت امریکاست که در آن فروش مشروبات الکلی در ‏بقالی‌ها روزهای یکشنبه ممنوع است! به به! چه شانسی! این هم از خوش‌گذرانی یکشنبه!‏

هیچ‌کدام از کانال‌های تلویزیون هم هیچ برنامه‌ی جالبی نداشتند. در فرصتی بیرون رفتم و به سوئد ‏تلفن زدم، و باز همه تأکید کردند که خوش بگذرانم!‏

خوش‌گذرانی... خوش گذرانی... باید خوش بگذرانم... باید خوش بگذرانم... اما کجا؟ چگونه؟ در ‏گفت‌وگوی تلفنی بعدی با سوئد، باز گفتند که حتی اگر شده با هواپیما به شهر بزرگ نزدیک بروم و ‏خوش بگذرانم! لافایت تنها یک فرودگاه خیلی کوچک محلی داشت. به فرض اگر در فرصت کوتاه ‏پروازی هم پیدا می‌کردم و به ایندیاناپولیس می‌رفتم، آن‌جا چه خوش‌گذرانی‌هایی بود؟ حتی ‏ایندیاناپولیس هم نه، می‌رفتم به ناف خوش‌گذرانی، یعنی لاس‌وگاس: اصلاً چه باید می‌کردم که ‏نامش خوش‌گذرانی باشد؟ با بودجه‌ای که داشتم زورم می آمد صبحانه‌ی 25 کرونی بخورم و ناهار و ‏شام را یکی می‌کردم. پول خوش‌گذرانی را از کجا می‌آوردم؟

تنها چیزی که پیش از سفر به عقلم رسیده‌بود، این بود که از کتابخانه‌ی بزرگ دانشگاه پردو استفاده ‏کنم! به‌تازگی کتاب "پرونده 53 نفر" (بهمن فرزانه) را خوانده‌بودم و نکته‌ای کنجکاوم کرده‌بود: در ‏بازجویی‌های دکتر ارانی و کامبخش و دیگران از شخص مرموزی به‌نام عربعلی یا اوربلیان سخن ‏می‌رفت، و کسانی ادعا کرده‌بودند که او همان آوتیس میکائلیان (سلطان‌زاده) است. سلطان‌زاده در ‏سال 1938 به دستور استالین نابود شده‌بود و اطلاعات چندانی پیرامون ده سال پایانی زندگانی او ‏در دسترس نبود. در جست‌وجوهایم در اینترنت، که آن موقع به گستردگی امروز نبود، کتاب مرجعی ‏به انگلیسی یافته‌بودم که در آن مقاله‌ی کوتاهی درباره سلطان‌زاده بود. آن کتاب گویا در کتابخانه‌ی ‏دانشگاه پردو وجود داشت. به‌علاوه، مقاله‌هایی درباره تاریخچه‌ی جنبش جنگل و غیره به فارسی ‏خوانده‌بودم با مراجع فراوان، به قلم خانم دکتر ژانت آفاری، و در حاشیه نوشته شده‌بود که ایشان ‏استاد دانشگاه پردو هستند. آیا کتاب‌هایی که ایشان مورد استفاده قرار داده‌بودند نیز در این کتابخانه ‏وجود داشت؟

در فرصتی به کتابخانه‌ی دانشگاه رفتم، و مقاله‌ی سلطان‌زاده را یافتم: عجب خوش‌گذرانی‌ای، هر ‏چند که در آن مقاله هم چیزی درباره‌ی ده سال پایانی زندگانی او گفته نمی‌شد. کتاب‌های فارسی ‏موجود در کتابخانه‌هم، گرچه فراوان، اما چیزهایی پیش پا افتاده بودند. آیا با خانم آفاری تماس بگیرم؟ ‏شماره تلفن ایشان در کتاب تلفن اتاقم در هتل وجود داشت. آیا زنگ بزنم؟ مصاحبت با ایشان ‏بی‌گمان می‌توانست سودمند باشد. اما نه! جرئت نکردم آن قدر "خوش‌گذرانی" بکنم. آن وقت ‏ممکن بود از خوشی بترکم!‏

و همین! تمام هفته را در جلسات نشستم و با گوش دادن به سخنرانی‌های علمی و فنی گذراندم ‏و کلی چیزهای تازه یاد گرفتم، و در شب ضیافت پایانی کنفرانس هم تا می‌توانستم شراب مفت ‏نوشیدم، و روز بعد به‌سوی سوئد پرواز کردیم. اما آیا می‌شد نام این‌ها را خوش‌گذرانی گذاشت؟

چند سال دیرتر با نوشتن مقاله‌ای به نام "در جست‌وجوی عربعلی" بسیار با عربعلی حال کردم و ‏نشان دادم که او سلطان‌زاده نیست و به‌ویژه هنگامی که مقاله در مجله‌ی "نگاه نو" در داخل ‏منتشر شد ‏(شماره 52، اردیبهشت 1381)‏، خوش‌گذرانیم تکمیل شد. چند سال بعد نیز آقای دکتر خسرو شاکری در کتاب "تقی ‏ارانی در آینه‌ی تاریخ" پرونده‌ی اوربلیان (عربعلی) را از بایگانی‌های کمینترن بیرون کشیدند و نشان ‏دادند که او شخص حقیقی دیگری‌ست جز سلطان‌زاده. باز هم خوش گذشت!‏

اصلاً می‌دانی آزاده‌جان؟ به این نتیجه رسیده‌ام که برای "خوش‌گذرانی" به معنای متداول آن در نزد ‏بسیاری کسان، من باید بتوانم خودم را گول بزنم و باید بتوانم هوش و آگاهی و شعور و وجدانم را خاموش کنم. آیا تو می‌دانی کلید ‏خاموش کردن این‌ها کجاست، آزاده‌جان؟

اما من یک آرامش لذت‌بخش را می‌شناسم: کلبه‌ای باشد، یا چادری، در جنگلی یا کوهی، در کنار ‏جوی آبی، با چشم‌اندازی فراخ، که در آستانه‌ی آن آتشی افروخته باشی، با دوستان و آشنایان ‏یک‌دل بر گرد آتش نشسته‌باشی، و به رقص شعله‌ها چشم دوخته‌باشی. گفت‌وگو با دوستان یا ‏آواز خواندن هم لازم نیست. همان یک‌دلی در سکوت، و صدای جویبار کافیست...‏

به نظر تو، آیا می‌توان این را "خوش‌گذرانی" نامید، آزاده‌جان؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

17 November 2013

در فضا نمی‌توان زندگی کرد

شانزده هفده ساله بودم، به‌گمانم در سال 1348، که فیلم "راز کیهان" (اودیسه فضایی، یا اودیسه ‏‏2001) ساخته‌ی استنلی کوبریک را در سینمای "نوین" اردبیل دیدم، و یک صحنه‌ی تکان‌دهنده‌ی آن ‏برای همیشه بر خاطرم نقش بست: آن‌جا که کامپیوتر "هال" ‏HAL‏ بند ناف یک فضانورد را، یعنی ‏رشته‌ای را که فضانورد را به کشتی فضایی وصل می‌کرد، می‌برد، و فضانورد، چرخ‌زنان، در فضای ‏تاریک و بی‌پایان رها می‌شود و جان می‌دهد.‏

بسیاری از صحنه‌های آن فیلم در سکوت سپری می‌شود و حتی موسیقی متن ندارد، زیرا در فضا ‏هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. در 25 دقیقه‌ی نخست و 23 دقیقه‌ی پایانی فیلم نیز هیچ ‏گفت‌وگویی، هیچ صدای انسانی وجود ندارد. انسان و صدای انسان در فضا پدیده‌های ناچیزی‌ست. ‏فیلم دیگری نیز که دوست دارم، "بیگانه" ‏Alien، یک عنوان ثانوی دارد: "در فضا هیچ‌کس فریاد تو را ‏نمی‌شنود".‏

دیشب رفتم و فیلم "جاذبه" ‏Gravity‏ را در سینما و با عینک سه‌بعدی دیدم. این‌جا نیز در آغاز بر پرده ‏می‌خوانیم که: "در مدار زمین گرما تا 125 درجه و سرما تا 100 درجه در نوسان است، هوایی ‏نیست، جاذبه نیست... در فضا نمی‌توان زندگی کرد..."‏

و داستان همین است: انسان زمین را لازم دارد تا بتواند زنده بماند. او حتی زیر آب هم نمی‌تواند ‏زندگی کند؛ زمین را، روی زمین را؛ زمین سخت را لازم دارد که جاذبه داشته‌باشد، هوا داشته‌باشد، ‏تا او بتواند نفس بکشد، با پاهای خود بر آن بایستد و روی آن راه برود.‏

فیلم صحنه‌های زیبایی دارد با چشم‌انداز زمین از فضا، و نیز جلوه‌های فنی و تصویری جالب و ‏واقع‌نما. این‌جا خرد و ناچیز بودن انسان در برابر نیروهای طبیعت و در برابر فضا و کهکشان به‌خوبی ‏دیده می‌شود و احساس می‌شود، و نیز می‌بینیم چگونه انسان کنجکاو و کاوشگر، انسان آفرینشگر ‏با کوششی خستگی‌ناپذیر مرزهای دانایی‌ها و توانایی‌های خود را دورتر و دورتر می‌برد، حتی به بهای جان خود و رفتن به جاهایی که زندگی در آن ممکن نیست.‏

و بد نیست بدانید که حادثه‌ای که در فیلم رخ می‌دهد، پایه‌های علمی دارد و بر فرضیه‌ی "سندرم ‏زنجیره‌ای کسلر" ‏Kessler Cascading Syndrome‏ استوار است که در سال 1978 توسط دانشمند ‏ناسا دانلد کسلر مطرح شد.‏

اما باید هشدار دهم که اگر علاقه‌ای به فضا و تکنیک و مهندسی ندارید، شاید فیلم برایتان جالب ‏نباشد! هنرپیشه‌ی اصلی فیلم، ساندرا بولاک ِ به‌زودی پنجاه‌ساله که برای این نقش شش ماه ‏تمرین‌های فیزیکی کرده و نفس‌زدن‌های او یکی از راه‌های انتقال احساس او به ماست، در صحنه‌ای ‏فریاد می‌زند: "من متنفرم از فضا"! ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 November 2013

رسمیت گیلکی

صبح امروز بسیاری از خبرگزاری‌های داخلی و خارجی به نقل از ایرنا اعلام کردند که زبان ‏گیلکی، در جلسات شورای شهر رشت رسمی اعلام شده‌است. متن خبر به شکل زیر از جمله در ‏پایگاه‌های خبری آفتاب و بی‌بی‌سی فارسی آمده، اما اصل خبر را در ایرنا نیافتم:‏
گیلکی زبان رسمی جلسات شورای شهرستان رشت شد
با تصویب شورای اسلامی شهرستان رشت، در جلسات این شورا به زبان گیلکی صحبت خواهد ‏شد.‏

به گزارش ایرنا، اسماعیل حاجی‌پور، رئیس شورای شهرستان رشت، علت این تصمیم را "زنده نگه ‏داشتن" زبان گیلکی عنوان کرده‌است.‏

حاجی‌پور گفت: زبان گیلکی از جمله زبان‌های بومی ملت ایران است که در تهدید قرار گرفته و ‏اعضای این شورای [؟] برای حفظ اصالت زبان درحال فراموشی گیلکی و زنده نگهداشتن آن از این ‏پس جلسات خود را با این زبان اداره می‌کند.‏

وی افزود: همه اعضای شورای اسلامی شهرستان رشت، گیلک زبان هستند.

حاجی‌پور تأکید کرد ‏که زبان گیلکی در نزد نسل جدید در حال فراموشی است.‏

وی تصریح کرد: حفظ زبان گیلکی که حاوی رسوم، آداب مردم گیل و دیلم و بار فرهنگی بالا و غنی ‏است نیاز به حمایت بیشتر دارد تا گرد فراموشی از آن زدوده شود.‏

دو روز پیش نیز ایسنا خبر برگزاری نخستین جلسه‌ی این شورا به زبان گیلکی را منتشر کرده‌بود:‏
اولین جلسه شورای اسلامی شهرستان رشت پیش از ظهر امروز به ریاست حاجی‌پور با حفظ ‏اصالت زبان و فرهنگ شهرستان به صورت گیلکی برگزار شد.‏‏

[...] به گزارش ایسنا، با پیشنهاد رییس شورای شهرستان در راستای ارج نهادن به زبان گیلکی ‏اولین جلسه رسمی این شورا همه اعضا با زبان گیلکی به بیان مسایل و مشکلات و رأی‌گیری ‏پرداختند و مقرر شد در جلساتی که همه اعضای آن گیلانی هستند از زبان گیلکی استفاده شود.‏

این خبر برای من بسیار شادی‌آور است، نه تنها از آن رو که گیلکی زبان مادر من است (اما شاید نه ‏‏"زبان مادری" من، با تعریف علمی این اصطلاح). چنین خبری، با استدلالی که رئیس شورای شهر ‏رشت می‌کند، برای هر زبان دیگری در هر گوشه‌ای از جهان نیز برای من شادی‌آور است، چه، ‏حکایت از گامی مثبت در راستای نگهداری یک یادگار انسانی، یک وسیله‌ی ارتباط، و یک واسطه‌ی ‏آموزش و پرورش کم‌زحمت‌تر و رهوارتر برای کودکانی دارد که در سال‌های کودکی با آن زبان بار ‏آمده‌اند.‏

بخشی از جان من با زبان گیلکی سرشته است. نواری از صدای مادربزرگم دارم که در آن از ‏داستان‌های خانوادگی می‌گوید و من هر بار با گوش دادن به سخنان او بوی سیر به مشامم ‏می‌آید، صدای موج‌ها و پرندگان دریا را می‌شنوم، و خیسی و نرمی و زبری هم‌زمان فورش (ماسه) ‏کف حیاط خانه‌ی خاله و دخترخاله‌هایم را در بندر انزلی بر پوست دستانم احساس می‌کنم. با این ‏فورش‌ها در کودکی "چاله‌خومه" می‌ساختیم.‏

صمیمانه دلم می‌خواهد که این "رسمیت" زبان گیلکی از جلسات شورای اسلامی شهر رشت فراتر ‏رود، در جلسات دیگر و ادارات دیگر گسترش یابد، در سراسر گیلان الگو قرار گیرد، و مهم‌تر از همه، ‏به دبستان‌ها و دیگر نهاد‌های آموزشی گیلان نیز برسد و زبان آموزش شود.‏

گمان نمی‌کنم که کسانی از خیل بی‌شمار سید جواد طباطبایی‌ها و نصرالله پورجوادی‌ها و پیشروان ‏و پی‌روانشان به فکرشان برسد که آقای حاجی‌پور رئیس شورای شهر رشت را "پان گیلکیست" ‏بنامند، گمان نمی‌کنم که تانک‌های ارتش برای سرکوبی جنبش هویت‌خواه گیلکان از تهران به‌سوی ‏رشت به حرکت در آیند، و گمان نمی‌کنم که اتهام جدایی‌خواهی به آقای حاجی‌پور بزنند و ایشان را ‏به زندان بیافکنند و آزار دهند. اما می‌دانم که اگر خبر مشابهی درباره‌ی رسمیت یافتن زبان‌های ‏ترکی یا عربی یا بلوچی از جایی از آذربایجان یا خوزستان یا بلوچستان برسد، خون‌ها به‌جوش خواهد ‏آمد، رگ‌های گردن بیرون خواهد زد، دندان‌ها نشان داده خواهد شد، و بسا کسان که دستگیر و ‏زندانی خواهند شد، چنان‌که شده‌اند و می‌شوند.‏

بخش بزرگ‌تری از وجود من نیز با زبان ترکی آذربایجانی سرشته‌است. با همه‌ی وجودم دلم ‏می‌خواهد که رنگ‌ها و انگ‌های امنیتی و جدایی‌خواهی و "پان" از فضای جنبش هویت‌خواهی ‏مردم آذربایجان نیز ناپدید شود و امروز و فردا بشنویم که ابتکار مشابه رشت در آذربایجان نیز اجرا ‏شده، بی آن‌که لجنی از سوی طباطبایی‌ها به‌سوی آن افکنده شود یا مزاحمتی برای مبتکران ایجاد ‏کنند. من که هم گیلکی را می‌دانم و هم ترکی را، و هم چند زبان دیگر را، خوب می‌دانم که بر ‏خلاف آن‌چه طباطبایی گفته، و آن‌چنان که آقای حاجی‌پور می‌گوید، تنها گیلکی نیست که "حاوی ‏رسوم، آداب مردم [...] و بار فرهنگی بالا و غنی است". هر زبان دیگری نیز، چه کوچک و چه بزرگ، ‏همین بار و محتوا و همین اهمیت را دارد.‏

من فکر می‌کنم که هر گام کوچکی با چنین ابتکارهایی، گام بزرگی‌ست در جهت گسترش ‏دموکراسی و مردم‌سالاری و پایبندی و احترام به حقوق بشر در سراسر ایران، صرف‌نظر از آن‌که چه ‏رژیمی بر سر کار باشد.‏

نیز بخوانید: زبان ِ پدری ِ مادرمرده‌ی من، این‌جا
و ادامه‌ی آن بحث، این‌جا

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 November 2013

از جهان خاکستری - 92

زن میان‌سال نظافتچی بیمارستان طولانی‌تر از همیشه توی اتاق ما مانده‌بود. با دستمالش و ‏جارویش این‌سو و آن‌سو می‌رفت، دستی به دستشویی می‌کشید، دستمالی بر هره‌ی جلوی ‏پنجره می‌گرداند، و باز به آن‌سوی اتاق می‌رفت و خود را با کاری سرگرم می‌کرد. چه خبر بود؟ این ‏وسواس برای چه بود؟ آیا بازرسی، کسی، قرار بود بیاید؟ اما به‌نظرم می‌رسید که زن تمرکزی ندارد ‏و با حواس‌پرتی این کارها را می‌کند.‏

دراز کشیده‌بودم و داشتم کتاب آموزش زبان روسی را ورق می‌زدم. هم‌اتاقی‌هایم لئونیا و یورا بر خلاف همیشه که این ساعت از روز روی تخت‌هایشان ولو بودند، از اتاق ‏رفته‌بودند. تنها آرکادی، روستایی کهنسال، بر لبه‌ی تخت‌خوابش نشسته‌بود، دست به زیر روپوش ‏بیمارستان برده‌بود، سینه‌اش را می‌خاراند و زیر لب چیزهایی به زبان بلاروسی با خود می‌گفت. در اتاق گشوده‌شد، لئونیا ‏سرش را تو آورد و نگاهی به‌سوی نظافتچی افکند، و اشاره‌ی کوچکی میانشان رد و بدل شد. لئونیا ‏چیزی به آرکادی گفت و او را به بیرون اتاق خواند.‏ آرکادی برخاست و غرزنان رفت.‏

اکنون در اتاق زن نظافتچی مانده‌بود و من. او اکنون داشت روی کمد کوچک کنار تخت مرا برای بار دوم ‏گردگیری می‌کرد. برخاستم که من نیز از اتاق بروم و کمی در راهرو قدم بزنم. زن که قصدم را ‏دریافته‌بود، با صدایی لرزان صدایم زد:‏

‏- مالادوی چلاوک... ‏молодой человек‏ [مرد جوان، آقا]!‏

ایستادم و پرسان نگاهش کردم. دستمال و جارو به دست، این‌پا و آن‌پا می‌کرد. پیدا بود که چیزی ‏می‌خواهد بگوید، اما نمی‌داند چگونه. مکثی طولانی کرد، من‌ومنی کرد، خون به چهره‌اش دوید، و ‏سرانجام در حالی که با دستمال توی دستش بازی می‌کرد، سر به‌زیر گفت:‏

‏- خیلی ببخشید که مزاحم می‌شوم... فکر کردم که... یک دختر جوان دارم که... در آرزوی داشتن ‏یک شلوار جین می‌سوزد. خیلی ببخشید... ما به هر دری زده‌ایم، اما هیچ جا گیر نمی‌آید. از این‌جا ‏و آن‌جا پرسیدیم... می‌گویند که جوان‌های خارجی که این‌جا در مینسک هستند از این چیزها دارند و ‏می‌فروشند... گفتم... فکر کردیم... شاید شما... پولش هر چه باشد می‌دهم... دخترم خیلی دلش ‏می‌خواهد...‏

عجب! مادرکم...، خواهرکم...، طفلکم... پس این بود که این همه این‌جا معطل کردی، با لئونیا و یورا ‏نقشه کشیدید، اتاق را خلوت کردید که از من شلوار جین بخری؟ چیست آخر این شلوار جین که ‏جوانان این مملکت برای آن این‌طور خود را به آب و آتش می‌زنند؟ ندارم خواهرکم... ندارم مادرکم... ‏مرا عوضی گرفته‌ای. من از آن خارجی‌ها نیستم. من یک فراری پناهنده هستم...‏

هر چه توضیح دادم، به گوش این مادر نرفت. خیال می‌کرد که سر قیمت چانه می‌زنم. نمی‌خواست ‏این کورسوی امیدی را که یافته‌بود و این‌همه برای دست‌یافتن به آن نقشه کشیده‌بود، وانهد. باور ‏نمی‌کرد که من با خارجیان دیگر فرق دارم. هم‌چنان شگفت‌زده و درمانده ایستاده‌بود و پرسان نگاهم ‏می‌کرد که گذاشتمش و از اتاق رفتم.‏

راست می‌گفت این مادر درباره‌ی فعالیت تجاری خارجیان. اما این خارجیان، ما پناهندگان نبودیم. یا، ‏هنوز نبودیم! خارجیانی که او در پی‌شان بود، دانشجویانی بودند که اغلب از کشورهای افریقایی و ‏به‌ویژه کشورهای دوست شوروی می‌آمدند، از کشورهایی که به ادعای تئوریسین‌های شوروی "راه ‏رشد غیر سرمایه‌داری" را در پیش گرفته‌بودند: از جمله همان‌هایی که کیانوری نامشان را در ‏‏"پرسش‌وپاسخ"هایش همواره ردیف می‌کرد: لیبی، الجزایر، سوریه، آنگولا، موزامبیک، بنین، جزایر ‏کاپ‌وردی، و... دانشجویان اهل این کشورها در چارچوب مبادلات دوستانه با شوروی در دانشگاه‌های ‏این کشور درس می‌خواندند، و در ضمن با ارز خارجی که با خود می‌آوردند، در شوروی "پادشاهی" ‏می‌کردند، که هیچ، هر بار در رفت و آمد به کشور خود کالاهای کمیاب در شوروی، از جمله شلوار ‏جین با خود می‌آوردند، این‌ها را قاچاقی و به بهایی گزاف می‌فروختند، و بر رونق پادشاهی خود ‏می‌افزودند. این مادر نظافتچی که برای خواهش دل دخترش جان‌فشانی می‌کرد مرا از جنس آن ‏خارجیان پنداشته‌بود.‏

اما نوبت "پناهندگان" ایرانی نیز رسید که از این تجارت پر سود به نان و نوایی برسند: پس از آن‌که ‏یکدندگی‌ها و پی‌گیری‌های کسانی از ما در مینسک و باکو به نتیجه رسید و راه سفر از شوروی به ‏غرب گشوده‌شد، آنتن‌های حساس تجارت‌پیشگان امواج تازه را گرفت، و به‌گمانم "رفقا"ی شوروی ‏نیز، از جمله کارکنان صلیب سرخ، راهنمایی‌های لازم را کردند، و موجی که "نهضت ویدئو" نام گرفت، ‏به راه افتاد.‏

طبق مقرراتی که پناهندگان به‌تدریج کشف کردند، یک بار در سال اجازه داشتند که مقداری ارز ‏خارجی بخرند و به خارج از شوروی سفر کنند. در آن هنگام تنها یک شهر در اروپای غربی وجود ‏داشت که می‌شد بدون ویزا و تنها با یک دعوتنامه به آن سفر کرد، و آن برلین غربی بود. در آن ‏هنگام آلمان به دو بخش غربی، و شرقی تقسیم شده‌بود. بخش شرقی یک دولت مستقل ‏‏"سوسیالیستی" داشت به‌نام "جمهوری دموکراتیک آلمان" ‏DDR‏. شهر برلین در دل بخش شرقی ‏آلمان بود، اما بر گرد بخشی از شهر دیواری کشیده شده‌بود و جزیره‌ی میان این دیوار "برلین غربی" ‏بود که توسط چهار دولت امریکا، انگلیس، فرانسه، و آلمان (غربی) اداره می‌شد.‏

برلین غربی اکنون کعبه‌ی آمال گروه بزرگی از پناهندگان ایرانی شوروی ساکن شهرهای مینسک، ‏تاشکند و باکو بود. ارزان‌ترین راه سفر، رفتن با قطار از مینسک بود. بنابراین ساکنان تاشکند و باکو نیز ‏نخست به مینسک می‌آمدند، چند روزی در خانه‌ی دوستان ایرانی ساکن "دوم چیتیری" می‌ماندند، ‏گردشی در مینسک می‌کردند، ویزای ترانزیت لهستان و آلمان دموکراتیک را با نظر مثبت رفقای ‏شوروی از کنسولگری‌های این کشورها در مینسک می‌گرفتند، و سپس با قطار از راه "برست" و ‏ورشو، یا با هواپیما به برلین شرقی می‌رفتند. در برلین شرقی کافی بود به متروی "فردریش ‏اشتراسه" بروید، مدارکتان را نشان دهید، و از زیر زمین به برلین غربی بروید.‏

و اینک، "جهان آزاد": ویترین‌های پر زرق و برق و آراسته و پر و پیمان از انواع کالاهایی که حتی در ‏خیال ساکنان "پشت پرده‌ی آهنین" نیز نمی‌گنجید. محله‌ی پیرامون ایستگاه مرکزی قطار و حوالی ‏‏"کلیسای شکسته" برلین غربی پر از فروشگاه‌هایی بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن‌ها یافت می‌شد؛ و ‏با "جان آدمیزاد" اغراق نمی‌گویم، زیرا زنانی تن‌فروش نیز آن‌جا بودند، و آن تن‌فروشی چیست مگر جز ‏جان‌فروشی؟

آن دوران، دوران رویکرد همگانی به دستگاه‌های خانگی ضبط و پخش فیلم، یا همان دستگاه‌های ‏ویدئو بود. در داخل ایران نیز اوج فعالیت واسطه‌هایی بود که با کیف‌های سامسونیت پر از ‏کاست‌های ویدئوی از تازه‌ترین فیلم‌ها به خانه‌ها می‌رفتند، فیلم کرایه می‌دادند و پول‌های کلانی به ‏جیب می‌زدند. پاسداران نیز اگر در خانه‌ای به دستگاه ویدئو بر می‌خوردند، با فتوای آخوندها، آن را ‏به عنوان "آلت جرم" توقیف می‌کردند و بازار فروش دستگاه‌های ویدئو را رونق می‌دادند، درست مانند ‏همان کاری که امروز با آنتن‌های ماهواره می‌کنند.‏

در شوروی دستگاه ویدئوی خانگی چیزی نوظهور و بسیار کمیاب بود و گران‌بها. مسافران بهره‌جوی ‏ما، ارزان‌ترین دستگاه‌های ویدئو را از بازارچه‌ای نزدیک ایستگاه مرکزی قطار در برلین غربی ‏می‌خریدند، و سپس آن را در شوروی به چیزی نزدیک به پنج هزار روبل می‌فروختند. این هنگامی ‏بود که ماهیانه‌ی یک پزشک یا یک مهندس در آن کشور چیزی در حدود یکصد روبل بود و کارگر ‏متخصص بسته به نوع کارش 150 تا 300 روبل در ماه دریافت می‌کرد. و چنین بود که اکنون دیگر ‏کم‌تر کسی از ایرانیان شوروی کارگری می‌کرد. خاوری و لاهرودی به این نتیجه رسیده‌بودند که بهتر است ‏رشوه‌ای به برخی از اعضای حزب بدهند و با فرستادنشان به "مدرسه‌ی حزبی" مسکو دهانشان را ‏ببندند، و برخی از "پناهندگان" ایرانی میسنک و تاشکند و باکو نیز با پیوستن به "نهضت ویدئو" ‏اسکناس روی اسکناس می‌چیدند، کم‌کم تجارت خود را گسترش دادند، و از آوردن دستگاه ویدئو به ‏آوردن و فروش ماشین‌های اوپل و بنز رسیدند. زندگانی این تاجران در مهد "سوسیالیسم" رونق و ‏جلایی یافت که اگر به غرب می‌آمدند هرگز بخش کوچکی از آن را هم نداشتند. پس شگفت نیست ‏که گروهی از آنان در مینسک و تاشکند و باکو ماندند، و هنور مانده‌اند. آنان، توده‌ای‌ها و اکثریتی‌های ‏‏"دو آتشه"ی پیشین، که در مخالفت با منتقدان حزب و سازمان و در دفاع از نظام و "رفقا"ی شوروی ‏یقه می‌دراندند، به‌تدریج دکان‌ها و شرکت‌های بازرگانی ایجاد کردند، و بازرگانی و واسطه‌گری برای ‏شرکت‌های دولتی جمهوری اسلامی و شرکت‌های وابسته به سپاه پاسداران را، یعنی کار برای ‏نظام و دستگاهی را به عهده گرفتند که دستش به خون هم‌سنگران و رفقای پیشین اینان آلوده ‏بود. شرکت‌های مختلطی نیز توسط برخی از اینان ایجاد شد که دفتری در لندن یا هامبورگ یا کلن یا ‏گوتنبورگ داشت و دفتری در باکو یا تاشکند، با کار برای ایران، با ماجراهایی...‏

چه خوب که من پیش از آغاز "نهضت ویدئو" شوروی را ترک کرده‌بودم، وگرنه، از رفتار انسان ‏نمی‌توان سر در آورد: چه می‌دانم، شاید من نیز به هوس می‌افتادم و دستی به آن اسکناس‌ها ‏می‌آلودم.‏

پس فضای برلین را در آن هنگام از کجا می‌دانم؟ در پایان تابستان 1988، یک سال و خرده‌ای پیش از ‏فرو ریختن دیوار برلین، برای دیدار دوستی که از تاشکند به برلین می‌آمد، از سوئد به آن‌جا رفتم و در ‏همان محله‌ها با او چرخیدیم و فضا را از نزدیک دیدم و لمس کردم. او نیز یک ویدئو خرید و با خود برد! ‏گویا دشوار بود پاکیزه داشتن دامان خود از وسوسه‌ی آلودگی به آن "نهضت"!‏

و آن دختر آرزومند ِ آن بانوی نظافتچی اکنون می‌باید عاقله‌زنی نزدیک پنجاه‌ساله باشد که پس از ‏فروپاشی "سوسیالیسم واقعاً موجود" چندین شلوار جین را در تنش فرسوده است، و فرزندانش نیز. ‏آیا بگویم "که چی؟"، یا "آیا شلوار جین زندگی‌شان را پربارتر کرد"؟ اما مگر جز آن است که انسان به انواع همین ‏هوس‌ها و آرزوهاست که زنده است – به هوس ‏پوشیدن شلوار جین، داشتن ویدئو، دیدن کانال‌های تلویزیونی ماهواره‌ای؟

عیب و ایراد در جای دیگری‌ست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 October 2013

هوای آفتاب

شعری از سیاوش کسرایی با اجرای بی‌بی کسرایی، به پیشنهاد دوست خواننده‌ی گرامی "بهروز از امریکا"، با سپاس از ‏ایشان.‏

در این نشانی روی دگمه‌ی پلی کلیک کنید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2013

باران در پاییز

نشریه‌ی باران شماره‌ی 37-36 منتشر شد. مسعود مافان مدیر نشریه، این شماره را چنین معرفی کرده‌است:‏

در این شماره در بخش "حاشیه‌ای بر اصل"، مقاله‌ای از سینا سلیم با عنوان نقد دین به عنوان ایدئولوژی سیاسی منتشر ‏شده است.‏

در بخش مقالات زیر عنوان "مسئولیت فردی، مسئولیت اجتماعی‎"‎، مقالاتی از شهلا شفیق (مسئولیت و آزادی، ناساز یا ‏همساز؟)، محمدرضا نیکفر (نقد مسئولیت)، الاهه بقراط (مسئولیت روشنفکر در رابطه بین آزادی و قدرت)، جلال ‏ایجادی (روشنفکران و مسئولیت در جامعه و جهان)، احمد علوی (مسئولیت و تعهد انسان به مثابه یک مسئله فلسفی)، ‏زینت میرهاشمی (روشنفکر متعهد، وجدان بیدار جامعه)، حسن مکارمی (روشنفکران و دستاوردهایشان) و مهرانگیز ‏کار (مسئولیت فردی و اجتماعی در تاریخ مبارزاتی ایران) عرضه شده است.‏

در بخش "گفت‌وگو"، سپیده زرین‌پناه با محسن حسام (داستان‌نویس) و عباس میلانی (پژوهشگر) گفت‌وگو کرده است. ‏بریده‌ای از رمان ژولیا نوشته محسن حسام و بریده‌ای از کتاب نگاهی به شاه نوشته عباس میلانی نیز در کنار این دو ‏گفت‌وگو ارائه شده است.‏

در بخش "نقـد ... نظر... مقاله"، مقالات "تناسخ تاریخ و مسخ فرهنگی" (علی‌محمد اسکندری‌جو)، خوانشی از رمان ‏رقص پروانه‌ها نوشته شهرام خلعتبری (بهروز شیدا)، تاملی بر تاریخ بیهقی (نسیم خاکسار)، پدیده‌ی شیطان‌سازی در ‏قرون همیشه وسطی (شکوفه تقی)، نگاهی به کتاب کوچه‌ی شامپیونه نوشته محسن حسام (رؤیا خوشنویس انصاری)، ‏معانی رمزی هفت‌خوان رستم (شهرنوش پارسی‌پور)، همپوشانی در داستان "شاه سیاه‌پوشان" (س.سیفی)، نظام سیاسی، ‏هنر و سانسور (رضا کاظم زاده) و بررسی مجموعه شعر سینیور سروده لیلی گله‌داران (پویا عزیزی) آمده‌است.‏

در بخش "زندان"، برشی از خاطرات مهرانگیز کار، گردنبند مقدس بازچاپ شده است.‏

بخش داستـان، شعر، خاطره، سه داستان از زهرا باقری شاد (سندرم درد)، انوش صالحی (چرخ فلک) و شکوفه آذر ‏‏(درخت طوبای آشپزخانه ما) و چند قطعه شعر از نعیمه دوستدار، مرجان کاظمی، سولماز بهگام و شیدا محمدی را در ‏بر گرفته است.‏

در این شماره از فصلنامه باران، گزارش سفر به کراکوف با مقالاتی چون یک تجربه شخصی (اندژی پیسویچ)، سیر ‏تحول مطالعات و آموزش زبان و ادبیات فارسی (آنا کراسنوولسکا)، امکانات چندرسانه‌ای و آموزش ترجمه شفاهی ‏‏(کارولینا راکوویتزکا عسکری)، تفاوت‌های دستوری زبان فارسی و لهستانی (کاتاژینا وانسالا)، زمان فعل در زبان ‏فارسی و لهستانی (متئوش کلاگیش)، روش تدریس زبان فارسی در سطح مقدماتی (ثریا موسوی و رناتا روسک- ‏کوالسکا) و عمده‌ترین اشتباهات فارسی‌آموزان رشته ایران‌شناسی (هایده وامبخش سموژینیسکا) منتشر شده است.‏

بخش انتهایی فصلنامه باران به معرفی کتاب اختصاص دارد با مقالاتی چون چکیده ای از بهار جنبش زنان (منصوره ‏شجاعی) و شهر نو (محبوبه موسوی).‏

‏"باران" را از کتابفروشی‌های ایرانی بخواهید، یا از نشانی‌های زیر سفارش دهید:‏

Baran
Box 4048‎
‎16304 Spånga‎
Sweden
Tel: +468885474‎
info@baran.se
www.baran.se

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 October 2013

جایزه‌ی نوبل آذربایجانی؟

نوشته‌ای دارم با عنوان بالا در سایت پرسیران، در این نشانی.‏

این روزها فصل توزیع جایزه‌ی نوبل است و معرفی برندگان نوبل در رشته‌های گوناگون و شرح ‏دستاوردهای آنان در رسانه‌های جهان جریان دارد. در این میان کسانی از جمهوری آذربایجان نیز به ‏فکر ایجاد یک جایزه‌ی نوبل افتاده‌اند و می‌خواهند که جایزه‌ای تازه از سوی دولت آذربایجان در ‏رشته‌ی نفت و انرژی، به‌نام نوبل، به برنده داده شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 October 2013

وردی - 200

دهم اکتبر 2013 دویستمین زادروز اپرانویس بزرگ ایتالیایی جوزپه وردی (1901 – 1813) ‏Giuseppe Verdi‏ بود. پیشتر جاهایی نوشته‌ام که چندان اپرادوست نیستم اما تکه‌هایی از ‏موسیقی اپراهای گوناگون وجود دارد که توجهم را به خود جلب کرده و شیفته‌ی برخی از آن قطعات ‏شده‌ام.‏

در آن میان دو قطعه از آثار وردی وجود دارد. این‌ها قطعاتی‌ست که با شنیدن آن‌ها، به‌ویژه در ‏تنهایی، مو بر اندامم راست می‌شود، دندان‌هایم بر هم فشرده می‌شود، انگشتانم مشت ‏می‌شود، نفس‌نفس می‌زنم، و دچار حالت خطرناکی می‌شوم! خطرناک، به‌ویژه اگر در حال رانندگی ‏باشم: بی‌اختیار پدال گاز را فشار می‌دهم و ماشین را به پرواز در می‌آورم. این اوج لذت بردن من از ‏موسیقی‌ست.‏

در گذشته‌هایی تیره و از دست‌رفته و فراموش‌شده نمی‌دانم چرا و چگونه شخصیت جوزپه گاریبالدی ‏Garibaldi‏ سردار ملی و سازنده‌ی ایتالیای نوین را پسندیده‌بودم، و جایی خوانده‌بودم که وردی نیز ‏طرفدار او بوده و نقش بزرگی در اتحاد ملی ایتالیا بازی کرده‌است. اما آشنایی با موسیقی وردی تا ‏همین هفت هشت سال پیش دست نداد. منظورم آشنایی با موسیقی او به نام خود اوست، ‏وگرنه کیست که مارش معروف او را از اپرای "آیدا" نشنیده‌باشد؟ این‌جا کلیک کنید و می‌بینید که ‏بارها آن را شنیده‌اید.‏

یکی از آثار "خطرناک" وردی برای من "روز جزا" (‏Dies Irae‏) از رکوئیم اوست که پیشتر نیز درباره‌ی ‏آن مفصل نوشته‌ام، و دیگری اوورتور اپرای "دست سرنوشت" (‏La Forza Del Destino‏) اوست. ‏بخش آرام قطعه‌ی اخیر را فینکل‌اشتاین به شکل تازه و زیبایی تنظیم و اجرا کرده‌است که با نام ‏Lost in Reflection‏ ‏در آلبوم ‏شماره 8 "بودابار" ‏Buddha Bar‏ نیز وجود دارد. نمی‌دانم کی و کجا رقص روی یخ یک زوج روس را با ‏این آهنگ دیده‌ام و حیف که فیلمی از آن نمی‌یابم.‏

روز جزا را این‌جا، اوورتور دست سرنوشت را این‌جا، و کار فینکل‌اشتاین را این‌جا بشنوید.‏
درباره‌ی وردی و آثار او این‌جا، و این‌جا به‌فارسی بخوانید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 October 2013

تورکوهایی دیگر - 4

به این زودی روز آخر فرا رسید؟! فردا سه تن از ما در سه پرواز جداگانه از فرودگاه ازمیر به‌سوی ‏شهرهای خود در سه کشور گوناگون می‌رویم. چند تن از دوستان بیشتر می‌مانند.‏

پس از بدخوابی از صدای ترافیک چهارراه پشت پنجره‌ی هتل و پارس سگان ولگرد، ساعت 7 بامداد ‏به هر زحمتی هست خود را از رختخواب بیرون می‌کشم: باید از این واپسین فرصت استفاده کنم و ‏در بامداد دریا تنی به آب بزنم. دو تن از دوستان پیش از من خود را رسانده‌اند. آرامش و سکون دریای ‏بامدادان بی‌همتاست. سطح آب آرام و صاف است. شره‌ی آب بر بازوان و گردن در این خاموشی ‏چون موسیقی زیبایی گوش را نوازش می‌دهد. این آبتنی مانند "مدیتیشن" است و ساعتی به آن ‏می‌پردازم.‏

با دوستان صبحانه می‌خوریم و تصمیم می‌گیریم که امروز قدری در شهر بگردیم، شاید یادگاری‌ها و ‏سوغاتی‌هایی بخریم. پیاده به راه می‌افتیم. آفتاب داغ است، اما نه به داغی روزی که به بازار ‏زیتینلی رفتیم. نخست چند عکس از مجسمه‌ی "ساری قیز" [دختر زرین (زرد)] و غازهایش ‏می‌گیریم. با عجق‌وجق‌هایی که در پیرامون این حوض و مجسمه هوا کرده‌اند، منظره مجسمه ‏به‌کلی خراب شده‌است.‏

افسانه‌ی "ساری قیز" و غازهایش، و نام کوه‌های غاز به هم مربوط‌اند. افسانه‌ی "ساری قیز" گویا ‏ریشه در قصه‌های ترکمنانی دارد که ساکن روستاهای این منطقه هستند. دامنه‌ی گسترش این ‏افسانه گویا تا ایران هم می‌رسد، و طبیعی‌ست که روایت‌های گوناگونی از آن بر سر زبان‌هاست. در ‏یکی از این روایت‌ها سخن از دختری بسیار زیبا با آبشاری از موهای زرین است که همه‌ی مردان ده ‏عاشق اویند، اما چون دستشان به او نمی‌رسد، نامش را به دروغ لکه‌دار می‌کنند. دختر برای نجات ‏آبروی پدرش به قله‌ی کوه پناه می‌برد و آن‌جا به پرورش غاز می‌پردازد. اما پدر تحمل زخم زبان اهل ‏ده را ندارد و بالای کوه می‌رود تا دخترش را بکشد، و...‏

دوستان می‌خواهند به عزیزان خود در دوردست زنگ بزنند. به تلفن‌خانه‌ای که نزدیک "میدان ‏جمهوریت" هست می‌رویم. من در دفتر خنک می‌نشینم و دوستان ساعتی با این و آن حرف ‏می‌زنند. سپس از محوطه‌ی بازار روز آقچای که امروز کم‌وبیش خالی از دستفروشان است می‌گذریم ‏و در آن‌سوی میدان وارد فروشگاه بزرگ میگروس ‏Migros‏ می‌شویم. چیزی شبیه به ‏سوپرمارکت‌های متوسط سوئد است، مانند ‏ICA Maxi، که از ماست و شیر و سبزی و میوه تا لباس ‏و وسایل باغبانی در آن یافت می‌شود. دوستی دنبال کیف و کوله‌پشتی و چمدان می‌گردد، که ‏نمی‌یابد، و دوستی دیگر دنبال تخم گیاهان و دانه‌هاست، و به بسته‌های چای با مزه‌های گوناگون ‏رضایت می‌دهد. من در گوشه‌ای غرفه‌ی بزرگ شراب‌ها را کشف می‌کنم: عجب! پس این‌جاست که ‏شراب‌های خوب و درست را می‌فروشند و من نمی‌دانستم! پارسال به‌ناچار از بقالی کوچک زیر ‏خانه‌مان شرابی خریدم که چیز چرند بی‌مزه و گران‌بهایی بود. امسال هم که دیگر دیر است. آیا باز ‏هم گذارم به آقچای خواهد افتاد؟ تا ببینیم.‏

قدم‌زنان به‌سوی منزلگاهمان باز می‌گردیم. دوستان هوس آبجوی بشکه کرده‌اند. خوراکی‌های خود ‏را از هتل می‌آورند و روی میز یک آبجوفروشی سفره‌شان را می‌گسترند، آبجو می‌نوشند و از ‏خوردنی‌های همراه ناهاری برپا می‌کنند. من گرسنه نیستم و لیوانی آب آلبالوی خنک را ترجیح ‏می‌دهم. این‌جا به آلبالو می‌گویند "ویشنه" و با دوستان گمان می‌کنیم که این نام از زبان روسی ‏گرفته شده. دیرتر در واژه‌نامه‌ی آن‌لاین بنیاد زبان ترکی می‌خوانم که آن را از زبان بلغاری گرفته‌اند، ‏که البته از خویشاوندان نزدیک زبان روسی‌ست.‏

باید از واپسین فرصت سود برد و بار دیگر تنی به آب رساند. از سوئد که می‌آمدم هوا تیره و تار بود، ‏باران سنگینی می‌بارید و گرمای هوا 14 درجه بود. باید تا می‌توانم از گرمای آقچای در تنم ذخیره ‏کنم. پس باقی روز به آبتنی و واپسین گپ‌ها با دوستان می‌گذرد، و شامی مطبوع دستپخت خانم ‏میزبان و دوستان، در محفلی گرم.‏

ساعت 4 بامداد باید به‌سوی ازمیر برویم تا به پروازهایمان برسیم. در جاده‌های تاریک بامداد به‌سوی ‏ازمیر می‌رانم. دوستانی در ازمیر می‌مانند تا در شهر بگردند، و دوستانی را به فرودگاه می‌رسانم. ‏نماینده‌ی شرکت آلمیرا گفته که همکارانش سر ساعت 8 جلوی دروازه‌ی "رفت" منتظرم خواهند بود ‏تا ماشین را تحویل بگیرند. ساعت هفت و نیم به آن‌جا می‌رسم و طبیعی‌ست که خبری از آنان ‏نیست. دوستان را پیاده می‌کنم تا به‌سوی پروازهایشان بروند، و خود می‌روم تا کمی در نزدیکی ‏فرودگاه بچرخم تا ساعت 8 شود.‏

دو سه دقیقه مانده به هشت به جای قرار با نماینده‌ی آلمیرا بر می‌گردم، و هنوز اثری از ایشان ‏نیست. اینجا ایستادن ممنوع است و تنها می‌توان مسافر پیاده کرد و بی‌درنگ باید حرکت کرد. ‏می‌ایستم و می‌ایستم و مواظبم که پلیس پیدایش نشود. خیر! خبری از نماینده‌ی آلمیرا نیست! ‏ساعت 8 و ده دقیقه شماره‌شان را می‌گیرم. این بار، بر خلاف روز ورودم، شماره وجود دارد و مردی ‏پاسخ می‌دهد. داستان را می‌گویم، او جای دقیق ایستادنم را می‌پرسد و می‌گوید "تمام! تمام!" اما ‏تا ده دقیقه بعد هم کسی پیدایش نمی‌شود. مأمور پلیسی دارد از تک‌تک ماشین‌هایی که راننده در ‏کنارشان نیست عکس می‌گیرد. به‌ناچار راه می‌افتم و می‌روم و چرخی می‌زنم، و باز می‌گردم. ‏ساعت 8 و نیم شده و درست لحظه‌ای که به جای قرار می‌رسم، مرد جوانی تازه از راه رسیده، ‏دارد از عرض خیابان می‌گذرد، و از دور برایم دست تکان می‌دهد.‏

در سفرهای بعدی به ترکیه، دیگر هرگز از شرکت آلمیرا ماشین کرایه نخواهم کرد!‏

ایستانبول، ایستانبول!‏

دانش‌آموز دبیرستان که بودم ترانه‌ی زیبایی با صدای مارک آریان Marc Aryan‏ ‏خواننده‌ی ارمنی – فرانسوی - ‏بلژیکی فراوان از رادیو پخش می‌شد که نام "ایستانبول" در آن تکرار می‌شد و من آن را دوست ‏می‌داشتم. اکنون در فرودگاه استانبول هستم و تا پرواز بعدی به مقصد استکهلم هشت ساعت وقت ‏دارم. شنیده‌ام که شرکت ‏هواپیمایی "تورکیش" اتوبوس‌های ویژه‌ای برای مسافران خود دارد و ‏اگر فاصله‌ی دو پروازشان کافی باشد، داوطلبان را ‏می‌برند و در شهر می‌گردانند و به موقع به ‏فرودگاه بر می‌گردانند. اما من پرواز ارزان شرکت پگاسوس را خریده‌ام که ‏چنین خدماتی ندارد. ‏با این خیال که شاید اتوبوس‌هایی باشد که مرا به شهر ببرد و برگرداند، تابلوی ‏‏"توریست ‏اینفورمیشن" را دنبال می‌کنم، و دنبال می‌کنم...، و به جایی نمی‌رسم! دنباله‌ی راه گم می‌شود و تابلوی ‏دیگری ‏نیست! تنها یک باجه پیدا می‌کنم که بلیت‌های یک شرکت اتوبوس‌رانی را می‌فروشد. یک بار از ‏مردی که آن‌جا نشسته، ‏و چند دقیقه دیرتر از زنی که آن‌جا نشسته می‌پرسم که آیا می‌توانم ‏با اتوبوس‌های آن‌ها بروم و شهر را بگردم و برگردم؟ ‏‏- هردو، جدا از هم، ساعت پرواز بعدیم را ‏می‌پرسند، ساعتشان را نگاه می‌کنند، فکری می‌کنند، و می‌گویند که وقت کافی ‏نیست و تنها می‌رسم که تا ‏مرکز شهر بروم، و بی‌درنگ باید برگردم!‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" ندیده می‌ماند. روز پیش و امروز نیز در شهر تظاهراتی بود و هست، و می‌ترسم که اگر ‏بروم، ‏اتوبوس رفت یا برگشت در راه‌بندان گیر کند و نتوانم خود را به پروازم برسانم. باشد تا در ‏فرصتی دیگر دلی سیر به ‏تماشای استانبول بروم. هشت ساعت انتظار تا پرواز بعدی دمی غنیمت ‏است تا کتابی را که همراه دارم تا پایان بخوانم.‏

‏***‏
و اما تظاهرات: پارسال هنوز هیچ نشانی از شورش و تظاهرات مردم و جوانان ترکیه در میدان ‏‏"تقسیم" نبود که نوشتم: «مشاهدات روزانه، من و یکی از دوستان را، بی آن‌که در این مورد با هم ‏تبادل نظر کرده‌باشیم، به یاد ایران در آستانه‌ی انقلاب 1357 می‌انداخت: همان تضادها و ‏نابه‌هنجاری‌ها، شکاف‌ها و از‌هم‌گسیختگی‌ها، زرق و برق‌ها و ریخت‌وپاش‌ها، و... و نتیجه، با وجود ‏دانش ناقص و مشاهده‌ی سطحی، روشن است: اگر آزادی‌های دموکراتیک، آزادی احزاب و ‏سازمان‌ها و نهادهای مردمی، آزادی بیان و امکان مشارکت مردم در سیاست‌گزاری و تعیین ‏سرنوشت خود وجود نداشته‌باشد، ترکیه نیز دیر یا زود مانند ایران ِ شاه منفجر خواهد شد. نمی‌دانم ‏که آیا این آزادی‌ها امروز در ترکیه وجود دارد، یا نه.»‏

‏"ایستانبول، ایستانبول" را این‌جا بشنوید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

29 September 2013

تورکوهایی دیگر - 3

در کوی دلدار

یکشنبه روز بازار زیتینلی ‏Zeytinli‏ (زیتونیه) است. خرید چندانی نداریم و تنها برای گردش می‌رویم. ‏پس ماشین نمی‌بریم و پیاده می‌رویم. دور نیست، اما تا بجنبیم نزدیک ظهر شده و آفتاب داغ تا مغز ‏استخوان را می‌سوزاند. در طول خیابان باریکی که به‌سوی بازار می‌رود سایه‌ای نمی‌یابیم و چاره‌ای ‏جز راه رفتن زیر آفتاب سوزان نداریم.‏

زیر چترها و سایبان‌های بازار روز خنک است. میوه، سبزی، خشکبار، همه چیز، آن‌جا چیده‌اند. خانم ‏میزبان هشدار داده که یخچال خانه پر است و جا برای میوه‌ی بیشتر نیست. اما با دیدن میوه‌های ‏هوس‌انگیز دل و دین از دست می‌رود و هشدارها فراموش می‌شود! دوستان انجیر و هلو و شلیل و ‏مغز گردو و لواشک و چند چیز دیگر می‌خرند، و من در برابر شیره‌ی شاه‌توت سپر می‌اندازم و ‏شیشه‌ی کوچکی می‌خرم.‏

‏"مادر"ی که پارسال این‌جا زیتون می‌فروخت، هنوز همچنان "همیشه به‌کار" و خندان پشت بساطش ‏نشسته‌است. اما هر چه چشم می‌گردانم اثری از دلدار انجیرفروش پارسالم نمی‌بینم. چه حیف! ‏اما مگر پارسال دلم را نکندم و زیر پا له نکردم؟ به یاد جمله‌ای از "جان شیفته"ی رومن رولان ‏می‌افتم: «زندگی می‌گذرد، و هرگز یک لحظه دو بار به دست نمی‌آید. باید آناً خواست، یا آن‌که ‏هرگز نخواست.» ولی...، خب، این مادر زیتون‌فروش امسال هم این‌جا هست. نمی‌شد خانم ‏انجیرفروش هم باز این‌جا باشد و یک نگاه ببینمش؟ گویا نه! سزای من همین است!‏

به‌سوی خانه بر می‌گردیم و من حالم گرفته‌است. زیر آفتاب سوزان له‌له می‌زنیم. از یک بقالی چند ‏قوطی دوغ می‌خریم و می‌نوشیم و کمی سر حال می‌آییم. چاره‌ی کار این است که ساعتی صبر ‏کنیم تا خورشید از اوج خود پایین‌تر بیاید و سپس خود را به آب دریا برسانیم. سر راه، تماشای ‏منظره‌ی دو رود کوچک و قایق‌هایی که در آن‌ها ایستاده‌اند مرا به‌یاد مرداب انزلی می‌اندازد و حالم ‏بهتر می‌شود. این رودها از "کوه‌های غاز" سرچشمه می‌گیرند و در خلیج آقچای به دریا می‌ریزند. ‏آب لوله‌کشی بخش مرکزی آقچای نیز از چشمه‌های این کوه‌ها تأمین می‌شود. شیر آب را که باز ‏می‌کنید، آب همیشه حسابی خنک و بسیار گواراست. از نوشیدن آن سیر نمی‌شوم.‏

شب یکی از دوستان زخمت می‌کشد و پلوی ترکمنی (چکدیرمه) بسیار خوشمزه‌ای می‌پزد و مرا ‏به سال‌های دور سربازی در پادگان چهل‌دختر و مهمانی در خانه‌های دوستان ترکمنم می‌برد. دست ‏همه‌شان مریزاد برای "چکدیرمه"هایشان!‏

بار دیگر کوه غاز

پارسال در وصف "کوه غاز" و تلاش برای رسیدن به آن نوشتم. دوستی که پارسال از کوه سخن ‏گفته‌بود، این‌بار نشانی دقیق‌تری داد: اشخاص متفرقه را به محدوده‌های معینی راه نمی‌دهند و ‏نمی‌توان با ماشین شخصی به آن‌جاها رفت. برای رسیدن به آن محدوده‌ها باید با تورهای موجود ‏رفت. پس با کمی پرس‌وجو دست کم دو نمایندگی سافاری‌های گردش در پیرامون آقچای می‌یابیم، ‏برنامه‌هایشان را نگاه می‌کنیم و دمره‌تور ‏Demre Tour‏ را می‌گزینیم. بهای تور 65 لیره برای هر نفر ‏است. ما هشت نفریم، و با کمی چانه زدن، و اکنون که فصل توریستی به پایان رسیده، مدیر تور به ‏نفری پنجاه لیره راضی می‌شود.‏

ساعت 10:30 صبح روز دوشنبه جیپ 14‌نفره با دو مسافر می‌آید، ما را دم خانه‌مان سوار می‌کند، ‏و دو گردشگر دیگر را هم سر راه بر می‌دارد. می‌شویم 12 نفر به‌اضافه‌ی راننده، و به سوی کوه ‏رهسپار می‌شویم. آن دیگران همه زن، و گردشگران ترک‌اند: مادر و دختری که در آلمان زندگی ‏می‌کنند، و دو خانم از استانبول.‏

جیپ روباز است و درجاده‌ی اصلی آقچای – آلتین‌اولوق که می‌راند باد دلچسبی درون آن می‌پیچد. ‏هنوز کیلومتری نرفته‌ایم که دوستی گندم بوداده‌ای را که از ایران با خود آورده به دو خانم استانبولی ‏تعارف می‌کند و باب آشنایی را می‌گشاید. دو خانم دیگر در ردیف کنار راننده و دور از دسترس ما ‏نشسته‌اند.‏

عکس از ن.
راننده مردی حدود چهل ساله، خوشرو و خوش‌اخلاق است. مصطفی نام دارد، که اگر "آقا ‏مصطفی" بخواهیم بگوییم، به ترکی باید "مصطفی‌بئی (بیگ)" بگوییم. و این "مصطفی‌بئی" مرا ‏به‌یاد یک "تورکو" می‌اندازد که در سال‌های دانشجویی می‌شنیدیم، می‌خندیدیم و کیف می‌کردیم. ‏‏"آشیق مورات (مراد) چوبان‌اوغلو" بود که ترانه‌ی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی" را می‌خواند. ما تا پیش ‏از آن نام چند تن از "دلی" (پهلوانان همرزم) کوراوغلو را شنیده بودیم، مانند "ایواز (عیوض)" یا ‏‏"دمیرچی‌اوغلو دلی‌حسن"، اما هیچ نامی از گیزیراوغلو مصطفی‌بئی نشنیده‌بودیم، و اکنون در این ‏‏"تورکو" گفته می‌شد که او زورمندتر از خود کوراوغلوست، سر او را زیر آب می‌کند، و "قیرات" اسب ‏کوراوغلو به گرد اسب او "آلاپاچا" هم نمی‌رسد! بامزه‌تر، لحن ترانه‌بود:‏

بیر هیشیمنان [بیردن – بیره] گلدی کئچدی
په، په، په، په...‏
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی،
هی، هی، هی...‏
هیشمی داغی دلدی کئچدی
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏
‏...‏
‏...‏
های ائدنده، هایا تپر
په، په، په، په...‏
هوی ائدنده، هویا تپر
هی، هی، هی...‏
کوراوغلونو سویا تپر!‏
آقام کیم؟ پاشام کیم؟ نیگار کیم؟ گؤزوم کیم؟ خانیم کیم؟ جانیم کیم؟
کیم؟ کیم؟
گیزیراوغلو مصطفی‌بئی
بیر بئین اوغلو
زور بئین اوغلو!‏

و ترجمه:‏


چون برقی [ناگهان] آمد و گذشت
به، به، به، به...‏
مصطفی بیک، پسر گیزیر
هی، هی، هی...‏
خشمگین کوه را کند و گذشت
آقای من کی؟ پاشای من کی؟ نگار کی؟ نور چشمم کی؟ خانم کی؟
کی؟ کی؟
مصطفی بیک، پسر گیزیر
پسر بیک
پسر بیکی صاحب نفوذ
‏...‏
‏...‏
‏"های" اگر بگویی، "های" او سر است
‏"هوی" اگر بگویی، "هوی" او سر است
کوراوغلو را زیر آب فرو می‌برد
آقای من کی؟...‏

این روایت البته از قول خود کوراوغلوست که در وصف همرزم تازه‌ای که پیدا کرده برای نگارخانم ‏می‌خواند. این‌جا بشنوید.‏

مصطفی‌بئی - عکس از ت.
مصطفی‌بئی در یک سه‌راهی از جاده اصلی بیرون می‌رود و جیپ را به‌سوی روستای آوچیلار ‏Avçılar‏ (شکارچیان) می‌راند. از کوچه‌های تنگ ده می‌گذریم. بافت ده مانند ایران است: خانه‌ها و ‏حیاط‌هایی با دیوارهای بلند. دیوارهایی که نتوان از پشت آن درون خانه را دید در جاهایی که ما ‏زندگی می‌کنیم وجود ندارد.‏

در بالادست ده راه‌های هموار به پایان می‌رسد و مصطفی‌بئی هشدار می‌دهد که تکان‌های شدید ‏جیپ و "آزمون آتش" از این‌جا آغاز می‌شود. جاده‌ی کوهستانی تنگ و سنگلاخ و ناهموار است. ‏حسابی بالا و پایین پرتاب می‌شویم. جاده در دل جنگل می‌پیچد و می‌پیچد و از کوه بالا می‌رود. ‏یکی از همراهان گله دارد که جنگل‌های این منطقه پر از درختان سربه‌فلک‌کشیده بوده اما اکنون ‏گویا همه را کنده‌اند و درختان همه کوچک و جوان‌اند. نیم‌ساعتی دیرتر به پاسگاه جنگلبانی ‏‏"شاهین‌دره" می‌رسیم. جیپ می‌ایستد و راننده می‌گوید که می‌توانیم پیاده شویم و قدری پیرامون ‏را تماشا کنیم تا او کارهای اداری اجازه‌ی عبور ما را انجام دهد. عجب! مقررات سفت و سختی ‏این‌جا هست! در کنار پاسگاه نیز مشابه تابلویی که در چاملی‌بئل دیدیم وجود دارد: «هرگونه عبور ‏غیرمجاز، شکستن و کندن شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و ‏شکار ممنوع است».‏

پیاده می‌شویم و تا لبه‌ی جاده می‌رویم. چشم‌انداز زیبایی‌ست. دره و شهرک ساحلی آلتین‌اولوق ‏زیر پای ماست. جیپ دیگری از راه می‌رسد. کوچک‌تر است، از همین شرکت است و تازه می‌فهمیم ‏که همسفران دیگری هم داریم. به‌جز راننده و همکارش دو زوج سرنشینان آن هستند. خانم‌ها با ‏مانتو و روسری هستند. آنان نیز برای تماشای مناظر به ما می‌پیوندند. مردان کنجکاو‌اند و قبل از هر ‏چیز از یکی از دوستان ما می‌پرسند که ما کجایی هستیم. از "مسلمان" بودن ما بسیار شادمان ‏می‌شوند و با دوستمان دست می‌دهند. خودشان، هر دو زوج، از "اسکی شهر" ترکیه هستند. ‏دوستمان می‌گوید: «آهان...، از شهر "خوجا نصرالدین" (ملا نصرالدین)!»، با این آشنایی‌دادن دو زوج ‏را شادمان‌تر می‌کند و فضای تمامی تور خودمانی‌تر می‌شود. به روایت ترکی، ملانصرالدین اهل ‏اسکی شهر بوده‌است.‏

کارهای اجازه‌ی عبور انجام شده‌است، سوار می‌شویم و "ماجراجویی" را ادامه می‌دهیم. کمی بعد ‏جیپ در کنار یک درخت می‌ایستد و مصطفی‌بئی میوه‌های روی درخت را نشان می‌دهد. گوجه سبز ‏‏(آلوچه)های ریز است. دوستان دست دراز می‌کنند، مشتی می‌چینند، و بین سرنشینان پخش ‏می‌کنند. اما... مگر تابلوی جنگلبانی نگفت که این کار ممنوع است؟! گوجه‌ها آن‌قدر ترش‌اند که ‏نمی‌توان خوردشان. باز کمی دیرتر جیپ در کنار درختی با میوه‌های ریز و سرخ‌رنگ می‌ایستد. ‏مصطفی‌بئی می‌گوید که میوه‌ها خوردنی نیست اما از هسته‌های آن تسبیح می‌سازند. راست ‏می‌گوید: هسته‌ها عین دانه‌های تسبیح هستند. کارشناسان حاضر می‌گویند که دانه‌های تسبیح ‏‏33 یا 99 عدد باید باشند. سرنشینان همان‌طور از درون جیپ میوه‌ها را می‌چینند و می‌شمارند. و باز ‏جیپ در کنار بوته‌های گیاهی دارویی می‌ایستد. این گیاه مشتری چندانی ندارد. تنها ‏یکی از دوستان ما که با پزشکی "آلترناتیو" سروکار دارد کمی از این گیاه بر می‌دارد.‏

کاج گریان

چند کیلومتر بالاتر کنار یک درخت عظیم می‌ایستیم. آقا مصطفی همه را پیاده می‌کند، بر گرد خود ‏جمع می‌کند، درخت بزرگ را نشان می‌دهد و توضیح می‌دهد که در دهه‌ی هفتاد صاعقه‌ای زد و ‏آتش‌سوزی بزرگی در جنگل‌های این منطقه راه انداخت و همه‌ی جنگل سوخت. در این‌جا یک ‏احساس "آها" به دوست ما که فکر می‌کرد درخت‌های جنگل را کنده‌اند، دست می‌دهد. آقا ‏مصطفی ادامه می‌دهد و می‌گوید که تنها همین یک درخت، با آن‌که اثر صاعقه بر تنه‌ی آن دیده ‏می‌شود، سالم ماند و نسوخت. و هنگامی که جنگلبانان به این‌جا رسیدند، دیدند که از سوزنی‌های ‏آن قطره‌های آب می‌چکد: درخت داشت برای جنگل سوخته اشک می‌ریخت، و از این رو نام آن را ‏‏"آغلایان چام" ‏Ağlayan Çam‏ – کاج گریان – نهادند.‏

دوستان به هیجان می‌آیند و عکس‌های فراوانی از درخت و با درخت می‌گیرند. درخت‌های دیگر همه ‏بسیار کوچک‌تر و جوان‌تراند. معجزه‌ای‌ست که این درخت کهنسال در آتش نسوخته، اما مطالعه‌ی ‏بعدی من نشان می‌دهد که "آغلایان چام" به ترکی در واقع نام گونه‌ای از کاج‌هاست که در هیمالیا ‏و هندوکش می‌روید و در میان علمای گیاه‌شناسی بحث است که آن را ‏Pinus wallichiana‏ بنامند یا ‏Pinus excelsa‏. چکیدن قطره‌های آب از سوزنی‌های آن نیز طبیعی‌ست. پیداست که با تبدیل نام ‏گونه به نام خاص، از این درخت جاذبه‌ی گردشگری ساخته‌اند. باشد! حالا عیبی ندارد! هر چه ‏هست، احساس احترام به طبیعت را می‌انگیزد و این به‌خودی‌خود خوب است.‏

سوار می‌شویم و راهمان را پی می‌گیریم. سر یک پیچ مصطفی‌بئی دستور می‌دهد که همه ‏برخیزیم، سر پا بایستیم، و سمت چپ را نگاه کنیم؛ و آن‌سوی پیچ ناگهان دره و پرتگاه عظیمی بر ‏لبه‌ی جاده دهان می‌گشاید. ایستادن توی جیپ بی‌گمان برای تشدید احساس ایستادن بر لبه‌ی ‏پرتگاه است، اما کسی از سرنشینان فریاد ترس بر نمی‌کشد. راننده این‌جا را "کانیون" می‌نامد و ‏می‌گوید که این‌جاست منبع اکسیژن فراوان و معروف "کوه غاز" و درمان بیماران آسمی. جیپ ‏می‌ایستد و همه پیاده می‌شویم. آقا مصطفی ما را تا روی صخره‌هایی بر لبه‌ی پرتگاه راهنمایی ‏می‌کند. شکاف بزرگ و ژرفی‌ست در دل سنگ‌هایی که به سپیدی می‌زنند. من که فشار خون ‏بالایی دارم، اغلب در کوهستان و با اکسیژن فراوان فشار خونم پایین می‌رود. این‌جا هم به‌روشنی ‏احساس می‌کنم که فشار خونم پایین رفته و سرم سبک شده‌است.‏

دوستان در دلاوری و نزدیک‌تر و نزدیک‌تر رفتن به لبه‌ی پرتگاه با هم مسابقه گذاشته‌اند و ‏مصطفی‌بئی هم تشویقشان می‌کند. او جایی را در آن‌سوی دره‌ی مخوف نشان می‌دهد و می‌گوید ‏که چند ساعت بعد آن‌جا خواهیم ایستاد و این سو را نگاه خواهیم کرد. سرنشینان عکس‌های ‏فراوانی می‌گیرند.‏

کمی بعد در کنار یک چشمه می‌ایستیم. آب خنکی دارد، اما کمی بو و مزه‌ی چوب در آن هست و ‏نشان می‌دهد که سر راه از میان ریشه‌های درختان جنگلی گذشته‌است. اکنون در سرازیری ‏می‌رانیم. به گفته‌ی مصطفی‌بئی تا ارتفاع 1200 متری بالا رفته‌بودیم. چند پیچ آن‌طرف‌تر جیپ وارد ‏بیراهه‌ی کوچکی می‌شود و در کنار کلبه‌ای چوبی می‌ایستد. جیپ کوچک هم می‌رسد. این‌جا ‏چشمه‌ای با شیر آب، و دستشویی و توالت هم هست. مصطفی‌بئی اعلام می‌کند که ما ‏می‌توانیم تا ته دره‌ی کوچک آن‌سوی جاده برویم و پاهایمان را در آب رود خنک کنیم تا او و دوستانش ‏ناهار را آماده کنند.‏

ته دره‌ی جنگلی زیباست. هوا پاکیزه و فرح‌بخش است. آب زلال رود با صدایی دل‌انگیز از لابه‌لای ‏سنگ‌ها جاری‌ست و ما را به خود می‌خواند. دوستان هر یک به سویی می‌روند. کفش و جورابم را ‏در می‌آورم، بر تخته‌سنگی می‌نشینم و پاهایم را توی آب فرو می‌برم: یخ ِ یخ است. سرما تا مغز ‏استخوان‌های پایم نفوذ می‌کند و احساس درد می‌کنم، اما تحمل می‌کنم. دقیقه‌ای بعد پایم به ‏سرمای آب عادت می‌کند و لذت می‌برم.‏

عکس از ن.
دوستی لخت می‌شود و می‌پرد توی آب، اما درجا از شدت سرمای آب فریادش به آسمان می‌رود و ‏دوان بیرون می‌آید. من تا بالای زانو توی آب می‌روم، از باریکه‌ای می‌گذرم و خود را به جزیره‌ی ‏کوچکی می‌رسانم و می‌نشینم. یکی از خانم‌های ساکن آلمان از دور فریاد می‌زند: این "جزیره‌ی ‏شیوا"ست! و دوستی می‌گوید که شبیه مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ شده‌ام!‏

چهار مسافر دیگر جیپ خودمان نیز به ما پیوسته‌اند و حالا دیگر همه خودمانی شده‌ایم. در طول راه ‏دوستان ما بارها خوردنی‌های گوناگون به آنان تعارف کرده‌اند و با شوخی‌هایشان آنان را نیز ‏خندانده‌اند. مسافران جیپ دیگر هم می‌آیند. مردانشان به ما نزدیک می‌شوند، اما زنان ‏حجاب‌پوششان همواره کمی دورتر می‌ایستند.‏

ساعتی بعد صدای سوت مصطفی‌بئی از سوی کلبه‌ی چوبی می‌آید، که یعنی ناهار حاضر است، و ‏یکی از دوستان ما با سوت پاسخ می‌دهد، که یعنی فهمیدیم و داریم می‌آییم! این یعنی "ارتباط ‏جنگلی". به‌سوی کلبه می‌رویم. مصطفی‌بئی و همکارانش عجب میزی چیده‌اند! در برنامه‌ی ‏تورهای آژانس رقیب خوانده‌بودیم که در طول برنامه با خوراک سرد پذیرایی می‌کنند، اما این‌جا ‏‏"کؤفته" [کباب کوبیده‌های کوچک] با ماکارونی، سالاد فراوان، نان و نوشابه چیده‌اند. چند قوطی ‏آبجو هم توی آب چشمه دارند خنک می‌شوند. خود مصطفی‌بئی برای همه غذا می‌کشد و اصرار ‏دارد که بیشتر بخوریم. میز و نیمکت‌های چوبی فراوانی به اندازه‌ی چندین تور هم‌زمان آن‌جا هست. ‏هر گروه بر گرد میزی می‌نشینیم و می‌خوریم. خوشمزه است.‏

شلاله‌لر

خنده و شوخی‌های بعد از ناهار ادامه دارد که مصطفی‌بئی برپا می‌دهد و می‌گوید که مایوها و ‏حوله‌هایمان را برداریم و دنبال او برویم. او هشدار می‌دهد که کوره‌راه خطرناکی در پیش داریم: مبادا ‏در طول راه با هم حرف بزنیم، یا حین راه رفتن رویمان را برگردانیم! گویی دارد بچه شهری‌های ‏کوه‌ندیده را نصیحت می‌کند. حق دارد. همه که مثل همه‌ی هشت نفر گروه ما نیستند که سابقه‌ی ‏کوهنوردی مفصل داشته‌باشند!‏

نیم ساعتی در کوره‌راهی جنگلی و صخره‌ای پیاده‌روی می‌کنیم. در جاهایی روی صخره‌ها نردبان‌های ‏چوبی گذاشته‌اند. کار خانم‌های محجبه‌ی جیپ دوم از همه دشوارتر است. آقا مصطفی اجازه ندارد ‏دست آن‌ها را بگیرد و کمکشان کند و تنها شوهرانشان اجازه‌ی این کار را دارند. اما شوهران آیا ‏خودشان را می‌توانند اداره کنند؟

به کف دره می‌رسیم و منظره‌ی زیبای چند آبشار در برابرمان هویدا می‌شود. این‌جا را "شلاله‌لر" ‏Şelaleler‏ (آبشارها) می‌نامند و مقصد نهایی این تور است. چند نفرمان لخت می‌شویم و می‌پریم ‏توی آب. این همان آبی‌ست که بالاتر پایم را در آن فرو کردم. بسیار سرد است. بعضی دوستان چند ‏ثانیه بیشتر دوام نمی‌آورند و بیرون می‌دوند. مصطفی‌بئی می‌گوید که باید پنج دقیقه دوام آورد و بعد ‏بدن عادت می‌کند. راست می‌گوید. ضربان قلب باید بتواند خود را تنظیم کند تا خون گرم به همه‌جای ‏بدن برساند. می‌مانم و آرام شنا می‌کنم. دو تن از خانم‌های گروه ما هم می‌مانند و مشغول ‏شوخی و شیطنت هستند. خانم‌های ساکن آلمان می‌پرند توی آب و زود بیرون می‌روند، اما ‏خانم‌های استانبولی کنار آب می‌نشینند و تماشا می‌کنند. مردان اسکی‌شهری در حوضی بالاتر ‏توی آب رفته‌اند، اما زنان حجاب‌پوششان بالای صخره‌ای دور نشسته‌اند و دارند ما را تماشا ‏می‌کنند (در عکس زیر پیدایشان کنید). خانم‌های گروه ما از این تبعیض سخت خشمگین و ناراحت‌اند، و من نیز. اما مگر ما توانسته‌ایم ‏جامعه‌ی خود را تغییر دهیم تا بتوانیم در جامعه‌ی ترکیه‌هم تأثیر بگذاریم؟ تازه، اردوغان دارد جامعه‌ی ‏ترکیه را در جهت حجاب بیشتر پیش می‌برد.‏

عکس از ت.
پس از آبتنی مفصل به کلبه باز می‌گردیم. گردانندگان تور چای آماده کرده‌اند. چه می‌چسبد! و ‏اکنون هنگام آواز سردادن است! یکی از دوستان از نخستین روز ورودمان به آقچای اصرار دارد که ‏ترانه‌ی آذربایجانی "بنفشه" را که در سال‌های دور در کوه‌ها می‌خواندم، بخوانم، و اکنون و این‌جا ‏دیگر راه فرار ندارم. می‌خوانم. همه‌ی اهل تور با دقت و شگفتی گوش می‌دهند. نمی‌دانم ‏ترکیه‌ای‌ها چه‌قدر از زبان این ترانه یا به‌قول خودشان "شرقی" را می‌فهمند. دختر جوان ساکن آلمان ‏دارد با آیفونش صدای مرا نمی‌دانم به کجا مخابره می‌کند. سپس یکی از دوستان ترانه‌ای گیلکی ‏می‌خواند، و باز دوستان اصرار می‌کنند که ترانه‌ای آذربایجانی، و این بار شاد بخوانم. "گئتمه، دایان" ‏را می‌خوانم و یکی از خانم‌های گروه ما با آهنگ آن می‌رقصد. آوازم که تمام می‌شود، ناگهان ‏صدایی از پشت سرم می‌گوید "آچ، آچ، آچ، آچ!" [بازکن، بازکن...!] یکی از مردان جیپ دوم است که ‏تکه‌ای شفتالو جلوی دهانم گرفته‌است و خندان می‌گوید: "ما این‌طوری تعارف می‌کنیم!" می‌خندم ‏و شفتالو را می‌خورم. او سپس به همه‌ی افراد گروه ما به همین شکل میوه "تعارف" می‌کند.‏

آقا مصطفی سنگ تمام می‌گذارد و بعد از چای هندوانه هم می‌آورد. این هم می‌چسبد. و اینک، ‏هنگام بازگشتن است. از راه دیگری باز می‌گردیم و مصطفی‌بئی، همچنان که قول داده‌بود، در ‏آن‌سوی "کانیون" بر فراز پرتگاه سهمگین‌تری می‌ایستد و همه را تشویق می‌کند که بر لبه‌ی پرتگاه ‏شیطنت کنند. یکی از دوستان پاکت بزرگی تخمه‌ی آفتابگردان درشت رو می‌کند که از ایران ‏آورده‌است. همسفران ترکمان، همه، بی‌استثناء، بیشتر از ما گرفتار و معتاد این تخمه‌ها می‌شوند و ‏پیوسته کف دستشان به‌سوی دوستمان دراز است و تخمه‌ی بیشتر می‌خواهند. مصطفی‌بئی نشسته بر ‏لبه‌ی پرتگاه، تخمه می‌شکند، و می‌گوید: این‌همه تور این‌جا آورده‌ام، اما هرگز بر لبه‌ی این ‏پرتگاه تخمه نشکسته‌ام!‏

ساعت از هشت غروب گذشته که دم خانه از جیپ پیاده می‌شویم. همسفران با هم ای‌میل و ‏فیسبوک رد و بدل می‌کنند و یکی از دوستان ما چهل لیره به "کیم؟ کیم؟ مصطفی‌بئی" انعام ‏می‌دهد. کم است برای سپاسگزاری بابت روزی سرشار از جنگل و کوه و آب و "اکسیژن" و خوراک و ‏شوخی و خنده و صفا و صمیمیت.‏

برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

متن کامل تورکوی "گیزیراوغلو مصطفی‌بئی"‏
مجسمه‌ی پری دریایی کپنهاگ
ترانه‌ی بنفشه
ترانه‌ی گئتمه، دایان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

22 September 2013

تورکوهایی دیگر - 2

پس از بازگشت از چاناق‌قلعه، در ساحل "آلتین قوم" آقچای نمی‌توان تنی به آب نزد. چه ‏آرامش‌بخش است آب دریا! شامگاه به رستورانی که ماهی‌های تازه دارد می‌رویم. ماهی‌های دریا، ‏و پرورشی را جدا از هم در ویترینی پر از یخ چیده‌اند. تماشا می‌کنید، انتخاب می‌کنید و سپارش ‏می‌دهید. کباب می‌کنند و سر میز می‌آورند. دوستان کشف کرده‌اند که ماهی "چیپورا" ‏Çipura‏ ‏خوشمزه‌تر از همه است. آیا این نام با همان کپور خودمان هم‌ریشه است؟ خود ماهی که شباهت ‏چندانی به کپور ما ندارد، اما خوشمزه است.‏

دوستان کشف دیگری هم کرده‌اند: این‌جا نوشیدنی معمول در کنار ماهی، "آب شلغم" ‏şalgam ‎suyu‏ است – نوشابه‌ای به رنگ سرخ تیره که در دو نوع تند و غیر تند در بطری‌هایی با اندازه‌های ‏گوناگون می‌فروشند. نام شلغم اغلب ما را به یاد چیز آب‌پز نه‌چندان خوشمزه‌ای می‌اندازد که به ‏هنگام بیماری می‌خورند و رنگ آن هم سرخ نیست. پس این چیست که آبش را این‌جا می‌نوشند؟ با ‏خواندن روی بطری کشف می‌شود که این آب هویج سیاه است که می‌گذارند تخمیر و ترش ‏می‌شود و سپس این نوشابه را از آن می‌سازند. به نوشته‌ی واژه‌نامه‌ی آن‌لاین "بنیاد زبان ترکی" ‏واژه‌ی شلغم ریشه‌ی فارسی دارد و به معنای همان ریشه‌ی ترب‌مانندی‌ست که ما می‌شناسیم، با ‏نام گیاه‌شناسی ‏Brassica rapa‏. نام "آب شلغم" برای آب‌هویج ترشیده معلوم نیست از کجا آمده. ‏هرچه هست، نوشیدنی خوشمزه‌ای‌ست و در اینترنت فواید فراوانی برای آن برشمرده‌اند. ‏به‌نوشته‌ی ویکی‌پدیا آن را همراه با راکی هم می‌نوشند، و خمارشکن خوبی نیز هست!‏

هنگام خوردن ماهی کشف دیگری می‌کنیم: سس بسیار خوشمزه‌ای روی میز هست که گویا باید ‏روی ماهی ریخت. تشخیص من این است که این رب انار رقیق است. پرس‌وجو کم‌وبیش تشخیص ‏مرا تأیید می‌کند. خدمه رستوران می‌گویند که این "نار اکلیشی سوس" ‏Nar eklişi sos‏ است ‏که در بقالی‌ها و از جمله در "بیم" ‏BİM‏ می‌فروشند. قرار می‌شود که در نخستین فرصت از این ‏سس بخریم!‏

آخر شب دوستان ما را به کافه ریو می‌کشانند که موسیقی زنده دارد و قرار است خواننده‌ی معروف ‏شهر ایلهان آلتین ‏İlhan Altın‏ از ساعت ده‌ونیم شب آن‌جا آواز بخواند. ما که می‌رسیم ساعت از ‏ده‌ونیم گذشته‌است اما از خواننده خبری نیست و ارکستر در حال گرم کردن مجلس است. پیر و ‏جوان، مرد و زن در سالن کافه ریو و در فضای باز ساحل دریا نشسته‌اند، گوش به موسیقی ‏سپرده‌اند، چای، آبجو و چیزهای دیگر می‌نوشند، قلیان و سیگار می‌کشند، گپ می‌زنند، یا روی ‏صندلی خود را با موسیقی تاب می‌دهند.‏


ساعت از یازده هم گذشته که آقای ایلهان با کف‌زدن‌ها و سوت‌زدن‌های پرشور جمعیت روی صحنه ‏می‌رود، خوش و بش می‌کند، و آواز می‌خواند. صدایش بد نیست. پیداست که تنها ماییم که برای ‏نخستین بار او را می‌بینیم. بقیه همه با او و ترانه‌هایش به‌خوبی آشنا هستند، با او دم می‌گیرند، با ‏ترانه‌های او نشسته یا ایستاده می‌رقصند، و سرانجام یک‌یک روی صحنه می‌روند و رقصی پرشور ‏آغاز می‌شود. یکی از همراهان چندی‌ست که در ضرباهنگ رقص اینان دقیق شده و کشف کرده که ‏با ضرباهنگ رقص ما در ایران فرق دارد. راست می‌گوید. اما من دارم فکر می‌کنم که چه می‌شد اگر ‏مردم ما هم در شهرستان‌های مشابه چنین تفریحاتی می‌داشتند؟

ایلهان می‌خواند و می‌خواند، و گاه به میان جمعیت می‌آید و همچنان در حال خواندن با برخی‌ها ‏دست می‌دهد. خانم‌های شیک و پیکی هم در میان جمع هستند که برای او عشوه‌فروشی ‏می‌کنند. او یک خواننده‌ی دستیار هم دارد: مردی‌ست جوان که می‌گوید کار او "نوستالژی‌خوانی" ‏است. او نخست ترانه‌ای قدیمی از زکی مورن می‌خواند که حتی من هم که سن‌وسالی دارم آن را ‏نشنیده‌ام، و سپس ترانه‌ی معروف "چیله بولبولوم" از امل سایین Emel Sayın را با هنرمندی تمام می‌خواند و در ‏میان جمعیت طوفانی به‌پا می‌کند. او جمع را وامی‌دارد که "الله" را که در این ترانه تکرار می‌شود، ‏همه با هم و به صدای بلند فریاد بزنند. این "الله" در اجرای نخستین امل سایین وجود نداشت و ‏دیرتر در ترانه وارد شد. امل سایین در سفرش به ایران نیز در شوی تلویزیونی پرویز قریب‌افشار و نیز همراه با ‏انوشیروان روحانی بارها این ترانه را خواند و حسابی گل کرد.‏

شب به خوبی و خوشی به پایان می‌رسد. ساعتی از نیمه‌شب گذشته که به "گراندهتل" ‏می‌رسم و می‌خوابم.‏

به‌سوی چنلی‌بئل!‏

پیش از ظهر روز چهارم چند دوست دیگر از راه دور می‌رسند و به ما می‌پیوندند. شادی دیدار این ‏دوستان پس از سال‌ها در وصف نمی‌گنجد. همه‌ی روز به قدم زدن در جمعه‌بازار آقچای، گپ‌زدن با ‏دوستان و آفتاب و آبتنی می‌گذرد. خانم میزبان با فراهم کردن خوراکی‌هایی که سال‌هاست من و ‏چند تن دیگر در حسرتشان بوده‌ایم، و با مهربانی‌هایش سنگ تمام می‌گذارد و حسابی شرمنده‌مان ‏می‌کند.‏

هنگام ورق‌زدن کتابچه‌ی نقشه‌ای که همراه دارم، جایی به‌نام چاملی‌بئل ‏Çamlıbel‏ در همین ‏نزدیکی آقچای و سر راه چاناق‌قلعه کشف کرده‌ام. این نام، همان "چنلی‌بئل" آذربایجانی خودمان، ‏پناهگاه و ستاد فرماندهی کوراوغلو قهرمان داستان‌های فولکلوریک بسیاری از مردمان آسیاست. ‏اقوام و ملیت‌های گوناگون توصیف‌های ویژه‌ی خود را از کوراوغلو و چنلی‌بئل دارند. می‌دانم که ‏جاهای بی‌شماری به‌نام چاملی‌بئل در ترکیه هست که هیچ ربطی به داستان کوراوغلو ندارند. اما ‏منی که چند سال از بهترین سال‌های جوانیم را پای حماسه و اپرای کوراوغلو گذاشته‌ام، نمی‌توانم ‏این قدر نزدیک جایی به‌نام چاملی‌بئل باشم و به دیدن آن نروم!‏

عکس نخست از ن. – این عکس از م.‏
داوطلب فراوان است و پیش از طهر روز پنجم به‌سوی چاملی‌بئل می‌رویم. راهنمای جی‌پی‌اس این ‏چاملی‌بئل را بلد نیست و یکی دیگر را نزدیک ادرمیت پیدا می‌کند، که مقصد ما نیست. کمی طول ‏می‌کشد تا با پرس‌وجو خروجی این روستا را سر راه آلتین‌اولوق پیدا کنم. جاده‌ی باریک از روستای ‏چاملی‌بئل و باغ‌های زیتون پیرامون آن می‌گذرد و به‌سوی کوه و جنگل می‌رود. هر چه پیش‌تر ‏می‌رویم جاده‌ی سنگلاخ خراب‌تر می‌شود. این جاده در واقع جیپ‌رو است، اما من با پرروئی تمام با ‏ماشین سواری در آن پیش می‌رانم. این‌جا و آن‌جا در دو سوی جاده باغ‌های زیتون گسترده ‏شده‌است. به یک چشمه می‌رسیم و آبی به سر و رویمان می‌زنیم. خاک فراوانی روی ماشین ‏نشسته‌است. سپس به یک چشمه‌ی دیگر می‌رسیم. دوستان میل دارند که کمی پیاده‌روی کنند، ‏و همین هنگام به تابلویی می‌رسیم که می‌گوید: «هرگونه عبور غیرمجاز، شکستن و کندن ‏شاخه‌ها، افروختن آتش، ریختن آشغال، کندن گیاهان، چراندن حیوانات، و شکار ممنوع است»!‏

ماشین را پای همین تابلو می‌گذاریم، پیاده می‌شویم و کمی قدم می‌زنیم. چشم‌انداز دره و شهرک ‏ساحلی آلتین‌اولوق از آن بالا زیبا و دیدنی‌ست. دوستان عکس‌های فراوانی می‌گیرند، و من دارم در ‏دل از اپرای کوراوغلو می‌خوانم:‏

چنلی‌بئل اؤلکم، هر یئری محکم، محکم
قوش کئچه بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
‏...‏
خانلاریندان ظلم گؤرموش ارمنی‌لر، گورجولر
باشلاییب عصیانا، بیزلردن گلیب یاردیم دیلر
‏...‏
من گتیردیم بو جماعت قارداش اولسون بیزلره
خان جفاسیندان قاچانلار، قوی قوشولسون بیزلره
‏...‏
چنلی‌بئلده ظلم اولماز
بوردا خان – بئی یاشاماز
آزاد اولماق ایسته‌ین گلسین
راحت اولماق ایسته‌ین گلسین
بوردا هر کس قارداش‌دیر، قارداش
بیر – بیریله یولداش‌دیر، یولداش...‏

و ترجمه‌ی نزدیک چهل سال پیشم، با همه‌ی ایرادهایی که دارد:‏

چنلی‌بئل وطن من است، همه‌جایش محکم و تسخیرناپذیر است
حتی پرنده هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها عبور کند
دشمن حتی فکر تسخیر این‌جا را هم نمی‌تواند بکند
‏...‏
ارمنی‌ها و گرجی‌هایی که از خان‌هایشان ظلم دیده‌اند
شروع به عصیان کرده‌اند و از ما تمنای یاری دارند
‏...‏
من این جمع را آوردم تا با ما برادر باشند
بگذار تا گریزندگان از جفای خان به ما بپیوندند
‏...‏
ظلم در چنلی‌بئل وجود ندارد
در این‌جا خان و بیک وجود ندارد
آزادیخواهان بیایند
خواستاران راحتی بیایند
این‌جا همه با هم برادر هستند، برادر
همه با هم رفیق هستند، رفیق...‏

فیلم سوئدی "در جست‌وجوی شوگرمن" که پارسال جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم مستند و 28 ‏جایزه‌ی دیگر را برد، نشان می‌دهد که چگونه تنها یک ترانه‌ی I Wonder‏ یک خواننده‌ی گمنام ‏امریکایی ‏Sixto Rodriguez‏ در دل جوانان، دانشجویان و روشنفکران افریقای جنوبی نخستین ‏شعله‌های انقلاب ضد آپارتاید را بر افروخت. عزیر ‏Üzeir‏ حاجی‌بیگوف و اپرایش کوراوغلو در اتحاد ‏شوروی سابق گمنام و ناشناخته نبودند، اما می‌خواهم بگویم که به‌گمانم پخش اپرای کوراوغلو و ‏انتشار متن دوزبانه‌ی آن در ایران نیز، در شرایط خفقان کشنده‌ی دهه‌ی 1350، شاید اندک تأثیری در ‏افروختن شعله‌ی انقلابی‌گری در دل‌های دانشجویان و برخی روشنفکران ایران داشت.‏

در راه بازگشت کنار یک تانکر آب می‌ایستیم. نوشته‌ی روی آن یعنی "بخشداری چاملی‌بئل" اما ما ‏‏"موهتارلیک" (مختارلیق) را به دلخواه خود "جمهوری خود مختار" معنی می‌کنیم: پس این تانکر ‏متعلق است به "جمهوری خودمختار کوراوغلو در چنلی‌بئل"! درود بر کوراوغلو و جمهوری آزاد و ‏فراملیتی او که خان و بیک هم ندارد! عکس‌های فراوانی می‌گیریم!‏

چاملی‌بئل قهوه‌خانه‌ی بزرگ و باصفایی دارد با استخری در حیاط بزرگش و چشم‌اندازی زیبا بر فراز ‏آلتین‌اولوق. می‌نشینیم. دوستی پسته‌ی ایران رو می‌کند، و آبجو و دوغ می‌نوشیم.‏

در پس‌کوچه‌ی تنگی دکان خرازی و کاردستی‌فروشی و عطاری تک‌افتاده‌ای پیدا می‌کنیم: چند پله ‏بالاتر از سطح کوچه ایوانی‌ست، کلبه‌ای چوبی، و آشپزخانه‌ای – همه پر از همه جور چیز که به ‏فروش گذاشته‌اند. مرد و زنی پشت میزی روی ایوان نشسته‌اند. با دیدن پنج مشتری شادمان از جا ‏می‌پرند. روی تابلوی کوچکی بر آستانه‌ی دکان نوشته‌اند "کؤیون دلی‌سی" ‏Köyün delisi‏. از خانم ‏دکاندار که لبخند بر لب کنارم ایستاده می‌پرسم:‏

Köyün delisi‏ عکس از ت.‏
- منظور از این "دلی" آدم پر زور و پهلوان و سرکش است، مثل "دلی"های کوراوغلو، یا یعنی دیوانه؟
خندان می‌گوید: - هاها...، نه، این خود منم، یعنی دیوانه!‏
‏- ولی...‏
مرد خندان توضیح می‌دهد: - این فقط یک کلک است برای کشاندن مشتری‌ها!‏
‏- پس این چامبلی‌بئل شما جای کوراوغلو و "دلی"هایش نیست؟
‏- هاها...، نه، چامبلی‌بئل کوراوغلو یک جایی نزدیک شهر "بولو"ست...‏

دوستان می‌کاوند، هر چیزی را بر می‌دارند، قیمت می‌پرسند، چیزهای جالب را به هم نشان ‏می‌دهند، پیوسته می‌پرسند "این چیست؟"، "آن چیست؟". برخی‌شان ترجمه لازم دارند. مرد ‏دکاندار می‌پرسد کجایی هستیم و شگفت‌زده ادامه می‌دهد:‏

‏- چه‌طور از این‌جا سر در آوردید؟
‏- به خیال چاملی‌بئل ِ کوراوغلو آمدیم!‏

سری تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید. دوستان صابون ِ زیتون و داروی گیاهی می‌خرند، و شاد و ‏خندان به شهر باز می‌گردیم. آفتاب و دریا می‌خوانندمان!‏

***
برای بزرگ‌کردن عکس‌ها روی آن‌ها کلیک کنید.‏

عکس‌هایی از کافه ریوی آقچای و برنامه‌ی ایلهان آلتین
ترانه‌ای با صدای ایلهان آلتین
فیلمی از پرده‌ی سوم اپرای کوراوغلو
متن کامل و رسمی (لیبرتوی) اپرای کوراوغلو به خط لاتین
متن "کامل" اپرای کوراوغلو که من با تکیه بر گوش‌هایم نوشتم، همراه با ترجمه‌ی فارسی
ترانه‌یI Wonder ‎‏  با صدای رودریگز
امل سایین: چیله بولبولوم – اجرای قدیمی
امل سایین و انوشیروان روحانی: چیله بولبولوم
اجرای تازه‌ای از امل سایین

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏