22 April 2012

گلزاری در شوره‌زار

چنین است که در شوره‌زارها هم گل می‌روید.‏
با سپاس از محمد ا. گرامی.‏
[کلیپ ویدئو دیگر موجود نیست]

پی‌نوشت: با سپاس از شهره گرامی، این عکس [دیگر موجود نیست] بی‌همتای برنده جایزه نخست در زمینه‌ی هنرها را از ‏دست ندهید. یکی از اعضای همین ارکستر است که دارد تمرین می‌کند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 April 2012

خوب، بد، زشت

همان‌گونه که کسانی خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها را مزمزه می‌کنند تا بیشتر و طولانی‌تر از آن لذت ببرند، من از کودکی ‏صدا را "مزمزه" می‌کردم: تلنگری به لوله‌ای می‌زدم، گوشم را به آن می‌چسباندم، پژواک‌های شگفت‌انگیز ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن...گ..." را در آن گوش می‌دادم، و درست همان‌گونه که کسانی از مزه‌ی بستنی یا میوه‌ای لذت می‌برند، پر ‏در می‌آوردم، پرواز می‌کردم.‏

بارها با باز کردن سنجاق قفلی، با میخ کوبیدن بر یک قوطی، با سیم برق، چیزهایی ساختم که فقط همان ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن‌...گ..."شان به پروازم در می‌آورد. خیال می‌کردم که این را جایی نوشته‌ام، اما پیدایش نمی‌کنم: عمویم ‏ویولون قراضه‌ای داشت که کشیدن آرشه بر سیم‌هایش صداهایی گوشخراش ایجاد می‌کرد. اما من راهش را ‏یافته‌بودم که با آن چه می‌توان کرد – کاری ممنوع: ویولون را می‌دزدیدم، خود را با آن در یک کمد لباس پنهان ‏می‌کردم، و به‌جای آرشه، با یک میخ بر تارهای آن زحمه می‌زدم، گوشم را بر کاسه‌ی ساز می‌چسباندم، و ‏‏"دن‌ن‌ن‌ن...گ..."ها را تا محوشدنشان دنبال می‌کردم: همین یک پژواک ساده به آسمان می‌بردم؛ سراپای وجودم با ‏همان پژواک هماهنگ می‌شد، خود را و جهان را فراموش می‌کردم... آه چه احساس شگفت‌انگیزی...‏

شعله‌های این عشق به موسیقی چیزی نبود که از چشم پدر و مادر پنهان بماند. اما در آن شهرستان دورافتاده، که ‏تعداد مسجدهایش بیش از تعداد بقالی‌هایش بود، امکانات چندانی برای آموزش موسیقی وجود نداشت. امکانات ‏نبود! یک ساز دهنی برایم خریدند، که نتوانستم جز "هی‌ها، هی‌ها..." چیزی از آن در آورم، و یک تمبک سفالی ‏خریدند، که با آن هم به جایی نرسیدم: ساز مضرابی می‌خواستم: گیتار... گیتار...‏

همان عمویی که ویولون داشت، پس از دیدن فیلم "دکتر ژیواگو" در سینمای اردبیل یک "بالالایکا" برای برادر کوچک‌تر از ‏من ساخت. منتها عموی دلبند و مهربان و موسیقی‌دوستم تنها شکل سه‌گوش جلوی بالالایکا را در فیلم دیده‌بود و ‏نمی‌دانست که پشت این ساز نیز کروی‌ست: چیزی با دو سطح تخت ساخته‌بود، با سیم‌هایی که هیچ معلوم نبود در ‏اصل برای کدام ساز هستند، با طولی ناهمساز، بدون پرده‌بندی، بی هیچ دانشی از ساختن ساز یا موسیقی – این ‏تنها یک اسباب بازی بود که انگشت بر تارهایش می‌زدی و "زیم‌زیم" ناهنجاری از آن بر می‌خواست. و همین...‏

سال‌ها گذشت، بی‌ساز. و من هنوز گاه با تلنگر زدن به جام بلورین کنیاک و بردنش به نزدیک گوشم، دوستان و پیرامونیان را کلافه می‌کنم. و هنوز ‏راه‌پله‌های بتونی با نرده‌های آهنی را دوست دارم: گاراژ مجتمع مسکونی ما، ‏جایی که ماشین‌هایمان را پارک می‌کنیم، از این راه‌پله‌ها دارد. آن‌جا همیشه با تلنگر زدن به نرده‌ها، دام‌م‌م‌م‌... ب‌ب‌ب...، ‏با زدن مشت، با لغزاندن انگشت‌ها بر تارهای عمودی، با زدن کف دست، گوم‌م‌م‌م... ب‌ب‌ب...، مکث، و تلنگر بعدی، ‏دان‌ن‌ن‌ن...گ...، هر بار آهنگی می‌سازم و می‌نوازم، و چه لذتی دارد دنبال کردن آن پژواک‌ها در فضای خالی و بتونی ‏راه‌پله. ای‌کاش می‌شد همان‌جا بایستم، بنوازم، بنوازم، و بر پال پژواک‌ها بروم...، بروم... بروم... دریغ اما که ‏نمی‌شود: دری از بالا، یا از پایین پله‌ها گشوده می‌شود: پدری و پسر خردسالی دارند به‌سوی ماشین خود، یا بر ‏عکس، می‌روند. مرا اگر در آن حال ببینند لابد می‌اندیشند: چه دیوانه است! یا خودم هستم که باید خود را به کارم ‏برسانم: دیر می‌شود...‏

‏***‏
عشق ورزیدن به صدا، به ماهیت صدا، به خود صدا، "مزمزه"کردن صدا، خود مکتبی‌ست که اگر خطا نکنم، ‏نئوکلاسی‌سیسم نام دارد. نئوکلاسیک‌های موسیقی کلاسیک، برای نمونه ایگور استراوینسکی، خود داستانی ‏دارند. اما این‌جا می‌خواهم از یک استاد تمام‌عیار "صدا" سخن بگویم که گمان نمی‌کنم کسی او را در مکتب ‏نئوکلاسیک بگنجاند: انیو موریکونه ‏Ennio Morricone‏ آهنگساز بزرگ ایتالیایی که بیش از هر چیز برای موسیقی فیلم ‏می‌شناسندش، و من نیز.‏

از حسرت خود در ممنوعیت بیرون رفتن از خانه و سینما رفتن چیزهایی نوشته‌ام. با موسیقی موریکونه نیز در خانه، ‏از رادیو، و پیش از دیدن فیلم‌های با موسیقی او آشنا شدم: "برای یک مشت دلار"، "خوب، بد، زشت"... در آن هنگام ‏جایی نخواندم، و کسی نگفت، که او برای این فیلم‌ها موسیقی "صرفه‌جویانه" نوشته‌است: بودجه‌ی ناچیزی برای ‏موسیقی متن فیلم‌ها وجود داشت. از آن‌جا بود که او با "صدا"های زندگی روزانه، با سازهای ارزان و پیش پا افتاده ‏چون زنبورک، ساز دهنی، چند طبل، ناقوس کلیسا، تقه بر تخته، ترومپت تنها، گیتار، پیانوی کوکی، سوت، گیتار ‏برقی، و فریاد "آ آ، آ آ، آ... آ، آ، آ..." برای این فیلم‌ها موسیقی ساخت. موسیقی‌ای که دیرتر ارجش نهادند و تا اوج ‏آسمان‌ها فرارویید. کسی این را نگفت، اما من، این برده و بنده‌ی اصالت صدا، نیازی نداشتم که از کسی درس ارزش ‏نهادن بر صدا را بیاموزم: شنیدن یک "تق..." یک "دن‌ن‌ن‌ن...گ..." یک "هوه..." برایم بس بود، و موریکونه به ‏استادانه‌ترین شکل ممکن همین‌ها را برایم ردیف می‌کرد. تقدیس صدا... صدا... نوا... آوا... دن‌ن‌ن‌ن...گ...‏

پس از نخستین آشنایی با موسیقی موریکونه، حتی پیش از آن که نام خود او را بیاموزم و یا فیلم‌های با موسیقی او ‏را دیده‌باشم، شیفته‌ی بازی او با صداها بودم: گویی خودم بودم که سال‌ها پیش از آن‌که راه‌پله‌ی گاراژ کنونی را ‏داشته‌باشم، با نرده‌های آهنین راه‌پله‌ای موسیقی می‌نواختم.‏

در واپسین ماه‌های زندگی در شوروی سابق، یکی از دو کانال تلویزیونی موجود در آن‌جا، تلویزیون سراسری شوروی ‏که از مسکو پخش می‌شد (کانال دیگر متعلق به پایتخت هر یک از جمهوری‌های پانزده‌گانه بود)، نخستین مجموعه‌ی ‏سریال ایتالیایی "هشت‌پا" را پخش می‌کرد. کارگزاران فرهنگی شوروی با این سریال فرصتی طلایی به‌چنگ آورده‌بودند ‏تا میزان رسوخ فساد و مافیا را در جوامع سرمایه‌داری، از قول خود رسانه‌های غربی، نشان دهند. و از آن میان، من ِ ‏شیفته‌ی "صدا"، شیفته‌ی موسیقی تیتراژ و متن سریال بودم که آفریده‌ی کسی نبود، جز استاد انیو موریکونه!‏

تلویزیون اما... تلویزیون اما... من، کارگر "جامعه‌ی سوسیالیستی ِ واقعاً موجود" در یک دولت کارگری، با ماهیانه‌ای سه ‏برابر یک پزشک یا یک مهندس، با این‌همه، بنیه‌ی مالی چندانی نداشتم که بتوانم یک دستگاه تلویزیون بخرم. ‏تلویزیون، در آغاز دهه‌ی 1980، در آن جامعه هنوز چیزی تجملی و لوکس به‌شمار می‌رفت. و ما یک تلویزیون ‏سیاه‌وسفید کرایه کرده‌بودیم. این تلویزیون‌ها حتی نوشان هم قراضه بود، تا چه رسد به مصرف‌شده و کرایه‌ای‌شان. ‏تلویزیون را بارها عوض کردیم، اما واپسین تلویزیونی که داشتیم، نیز، همواره ادا در می‌آورد: با دقایقی طولانی ور ‏رفتن با آن می‌بایست کلید کانال‌چرخانش را جایی میان دو کانال مهار می‌کردم تا شاید تصویری و صدایی در خور دیدن ‏و شنیدن نشان دهد.‏

اما موریکونه با موسیقی "هشت‌پا" با این‌همه، از آن میان سر می‌کشید. سالی بعد در سوئد، کشف کردیم که ‏تلویزیون دو کانالی سوئد نیز که تنها از ساعت شش بعداز ظهر تا نیمه‌شب برنامه پخش می‌کرد، بخش بعدی همان ‏سریال ایتالیایی "هشت‌پا" را پخش می‌کند: این‌جا نیز، هنوز، موسیقی موریکونه‌ی عزیزم را داشتم. این‌جا نیز، هنوز، ‏‏"سوسیالیستی" بود!‏

‏***‏
موریکونه سه سال پیش جایزه‌ی "پولار" را برد که اجازه می‌خواهم آن را نوبل موسیقی بنامم. و این تنها تازه‌ترین جایزه پس از ده‌ها جایزه‌ی دیگر بود که برده‌بود.

‏***‏
بلا بارتوک ‏Béla Bartók‏ آهنگساز بزرگ مجار سال‌ها پیش از موریکونه قطعه‌ای ساخت که شباهت شگفت‌انگیزی به ‏برخی صحنه‌های موسیقی فیلم موریکونه دارد. بخش سوم از "موسیقی برای ارکستر زهی، سازهای کوبی، و ‏چلستا" (یا سلستا) را در این نشانی بشنوید، و مقایسه کنید با این قطعه از موسیقی متن فیلم "خوب، بد، زشت". ‏همچنین بشنوید آهنگساز بزرگ ترک فاضل سای را، که در قطعه‌ای به‌نام "زمین سیاه" که گویا به مردم کره‌ی شمالی ‏تقدیم شده‌است، چگونه با پیانو عود می‌نوازد و همان دلشدگی‌های موریکونه را می‌گوید. اما این‌جا، به گمان من، ‏ناله‌ی دل سای، همان "امان هی، امان"های موسیقی همه‌ی منطقه‌ی ماست که می‌شنویم.‏

این و این دو قطعه‌ی دیگر از موسیقی فیلم موریکونه نیز شنیدن دارد. گیتار را و ارگ را در قطعه‌ی دوم دریابید!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 April 2012

یادداشت‌هایی از احسان طبری

دوست خواننده‌ای با دیدن نامه‌هایی از احسان طبری در کتاب "عنکبوت گویا" نوشته‌ی م.ف. فرزانه (پاریس، ‏‏1996) سخت به شوق آمده که نامه‌های بیشتری از تراوش قلم احسان طبری بخواند تا شاید از آن راه بتواند ‏سیمای ادبی او را غبار روبی کند.‏

او معتقد است که طبری به‌مثابه‌ی منتقد یا تئوریسین ِ ادبی ایرانی این قابلیت را دارد که در یک چارچوب ناب ‏تئوریک با لوکاچ ِ مارکسیست (نه جوان) بررسی تطبیقی بشود. او برخی از نوشته‌های جوانی ِ طبری را ‏خوانده‌است و او را هم از نظریه‌پردازان بی‌مایه‌ی رئالیسم سوسیالیستی، و هم از هم‌دوره‌‌ای‌های خود، سر و ‏گردنی بالاتر می‌داند. به نظر او طبری نه نثر شُل‌بافت و کودن و ایدئولوژیک این‌ها، و نه تصلب ذهنی ِ شدیدشان را ‏دارد. او می‌گوید که طبری شاید با لوکاچ از این جهت قیاس‌پذیر باشد که دلباز و بلندنظر است؛ که اگرچه شاید در ‏رودربایستی، شهره به متفکر مارکسیسم "علمی"است اما خود را بندی ِ آثار ذلیل و پیش پا افتاده‌ی ژدانوف-زده ‏نمی‌کند.‏

این دوست سپس می‌پرسد که متن ِ تئوریک یا منقدانه‌ی ادبی در غربت از طبری چه به‌یادگار مانده‌است؟ و تردید ‏ندارد که طبری ِ جوان پس از خروج از ایران در سال 1327 مجدانه رشد کرده و روشنفکرانه قد کشیده و سعه‌ی صدر ‏بیشتری پیدا کرده‌است.‏

من می‌دانم که افراد بسیاری از مهاجرت بزرگ توده‌ای‌ها که در سراسر اتحاد شوروی سابق و کشورهای اروپای ‏شرقی سابق و حتی اروپای غربی پراکنده بودند، اغلب درد دل‌های خود را پیش احسان طبری می‌بردند، با او ‏نامه‌نگاری می‌کردند، نوشته‌های خود را برای او می‌فرستادند و نظرش را می‌پرسیدند، و او با مهربانی به همه، ‏بدون استثنا، پاسخ می‌داد. اگر می‌شد این نامه‌ها را به شکلی (نمی‌دانم به چه شکلی) گردآوری کرد، بی‌گمان ‏مجموعه‌ی ارزنده‌ای پدید می‌آمد که شاید می‌شد مایه‌های فکری و ادبی احسان طبری ِ تا حدودی فارغ از قید و ‏بندهای حزبی را از آن میان دریافت.‏

پاسخ به برخی نامه‌های طبری در میان مجموعه‌ی نامه‌های نیما یوشیج، هدایت، و دیگران منتشر شده‌است. ‏یک نامه‌ی او را در کتاب یادمانده‌های ناصر زربخت "گذار از برزخ" دیده‌ام (انتشارات آغازی نو، فرانسه – امریکا، ‏تابستان 1373)، و شاید در کتاب‌های دیگری نیز نامه‌هایی از او هست.‏

کتاب م.ف. فرزانه "عنکبوت گویا" در 300 نسخه‌ی شماره‌گذاری شده منتشر شده‌است و تأکیدهای سفت و ‏سختی در آن هست که گویا هر گونه بازسازی آن قابل تعقیب است. نسخه‌ی شماره 141 این کتاب در یکی از ‏کتابخانه‌های امریکا موجود است، اما اجازه‌ی بازنشر حتی تکه‌ای از آن را هم نداریم.‏

در این کتاب نامه‌هایی از احسان طبری در نقد و تحلیل رمان "چهار درد" فرزانه منتشر شده‌است، و دوست وبلاگ ‏من با خواندن آن نامه‌ها به این نتیجه می‌رسد که نویسنده درک ِ ادبی ِ گسترده‌ای دارد و هیچ تنگ‌نظر و جزمی و ‏ایدئولوژیک نیست؛ «فکرش باز است؛ در خلجان و کشمکش و فعالیت است؛ صاحب ایده است؛ ردپای لوکاچ در ‏اندیشه‌ی طبری برای من اظهر‌من‌الشمس بود. شگفت‌انگیز است. شاهرخ مسکوب هم شرح خیلی ‏کوتاه ِغم‌انگیزی نوشته در "روزها در راه" از دوباره دیدن ِ طبری بعد از انقلاب در منزل کسرائی و حس ِ صادق ِ ‏روشنی از طبری به دست می‌دهد. در طبری نه سفلگی ِ تئوریک و وقاحت ِ قلم‌به‌مزدهای استالینیست هست ‏که فرمالیست‌ها و باختین را گور به گور کردند، نه البته خبری از لرزه‌های انفجاری اندیشه‌ و دانش فراخ‌گستر و ‏جسور براهنی، نه گرمتازی‌های چپ ِ نوی هم‌نسل طبری از جنس آدورنو و بنیامین. اما من، می‌دانید، از دور یک ‏آبروی ناسیراب، یک عدالت ِ انسانی ظریف و یک تار ابریشمی ِ آبی دویده لای همه‌ی جزمیات ِ ارتدکس می‌بینم ‏که شایستگی ِ حرمت را دارد، و هنوز و بایسته، این حرمت ادا نشده، و گمان نمی‌کنم این حرمت جز با وقوفی ‏دقیق به هجا به هجای نوشته‌های طبری به دست آید. حتی اگر این اندیشه‌های ادبی امروز کهنه و نمور هم ‏شده باشند باز سزاوار ِ زنگار برگرفتن‌اند، تا شاید حس سلامت ِ نفس را نشان دهند. طبری انگار چون توده‌ای ‏بوده پس لزوماً می‌بایست از تاریخ روشنفکری و ادبی ِ فارسی حذف‌اش کرد. دردناک است».‏

در پاسخ به اشتیاق این دوست، من همه‌ی یادداشت‌هایی را که احسان طبری خطاب به من نوشته، این‌جا ‏منتشر می‌کنم. برخی از این‌ها را، و نیز یکی را که خطاب به به‌آذین است، پیشتر در پیوست‌های کتاب "از دیدار ‏خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری (نشر باران، سوئد، چاپ دوم 1379) آورده‌ام. او در جاهایی از این یادداشت‌ها از ‏درون‌مایه‌ی نوشته‌هایش سخن می‌گوید، و شاید همین برای پژوهشگران آثار ادبی او سودمند باشد.‏

همه‌ی این یادداشت‌ها، به استثنای دو یادداشت نخست، درباره‌ی مجموعه‌ی داستانی‌ست به نام "چشمان ‏قهرمان باز است" که در تابستان – پاییز 1361 منتشر شد. در این هنگام حزب برای ایجاد محدودیت در ارتباطات ‏طبری با دوستان و آشنایان و هوادارن و دوستدارانش، او را به خانه‌ای دوردست منتقل کرده‌بود و با آن‌که من خود ‏یکی از پیک‌های رابط طبری بودم و مرتب به او سر می‌زدم، او گاه نوشته‌هایش را با یادداشتی به پیک دیگری ‏می‌سپرد تا به من برساند. پس از خواندن و تصحیح نوشته‌ها، خانم تایپیست دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب آن‌ها ‏را تایپ می‌کرد، و سپس به شعبه‌ی انتشارات حزب می‌سپردمشان، که اکنون، پس از دستگیری محمد ‏پورهرمزان، عبدالله شهبازی سرپرست آن بود.‏

‏1‏
دوست بسیار عزیز و نازنین [به‌آذین]‏
مثل آنکه مطالب زیادی از من در نزد دوستان تل‌انبار شده: دو نقد و سه قصه (از «قصه‌های فیروزکوه») و اینک یک ‏قصۀ تاریخی (به‌نام «معجون سبز»). چون فصلنامۀ نو هنوز تدارک نشده، جای انتخاب باقی است. من تصور ‏می‌کنم که نقدهای مربوط به «نبردی مشکوک» و «سرنوشت بشر» را به‌همراه قصّۀ تاریخی «معجون سبز» بتوان ‏در فصلنامۀ بعدی گنجاند و قصه‌های فیروزکوه را "انشاالله" برای فصلنامۀ دورتر گذاشت. (این‌همه دوراندیشی برای ‏دوران ِ نااستوار و طوفانی ما علامت سبکسری است!) برای توضیح عرض می‌کنم:‏

A‏ – نقد سرنوشت بشر به‌وسیله دوست گرامی سیاوش [کسرایی] و نقد در نبردی مشکوک به‌وسیله‌ی نازی ‏خانم [عظیما] تقدیم شده.‏

‏[‏B‏] – قصّه‌ها را دوست ما شیوا آورده‌است (روی هم 4 قصّه) است که اگر هیچکدام هم درج نشود، کم‌ترین حرفی ‏ندارم.‏

با این‌حال هر طور که امکان اجازه دهد رفتار شود، مطیع هستم.‏

با سلام ارادتمندانۀ آذر و خود به خانم و آن دوست بزرگوار و کاوه عزیز.‏
توضیح: یادداشت بالا در پاییز 1361 نوشته شده‌است. پیش از آن‌که پیام و قصه‌های نام‌برده را به به‌آذین برسانم، ‏طبری قصه‌ای دیگر و پیامی تازه نوشت و این یادداشت نزد من باقی ماند. این‌جا سخن از نشریه‌ی شورای ‏نویسندگان و هنرمندان ایران در میان است که شماره‌ی مورد بحث آن توقیف شد و شماره‌ی دیگری نیز هرگز در ‏داخل ایران انتشار نیافت. همه‌ی نوشته‌های طبری که در این‌جا نام برده‌شده‌اند، سرنوشت نامعلومی یافتند، ‏به‌جز «معجون سبز» که در مجموعه‌ی «چشمان قهرمان باز است» منتشر شد. این‌جا و همه‌جا همه‌ی مطالب ‏درون [ ] از من است.‏

‏2
نویسنده «شهر خورشید» کامپانلاست و من به‌کلی از سر گیجی (چون قبلاً خودم در نوشته‌های فلسفی ج 1 ‏موضوع شهر خورشید کامپانلا را نوشته‌ام) آن را به جوردانو برونو نسبت دادم. یک جمله است که می‌توان قیچی ‏کرد. لطفاً آن را حذف کن!‏

‏3
Şiva
منتظر بودیم به زیارت موفق نشدیم. چیزهایی تهیه شده که اگر بشود آن‌ها را گنجاند خوبست. مبادا ما را ‏فراموش کنی.‏

‏4‏
Şiv.‎
دوست گرامی
‏1) از بخت بد اینک که این یادداشت جوابی را می‌نویسم هرچه نامه‌ی تو را جُستم، نیافتم. داستان کاشغر و ‏دنغوز را روبه‌راه کردم چون تو خوشبختانه آن‌ها را در پشت جلد یادداشت کرده‌بودی. ولی گویا چیزهای دیگر هم ‏بود که خودت باید درستش کنی.‏

‏2) داستان تازه‌ای می‌فرستم که کمی تکنیک "کافکائی" و شاید نوعی سبک خاص دیگری هم داشته‌باشد ولی از ‏جهت نوشتن چنان شلوغ است که تحویل دادن آن بدین شکل خجالت دارد اما حال که دوست ما [عبدالله ‏شهبازی] فارغ است اگر این 8 داستان یک‌جا چاپ شود کتابی 200 صفحه‌ای و شاید متنوع پدید [می]آورد.‏

‏3) بر همه داستان‌های هشتگانه مقدّمه‌ای نوشته‌ام تحت عنوان «یک روشنگری لازم برای خوانندگان» (لای: ‏چشمان قهرمان باز است).‏

‏3[4]) داستان «زمین سوخته» را قبلاً گرفته‌بودم و درباره‌اش چیزکی هم نوشتم که گویا نزد تو است. اگر نزد تو ‏است باید از داستان ناصر مؤذن (آخرین نگاه از پل خرمشهر) هم در سطور آغازین نام برد. با تشکر بسیار و ‏اشتیاق دیدار.‏

نامه را آخرش پیدا کردم و اصلاحات انجام گرفت و زحمت از تو ساقط شد. متشکّر برای پیشنهادها.‏

‏4[5]) آیا «جستارهائی از تاریخ» نیز شانس چاپ دارد؟ و آیا درباره‌ نقدهای ادبی که حالا یکی در مورد کتاب ‏‏"خدایان تشنه‌اند" آناتول فرانس نیز بدان‌ها اضافه شده با ناشر محترم [غلامحسین صدری افشار] صحبت شد.[؟]‏

‏5[6]) سیاوش [کسرایی] مایل بود نقدهای مالرو، آناتول فرانس، دیکنس (داستان دو شهر) و زمین سوخته، را در ‏شماره آینده نشریۀ خود (که تکلیفش نامعلوم است) چاپ کند. من به‌ضمیمه نقد فرانس را می‌فرستم. گویا نقدتر ‏است که این نقد را نزد آن دو دوست دیگر [غلامحسین صدری افشار و پرویز شهریاری] که گاه نوشته‌هائی به ‏آن‌ها می‌دهیم چاپ کنیم.‏

به هر جهت سیاوش خواستار دیدن آن‌هاست و اگر فرصت کردی با نقد فرانس به سراغش برو و اگر تکلیف ‏نشریه‌اشان در بوتۀ اجمال است و آن دو دوست امکاناتشان باقی است، نقد فرانس را که ضمیمه همین یادداشت ‏است از سیاوش به موقع خود لطفاً پس بگیر و به یکی از آن دو برسان (به سلیقۀ خودت) با تجدید ارادت آذر و ‏خود.‏
توضیح:‏
‏1- "داستان کاشغر و دنغوز": نام شهری که طبری در داستان خود نوشته‌بود، با توجه به جغرافیای داستانش، به ‏کاشغر می‌خورد، اما او نقطه‌ی روی غ را نگذاشته‌بود و من پرسیده‌بودم که مبادا منظورش کاشمر است. نام یکی ‏از قهرمانان داستانش را نیز دنغوز گذاشته‌بود و برایش نوشته‌بودم که این واژه به‌ترکی یعنی خوک، که مناسب ‏چهره‌ی مثبت قهرمان داستان او نیست. یادم نیست آن را به چه نام دیگری برگرداند.‏
‏2- در این هنگام امکانات انتشاراتی حزب را دستگاه‌های جمهوری اسلامی محدودتر و محدودتر کرده‌بودند و ‏نشریه‌ی ادواری دیگری برای انتشار مقالات حزب باقی نمانده‌بود. دو نشریه‌ی غیر حزبی، «هدهد» به سردبیری ‏غلامحسین صدری افشار و «چیستا» به سردبیری پرویز شهریاری از راه دوستی‌های فردی با برخی از حزبی‌ها، ‏نوشته‌های طبری را با نام‌های مستعار "کاووس صداقت" و "ا. طباطبائی" منتشر می‌کردند. برخی از نقدهایی که طبری نام می‌برد در ‏این دو نشریه منتشر شدند. «جستارهایی از تاریخ» نیز با همین نام به شکل کتاب منتشر شد. "نشریه‌ی ‏سیاوش"، یا همان نشریه‌ی شورای نویسندگان و هنرمندان، همانطور که در توضیحی بر یادداشت به‌آذین نوشتم، ‏هرگز منتشر نشد.‏

‏5‏
قصّۀ تازه
بیگانه‌ای به‌نام آقای سیاه‌پوش

شیوای عزیزم
این قصه به‌واسطه آشفتگی در نگارش مسلّماً به پاکنویس نیازمند است ولی افسوس که من این توان را در خود ‏نمی‌بینم. لذا امید است دوست مهربان ما شهین یا دوست دیگری رنج روبه‌راه کردن آن‌را بر عهده گیرد یا اصلاً این ‏کار به‌دست دوستان مربوطه [شعبه‌ی انتشارات] انجام پذیرد.‏

ضمناً قصّه باید به‌وسیلۀ تو خوانده شود تا روح کافکائی آن بر روح دیگر (امکان انسان برای ایجاد سعادت واقعی و ‏جمعی) چیره نشده‌باشد. با افزودن این قصّه دفتر مربوطه بزرک‌تر خواهد شد ولی نام عمومی دفتر همان باشد که ‏قرار بود. این‌که دفتر قطورتر شود گویا بهتر است.‏
‏6‏
شیوای عزیزم،

‏* باز هم یک قصّه که اگر تو مصلحت دانستی بده به عبدالله.‏
‏* شعبه‌های انتشارات، پژوهش، آموزش، تبلیغات باید از این پس مرتب گزارش کتبی بدهند (تصمیم هـ.س. ‏‏[هیئت سیاسی] برای همۀ شعب) لذا تمنی دارم طی 10 روز آینده این گزارش‌ها را دریافت کن و یا خود و یا ‏به‌وسیله دوستمان بفرست: کوتاه – روشن – جامع.‏
‏* با اشتیاق منتظر دیدار، قربان تو.‏
‏7‏
شیوای عزیزم

A‏ – اگر گستاخی نباشد این قصّۀ آخرین را هم به آخرین قصه مجموعه بدل کنیم. نام آن: «زمان – شتابان‌تر که ‏امّید!». فلسفۀ آن فلسفه عِناد و لجاج در امید و شکیب است: گرچه این خود روندی است متناقض. زیرعنوان ِ ‏‏«قصّه‌هائی برای جوانان» در پشت جلد فراموش نشود. از عبدالله و تو و آماده‌گران این اوراق به‌جان سپاسگزارم. با ‏درودهای گرم آذر و خود.‏

ضمیمه: قصه در 16 صفحه

B‏ – ‏PS.‎‏ – روی خود را سفت کردم و باز هم قصه‌ای که زمینه‌اش را با هم شنیده‌بودیم درباره دورۀ طاغوت تحت ‏عنوان «بهای یک چاپلوسی» نیز نوشتم (البته با تغییراتی) (قصه در 7 صفحه) تا در مجموعۀ ما از جهت قصه‌های ‏ره‌آلیستی زمان معاصر نیز (که متأسّفانه کم می‌شناسم) نیز منعکس شده‌باشد.‏
توضیح: مایه‌ی داستان «بهای یک چاپلوسی» را ع. هـ. در میهمانی خانه‌ی عمه‌ی طبری، که در آن اغلب فیلم ‏تماشا می‌کردیم و داستان آن را در پیشگفتار "از دیدار خویشتن" نوشته‌ام، تعریف کرد.‏

اگر اشتباه نکنم، «چشمان قهرمان باز است» واپسین مجموعه‌ی داستان طبری‌ست که پیش از دستگیری او در ‏هفتم اردیبهشت 1362، منتشر شد. فهرست داستان‌های آن مجموعه، و مقدمه‌ی مورد تأکید او «یک روشنگری ‏لازم برای خوانندگان» را در این نشانی می‌یابید. داستان اصلی، یا همان «چشمان قهرمان باز است» نیز در این ‏نشانی موجود است.‏

درباره‌ی این مجموعه و این داستان، در "با گام‌های فاجعه" نوشتم: در آخرین جلسه‌ی "پرسش و پاسخ" کیانوری ‏در 9 بهمن 1361 (که متن آن بعدها به‌صورت تحلیل درون‌حزبی انتشار یافت) «قرار بود کیانوری متن یک بیانیه‌ی ‏توضیحی از سوی طبری را نیز بخواند. اما دو ساعت نوار پر شد و جایی برای آن نماند. طبری در داستان تازه‌اش ‏به‌نام "چشمان قهرمان باز است" از شخصیت‌های خسرو روزبه و آریانا و مناسبات آن دو الهام گرفته‌بود. همسر ‏قهرمان داستان زنی جلف و هوس‌باز نشان داده می‌شد و این موضوع به حسین جودت که شوهر کنونی آفاق ‏‏(همسر سابق روزبه) بود، سخت گران آمده‌بود. این داستان نارضایی‌هایی را در میان آن عده از اعضای رهبری ‏حزب که الفت بیشتری با آفاق و جودت داشتند، و حتی در بدنه‌ی حزب بر انگیخته‌بود. اما در واقع هیچ‌کس و حتی ‏خود جودت به تصویر همسر قهرمان ایراد نمی‌گرفتند، بلکه می‌گفتند که به شخصیت روزبه لطمه وارد آمده و ‏چهره‌ی قهرمانی او خدشه‌دار شده‌است و اصولاً چه نیازی بوده‌است که با انتشار چنین داستانی از درخشش نام ‏یک قهرمان ملی کاسته‌شود و از او تصویر یک انسان معمولی ترسیم گردد. طبری می‌گفت که قهرمان داستان او ‏در اصل روزبه نیست، بلکه او نکاتی از شخصیت روزبه واقعی را در قالب قهرمان خیالی داستانش گنجانده‌است. ‏این جنجال به آن‌جا کشید که قرار شد طبری توضیحی در این‌باره بنویسد و چون حزب هیچ نشریه‌ی بیرونی ‏نداشت، کیانوری آن را در پرسش و پاسخ بخواند.‏»

بخشی از دست‌نوشته‌های طبری را به یکی از بستگان او سپرده‌بودم، و ایشان گویا در سال 1382 آن‌ها را به ‏آقای محمدعلی شهرستانی تحویل دادند. به‌نوشته‌ی آقای شهرستانی در مقدمه‌ی کتاب "از دیدار خویشتن" ‏‏(نشر بازتاب نگار، تهران 1382)، ایشان نیز دست‌نوشته‌های طبری را به "سازمان اسناد ملی ایران" تحویل داده‌اند. ‏در آن میان پیش‌نویس و یادداشت‌های یکی از ارزشمندترین آثار طبری، تز دکترای او "برخی بررسی‌ها درباره‌ی ‏جهان‌بینی‌ها و جنبش‌های اجتماعی در ایران" وجود داشت، که کند و کاو در آن‌ها می‌تواند نکاتی را در ‏روش‌شناسی کار طبری نشان دهد، البته اگر سازمان اسناد ملی ایران آن‌ها را یا کپی آن‌ها را در اختیار ‏علاقمندان قرار دهد.‏ بحث من با آقای شهرستانی را در این نشانی می‌یابید.

دو تقدیم‌نامه از طبری نیز به‌یادگار دارم: "به دوست عزیزم شیوا با درود و محبت فراوان، طبری 1360" در صفحه‌ی ‏نخست مجموعه‌ی شعرهای "سپید"اش «از میان ریگ‌ها و الماس‌ها»، و نیز "به دوست عزیز شیوا که با دانش و ‏محبّت خود به چاپ صحیح این جزوه کمک مؤثر رسانده‌است. با سپاس و درود فراوان و محبّت قلبی: مهرماه 60 – ‏احسان طبری –". در این تقدیم‌نامه‌ی اخیر نمی‌دانم او چه نمره‌ای به من داده! نمره‌اش بیست نیست، زیرا در ‏متن کتاب "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ شده‌بود. طبری با دیدن آن برآشفت و ‏نرم شماتتم کرد، و به‌گمانم همسرش آذرخانم بود که پنهان از من زحمت‌های بی چشمداشت مرا به ‏طبری یادآوری کرد، و او نخستین بار بود که تقدیم نامه‌ای نوشت و نسخه‌ای از کتابش را به من داد. تا پیش از آن ‏همواره کتاب‌هایش را می‌خریدم. اما با وجود تنها یک غلط، به گمانم نمره‌ای که به‌من داد از نوزده هم کم‌تر ‏است!‏


و اما عبدالله شهبازی، پس از سال‌های طولانی همکاری با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و دفتر انتشارات این ‏وزارت و دیگر ارگان‌های جمهوری اسلامی، اکنون خود به جرم نوشتن کتابی و سرشاخ‌شدن با برخی ‏‏"سرداران" سپاه با قلبی بیمار در زندان به‌سر می‌برد. امیدوارم به‌سلامت از زندان رها شود تا من امکان یابم که ‏سنگ‌هایم را با او وا کنم، چه، او در همه‌ی سال‌های کار در ارگان‌های اطلاعاتی، زاغ سیاه مرا از دور چوب می‌زده ‏و جویای احوالم بوده‌است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏