13 February 2011

دو نامه از سیاوش کسرائی

هفته‌ی گذشته پر از رویدادها و سالگردهای گوناگون بود. از جمله بی‌بی‌سی فارسی "صفحه ویژه"ای پر از ‏نوشته و عکس به مناسبت چهلمین سالگرد سیاهکل دارد و نوشته‌ی بسیار زیبایی از فرج سرکوهی نیز در آن هست ‏که تصویر گویایی‌ست نشانگر آن‌که چرا و چه‌گونه جوانان آن دوران چریک می‌شدند.‏.. و فردا روز دلدادگی‌ست...

اما در آن میان، روز 19 بهمن پانزده سال از درگذشت شاعر بزرگ سیاوش کسرائی (1374-1305) نیز گذشت. از سوی دیگر ‏دوستانم دلشان می‌خواهد که از آن‌چه در شوروی بر ما گذشت بیش‌تر بنویسم. پس بیایید این بار از قلم ‏سیاوش کسرائی اشاره‌های کوتاهی بخوانیم از آن‌چه بر ما رفت، هر چند بسیار پوشیده، و در نامه‌هایی که او می‌دانست کسانی ‏در طول راه می‌خوانندشان. کوشیده‌ام که شکل نگارش او را حفظ کنم، و همه‌ی آن‌چه میان [ ] آمده، از من است:‏

‏«30 اردیبهشت 1367‏
شیوا جان سلام. نامه‌ات بوسیلۀ [...] رسید و در میان گرفتاری‌های گوناگون حزبی و ناراحتی‌های ناشی از ‏بی‌زبانی و بی‌پیوندی با محیط پیرامون شادی غیرمترقبه‌ای بمن داد. بسیار کوشش کردم که پیش از سفر تو [1] ‏با تو ملاقاتی داشته‌باشم ولی متأسفانه آنان که همۀ پیوندهائی را که خودی ندانند، بریده میخواهند نگذاشتند ‏که من با تو و صدها مانند تو دست کم به یک گفتگوی دوستانه بنشینم. نتیجه اینکه پنجسال مهاجرت من یا در ‏تنهائی و انزوای کشنده گذشته و یا در اجتماعاتی که فاقد سلامت ِ صداقت و صمیمیت بوده‌است.‏

همه جا سراغت را گرفتم ولی دیگر از دست من رفته‌بودی. [مقادیری تعریف و توصیف] همانطور که حدس زدی ‏سخت دلواپس کتاب طبری بودم و همچنان نگران آنم چون بعید نمیدانم که در دست و بال این حضرات از میان ‏برود و لذا چنانچه نسخه‌ای بدستت رسید خبرش را لطفاً بمن بده و اگر چنانچه برایم بفرستی – رونوشتی – ‏سخت مرا سپاسگزار خودت کرده‌ای.[2]‏

اکنون که این نامه را می‌نویسم درگیر یک مبارزۀ نابرابر اما شرافتمندانه با خودی‌ها هستم که بهر صورت خبر ‏نتایج نیک یا بد آن – گرچه همواره بد پیروز شده‌است – بگوشت خواهد رسید. [3] [تعارفات خانوادگی].‏

دستت را میفشرم و در انتظار نامه‌هایت می‌نشینم.
‏ سیاوش.»‏

‏----------------------------------------‏
‏[1] من در 16 مهر 1365 (8 اکتبر 1986) شوروی را ترک کردم.‏
‏[2] منظور "از دیدار خویشتن" نوشته‌ی احسان طبری‌ست که نسخه‌ی اصلی دست‌نویس آن را با خود از ایران ‏خارج کرده‌بودم و به چنگ ک‌گ‌ب افتاد. کپی دست‌نوشته را سالی پس از درگذشت کسرائی یافتم. داستان ‏آن کتاب را در این نشانی بخوانید.‏
‏[3] در این هنگام چند ماه از "پلنوم بیستم" حزب (یا پلنوم دیماه 1366) گذشته‌بود و باند خاوری – صفری – ‏لاهرودی پس از پلنوم، غنی بلوریان و سیاوش کسرائی را از عضویت در هیأت سیاسی و کمیته‌ی مرکزی حزب ‏‏"معلق" کرده‌بودند. یک سال پس از این نامه، کسرائی به مینسک سفر کرد، اما کمیته‌ی حزبی (توده) مینسک ‏اجازه برگزاری شب شعر به او نداد و یکی از ساکنان ساختمان (بهروز م.) شب شعر را در خانه‌ی خود برگزار کرد.‏ باشد تا ببینیم که آیا نام مسئول کمیته‌ی حزبی مینسک، که هنوز همان‌جا برای بنیاد مستضعفان جمهوری ‏اسلامی کار می‌کند، در تاریخ خواهد ماند، یا نام سیاوش کسرائی.‏


‏«مسکو، 30 خرداد 1370‏
شیوا جان باز یافتمت. و چه خوبست که آدمی در این غربت، از همدلان دیروزی کسی را داشته‌باشد که بتواند با ‏او به زبان فارسی احوالپرسی و درد دلی بکند و مطمئن باشد که چیز دیگری جز دوستی در زیر این رابطۀ ساده ‏نیست. اما نامه‌هایم یا به دست من نمیرسند و یا به مقصد. و آشکارا معلوم است که قبلاً بازبینی میشوند. انگار ‏به مناسبت دموکراسی نیم‌بند و پر هرج و مرج فعلی ِ اینجا [4]، بر مراقبت‌های سنتی باز هم افزوده باشند، ‏ولی با من چرا که هیچ حرکت پنهانی یا مخفی و در پسله ندارم؟ من هر چه کرده‌ام و هر چه گفته‌ام رک و ‏راست بوده‌است. از اینها گذشته دیگر چیزی نمانده‌است که کسی نداند، مگر دردهائی که به جانمان است و ‏تنها و تنها خودمان عمق و گسترۀ آن را میدانیم و بالاخره هم خودمان باید مداوایش کنیم.‏

گاهی شده‌است که یک نامه یا یک بسته کتاب و مجله پس از هشت ماه به دستم رسیده‌است و گاهی نیز ‏نامه‌های ارسالی من از جمله نامه‌ام به دخترم در آمریکا و یا به شما، به مقصد نرسیده‌اند.‏

از سفری به باکو بازگشته بودم که کتاب شما رسید.[5] معلوم است که به دو دلیل نویسندۀ کتاب و مضمون آن ‏با اشتیاق و افسوس، یکسر آن را خواندم و سپس برای مطالعه به [شمس‌الدین] بدیع و [حبیب‌الله] فروغیان رد ‏کردم و تا آنجا که به یاد دارم اکثر مطالب آن مورد تأئیدشان بود. بهرحال دربارۀ کتاب باز چند سطری می‌نویسم و ‏به بهانۀ آن مختصری از حرفهایم را: اینک که مدتها از مطالعۀ آن گذشته‌است، طبیعی است که جزئیاتش را به یاد ‏نداشته‌باشم (در نامۀ پیشین گویا به جزئیاتی اشاره کرده‌بودم)[6] اما از آنهمه آنچه هنوز و همیشه طعمش در ‏کامم مانده و میماند ساده‌نویسی و واقع‌گوئی شریفانۀ شما (تا آنجا که میدانستی و میدیدی) است از مناسبات ‏مشهود که در تمامی آن دفتر لاغر بچشم میخورد. دستت درد نکند و ای کاش همه مانند شما بنویسند و به ‏پیشنهاد شما نیز در نوشتن آنچه میدانند عمل کنند البته بدون توجه به سمت و سوهائی که امروزه یافته‌اند و یا ‏اغراضی که دیروز داشته‌اند و یا امروز دارند. آخر اینروزها چنانکه می‌بینی کار خاطره‌نویسی، هم در درون دیار ما و ‏هم در سراسر جهان بالا گرفته‌است و هر گفتنی، برای پوشاندن نگفتنی‌های بسیار و یا برای مخدوش کردن واقعیات و حقایق بسیار است و اگرنه برای جا باز کردن نویسندگانش در صفوف مقدم امروز و یا دست آخر ‏برای بهره‌برداری مالی. و حقایق، یا کم است یا پخش و پلا و گُم.‏

جزوۀ شما – بر حسب واقعیات مشهود – بار مسئولیت کیانوری را بسیار سنگین میکند و باصطلاح تمام قصور یا ‏تقصیرات را بگردن او میگذارد که با وجود خلق و خوئی که از او دیدیم و یکه‌تازیهایش (که خاموشی و تمکین ‏دیگران و بعضی پیش‌بینی‌های درست و پُرکاری و سازماندهی او و سوابق دیگران و دسته‌بندیها و غیره نیز موجب ‏آن شده‌بود) چنان مینماید که نوشته‌اید. اما اینک که او تنها کسی است – از ردۀ بالائی‌ها – که زنده مانده‌است ‏تا عقوبت و فشار همۀ اشتباهات و واریزها را تحمل کند، بقول شهریار "چون پیر ِ پس از قبیله مانده"، و حتی ‏دشمنانش آرامش پس از اعدام را هم از او دریغ میدارند، دلم میخواهد شما و جوانانی مانند شما نه رو در روی او ‏که روبروی همه بایستند و انگشت اتهام را بسینۀ همه روشنفکران بگذارند، از بزرگ تا کوچک، از خود تا دیگران. ‏البته در کار شما این مورد نیز اندکی ملحوظ شده‌است اما در زیر حرف من، سخن از کجروی و کج‌فهمی دراز ‏مدت روشنفکران ایران در سدۀ اخیر است که چرا یا مفتون شده‌اند و یا مرعوب مانده‌اند؟ و بهنگام آنچه را باید ‏نکرده‌اند؟ چرا همۀ کندوکاوها و طرح و برنامه‌ها و راه‌های گوناگون برای همسنگ کردن ایران و ایرانی با ‏کشورهای پیشرفتۀ جهان و مردم آن به اینجا رسیده‌است؟ و چرا جز در زمینه‌های فرهنگی، این روشنفکران، ‏موفقیتی نداشته‌اند؟

شیوا جان، اندکی بسرگذشت و بویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – ‏بیاندیش مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، ‏نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطان‌زاده، پیشه‌وری، قاضی، قاسملو، محمدرضاشاه، ‏مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایه‌گذاران فدائیان و مجاهدین، به‌آذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، ‏رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و ‏درشت‌تر – که به اصطلاح چگونه مرده‌اند؛ چگونه مردار شده‌اند و چگونه به غضب الهی! گرفتار شده‌اند!؟ و چرا!؟ ‏این دور و این تکرار و این عاقبت‌های تلخ منحصر بفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجۀ آن چیست و ‏فاصلۀ اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کرده‌اند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی ‏رفته‌است پایانش ناکامی است!؟

ما نیازمند یک ریشه‌یابی جامع هستیم و چون خانه‌مان را نمیتوانیم جابجا کنیم، ناگزیر باید یک خانه‌تکانی و ‏رُفت‌وروب ذهنی و عینی اساسی انجام بدهیم. آنگاه است که تصور میکنم از بار کیانوری کاسته شود و از آن ‏تنهائی تلخ بدر آید و ما نیز بتوانیم با کوشش در میزان کردن نخستین گامهای فرزندان فردا در جادۀ قرن ‏بیست‌ویکم با وجدانهای آرامتری به خاموشی بلند ورود کنیم.‏

شیوا جان بحث مفصلی را که با عدم رضایت از خودم آغاز میشود به‌کوتاهی با تو در میان گذاشتم، چون میدانم ‏که در خانه کس است و یک حرف بس. کتاب زندگی خودم و صدها زندگینامۀ نوشته و ننوشته و بهانۀ کتاب تو، ‏‏«با گامهای فاجعه» مرا به پرگوئی کشاند. [کمی تعریف] بیاندیش و بنویس که وقت ‏از آن توست! روزنامۀ راه آزادی به من نمی‌رسد، چنانچه ترجمۀ خاطرات کوزیچکین را برایم بفرستی ممنون ‏میشوم و هر کتاب دیگری را که داری و میسر است.[7]‏

از طرف دانشگاه برکلی مرا برای شعرخوانی دعوت کردند و سپس از نروژ هم دعوتنامه‌ای رسید که با وجود ‏تشریفات اداری اینجا رسیدن به هر دو میسر نیست و اگر بتوانم فعلاً اولی را انتخاب میکنم و دومی میماند برای ‏بعد. و صد البته چنانچه به آنطرفها بیایم شما را بیخبر نخواهم گذاشت. از ترجمۀ شعر آرش که فرستادید ممنونم ‏ولی این آن نیست که میخواهم. دکتر [...] میگفت که یک شاعر سوئدی آرش را به شعر سوئدی برگردانده ‏است. اگر [...] را دیدید سلام مرا برسانید و آن شعر را از طرف من مطالبه کنید که مورد لزوم نروژیهاست.[8] ‏‏[تعارفات خانوادگی].‏

راستی یک سئوال که بیادم آمد: آیا چیزی بر آنچه در کتابت نوشته‌بودی افزوده یا از آن کم شده‌است یا نه و ‏تماماً همانست که از ابتدا نوشته‌بودی؟ اگر اضافاتی داشته برایم بنویس و اگر کم شده علتش را ذکر کن.‏

به امید دیدار
سیاوش».‏

----------------------------------------‏
‏[4] دوران نوسازی و فاش‌گویی گارباچف است. یک ماه بعد باریس یلتسین به ریاست جمهوری فدراتیو روسیه انتخاب می‌شود ‏و دو ماه بعد کودتای نظامی نافرجامی در شوروی اتفاق می‌افتد.‏
‏[5] منظور کتابچه‌ی "با گام‌های فاجعه" است که در این نشانی در دسترس است.‏
‏[6] این نامه‌ی کسرائی نیز در جاده‌های بی‌پایان شوروی ناپدید شد و هرگز به دستم نرسید.‏
‏[7] سخن از تشنگی برای کتاب و نشریات فارسی‌ست که در آن دیار به دست نمی‌آمد. کتاب خاطرات ولادیمیر ‏کوزیچکین کارمند فراری سفارت شوروی در تهران را از انگلیسی به فارسی بر گردانده‌بودم که به شکل ‏دنباله‌دار در نشریه‌ی "راه آزادی" چاپ خارج منتشر می‌شد (این نشانی را ببینید) اما ترجمه‌ی دیگری در ایران ‏منتشر شد ("کاگ‌ب در ایران" ترجمه‌ی اسماعیل زند و حسین ابوترابیان، نشر حکایت، تهران چاپ چهارم 1376) ‏و انتشار ترجمه‌ی من متوقف شد.‏
‏[8] تا جایی که به‌یاد دارم هیچ‌یک از این سفرها را اجازه ندادند.‏

‏***‏
این یکی از نمونه‌های نادر موسیقی ایرانی‌ست که می‌پسندم، از جمله برای شعر کسرائی.‏
و این‌جا "آرش کمانگیر" را می‌یابید، با صدای کسرائی.‏

یادش گرامی باد.

3 comments:

حسن said...

چه زيبا گفته سياوش كسرائي

ما نیازمند یک ریشه‌یابی جامع هستیم و چون خانه‌مان را نمیتوانیم جابجا کنیم، ناگزیر باید یک خانه‌تکانی و ‏رُفت‌وروب ذهنی و عینی اساسی انجام بدهیم.

و بيانديشيم در ليستي از به اصطلاح سرجنبانان کشورمان كه كسرائي نوشته خيلي ها با هم دشمن بوده اند و اين نتيجه گيري طيف خاصي را شامل نمي شود و اين نشان از نكته بيني سياوش است

محمد ا said...

به نظرم آقای کسرایی توصیه بسیار خوبی کرده اند. باید در قضاوت هایمان درباره بازیگران عرصه سیاست کمی منصف تر و خویش تن دار تر باشیم، هر چند معمولا همه دوست دارند تکلیف دیگران را با عناوین خائن یا خادم روشن کنند. کیانوری نمونه بسیار خوبی است از آدم های متناقض. شاد باشید، م

Anonymous said...

بسیار جالب بود سیمای متفاوتی از کسرایی را میتون دید سیمایی بسیار متفاوت از آن چه تصور میکردم ، نگاه درستی در باره دور باطل جامعه روشنفکری و سیاسی ایران دارد . شیوا جان طنز تلخ گاهی‌ این است که سرکردگان روشنفکری در ایران یا آنها که واقعا تاثیر گذار بوده‌اند کمتر جلوتر از مردم بودند یا منادی مرامی و سبکی استبدادی بودند و یا در مقابله با گج رویها محتاطانه ایستادند کمتر در این مورد پرچمدار آزادی بودند و کمتر از آن آزده‌گی داشتند هر چند خوشبختانه امیدواری به آینده هر روز بیش از پیش میشود آن چه که مرا شادمان می‌کند یک بلوغ جمعی از صدر تا ذیل جامعه ما برای در پیش گرفتن منش یادگیری از گذشته به جای انتقامگیری از آن است گذشته ما هر چه هست مال ماست و دیدن آن به عنوان محصول جمعی ایران و ایرانی‌ و یادگیری از آن واقعاً جالب است من دیگر جنبش فدای، یا مجاهد، یا کومله را متعلق به دیگری نمی‌دانم با این استدلال که من با آنها نبودم نه آن‌ها هم مال ماست و در خوب و بدش مشترک ، دوران رضا شاه و مصدق و شاه و خمینی هم مال ماست و ما مسول خوب و بدش اینها تاریخ ما است به دنبال انتقام گیری رفتن همانقدر ابلهانه است که تعیین خادم و خائن ، به نظر من آن چه که از این نوشته من درک کردم و کسرای آن را به درستی بیان کرده در این جمله خلاصه شده :

اندکی بسرگذشت و بویژه عاقبت سرجنبانان کشورمان در دوران اخیر – از هر گروه و حزب و دسته – ‏بیاندیش مثلاً به حیدرخان عمواوغلی، رضاشاه، میرزا کوچک، کلنل پسیان، خیابانی، لاهوتی، ارانی، دهخدا، ‏نیما، هدایت، عشقی، عارف، فرخی، مدرس، کسروی، سلطان‌زاده، پیشه‌وری، قاضی، قاسملو، محمدرضاشاه، ‏مصدق، هویدا، شریعتی، دشتی، خانلری، پایه‌گذاران فدائیان و مجاهدین، به‌آذین، خلیل ملکی، قاسمی، فروتن، ‏رادمنش، دکتر یزدی، دکتر بهرامی، روزبه، آل احمد، طبری و کیانوری و حیدر مهرگان و بسیاری دیگر – ریزتر و ‏درشت‌تر – که به اصطلاح چگونه مرده‌اند؛ چگونه مردار شده‌اند و چگونه به غضب الهی! گرفتار شده‌اند!؟ و چرا!؟ ‏این دور و این تکرار و این عاقبت‌های تلخ منحصر بفرد برای چیست!؟ و اگر برای مردم است نتیجۀ آن چیست و ‏فاصلۀ اینها با مردم را چه چیزها و چه کسانی پر کرده‌اند و میکنند؟ چرا، چرا هر کس از هر سمت و سوئی ‏رفته‌است پایانش ناکامی است!؟
بهروز