Showing posts with label جامعه. Show all posts
Showing posts with label جامعه. Show all posts

15 October 2023

چاپ دوم منتشر شد


وحدت نافرجام (کشمکش‌های حزب تودهٔ ایران و فرقهٔ دموکرات آذربایجان، ۱۳۷۲-۱۳۲۴)
ناشر: جهان کتاب، تهران، چاپ دوم مهر ۱۴۰۲، ۶۰۰ صفحه
قیمت روی جلد: ۴۲۰۰۰۰ تومان

متن کامل پیشگفتار کتاب را در این نشانی بخوانید.

کتاب را از همه جای جهان می‌توان از کتابفروشی فردوسی استکهلم سفارش داد (یا شاید کتابفروشی ایرانی شهر و کشور خودتان آن را داشته‌باشد؟!):
https://ferdosi.com/pages/product/?product=0&id=9786008967750

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 October 2023

پنیر بلغار - ۷ (پایان)

شراب عنکبوتی

بعد از صبحانه وسایلمان را جمع می‌کنیم، چمدان‌هایمان را می‌بندیم، و با هتل تسویه حساب ‏می‌کنیم. خانم منشی می‌گوید که ما مهمانان مورد علاقهٔ او بوده‌ایم! باور کنیم؟! بدرود می‌گوییم، ‏سوار ماشین می‌شویم، و به‌سوی ماجراهای امروز می‌رویم. بدرود هتل میلانوی بورگاس. وبگاه‌های ‏رزرو هتل سه ستاره به این هتل داده‌اند اما من بیش از دو ستاره به آن نمی‌دهم.‏

باز در جادهٔ شمارهٔ ۹ اما این بار به‌سوی جنوب می‌رانیم. مقصدمان شهر قدیمی سوزوپل ‏Sozopol‏ ‏است. جایی باید از جادهٔ ۹ به جادهٔ ۹۹ بپیچیم. راهی نیست: فقط ۳۴ کیلومتر. در میانه‌های راه ‏پلیس کمین کرده‌است اما نه با ما و نه با هیچ ماشین دیگری کاری ندارند. یکی از دوستان معتقد ‏است که آنان در پی شکار ماشین‌هایی هستند که کارشان قاچاق پناهندگان عبوری از مرز ترکیه به ‏اروپاست.‏

در ورودی شهر سوزوپل ماشین را در نخستین پارکینگ می‌گذاریم و ساعت ۱۱ است که پیاده ادامه ‏می‌دهیم و خیلی زود به جاهای توریستی شهر می‌رسیم. آفتابی که چندان سوزان نیست ‏کوچه‌های سنگ‌فرش شهر را پر کرده‌است، به‌جز جاهایی که درخت‌های انجیر و انار سایه ‏گسترده‌اند.‏

درست هنگامی که به میدان کوچک وسط شهر می‌رسیم صدای زنگ کلیسای گوشهٔ میدان بلند ‏می‌شود و گروه زنان همسرا با لباس یک‌شکل صورتی‌رنگ آوازخوانان از کلیسا بیرون می‌آیند. به ‏دنبالشان عروس و داماد روانند. کسی کیسه‌های کوچک نقل و سکه بر سر آنان می‌پاشد، و برخی ‏مهمانان عروسی روی سنگ‌فرش کف میدان دنبال سکه‌ها می‌گردند. می‌باید روز ویژه‌ای باشد، زیرا ‏که در رفتن و آمدنمان شاهد دست‌کم سه عروسی در همین کلیسا هستیم.‏

دکان‌های کوچه‌های این‌جا در مقایسه با نسه‌بار از نگاه من خوددارترند و اصالت بیشتری دارند. در ‏دل کوچهٔ تنگ مسیرمان کلیسای چندصدسالهٔ «مریم، مادر خدا» زیر آفتاب خفته است و یک درخت ‏بزرگ انجیر سایه‌اش را بر حیاط خیلی کوچک آن گسترده‌است. اما یک گروه بزرگ توریستی برای ‏بازدید آن از راه می‌رسد و خواب کلیسا آشفته می‌شود.‏

انتهای بعضی کوچه‌های باریک به پرتگاهی می‌رسد که آن‌طرفش دریای آبی‌ست. کمی جلوتر ‏دوستان مرا که سربه‌هوا دارم می‌روم صدا می‌زنند و منظره‌ای را نشانم می‌دهند: ورودی دالان ‏کوچکی‌ست که بر تابلوی بالای آن نوشته‌اند: رستوران پانورامای سنت ایوان ‏St. Ivan‏. آن‌سوی ‏دالان منظره‌ای شگفت‌انگیز دیده می‌شود: طاق کوچک و زیبایی‌ست که از میان آن دریای آبی، ‏جزیره‌ای، و آسمان آبی با تکه‌هایی ابر سفید چشم را می‌نوازد. چه زیبا!‏

هر سه بی‌اختیار و بی آن‌که چیزی بگوییم با مغناطیس آن طاق و آن منظره به درون رستوران ‏کشیده می‌شویم، و درون رستوران ردیف چندین طاق دیگر هست با مناظر مشابه که با هم همان ‏پانورامایی را می‌سازند که در نام رستوران گفته می‌شود. پشت این طاق‌ها پرتگاهی‌ست که با ‏دیواره‌ای بیست‌متری آن پایین به آب دریا می‌رسد. به رؤیا می‌ماند! مگر می‌شود چنین ترکیب ‏زیبایی در واقعیت وجود داشته‌باشد؟! بی آن که مشورتی با هم بکنیم، تصمیم گرفته‌شده و برای ‏ناهار همان‌جا می‌نشینیم.‏

خانم خدمتکار رستوران دفترچهٔ منو را به دستمان می‌دهد. یک‌راست به بخش شراب‌ها می‌روم. ‏این منظرهٔ رؤیایی شرابی با قیمت متوسط به‌بالا می‌خواهد! بعد از کمی بالا و پایین رفتن، شراب ‏سفیدی به‌نام ‏Terra Tangra‏ انتخاب می‌کنم از مخلوط انگورهای سووینیون بلان و ‏Semillon‏. ‏دوستان موافقند. غذا هم انتخاب می‌شود: یکی از دوستان خوراک زبان گاو می‌خواهد، دوست دیگر ‏استیک فیلهٔ مرغ می‌خواهد، و من استیک فیلهٔ خوک.‏

نخست بطری شراب از راه می‌رسد. خانم خدمتکار سه گیلاس برایمان می‌گذارد، در بطری را باز ‏می‌کند، و نخست می‌خواهد کمی برای من بریزد تا بچشم و نظر بدهم. اما همراه با نخستین ‏قطره‌های شراب یک عنکبوت بزرگ مرده هم توی گیلاس می‌افتد. تا خانم خدمتکار آن را ببیند و ‏واکنشی نشان دهد، مقداری از شراب را روی آن ریخته‌است. می‌بیند و دستپاچه می‌شود. ریختن ‏را متوقف می‌کند. لحظه‌ای مکث می‌کند. نمی‌داند چه بگوید و چه بکند. سرانجام تصمیمش را ‏می‌گیرد و می‌گوید: - توی گیلاس بود! – گیلاس را بر می‌دارد و بطری به‌دست می‌رود.‏

لحظه‌ای بعد با گیلاس خالی تازه‌ای بر می‌گردد. اما بطری همان است که قدری از آن هم دور ریخته ‏شده. حالا دیگر چشیدن فراموش شده. برای هر سه‌مان از همان بطری می‌ریزد، بطری را درون ‏یخدان می‌گذارد و می‌رود.‏

می‌توان تفسیرهای گوناگونی از وجود عنکبوت مغروق در گیلاس کرد: از قبل توی گیلاس بود، یا از ‏روی بطری توی گیلاس افتاد؟ اما من خود دیدم که همراه با ریختن شراب و از توی بطری افتاد. هر ‏جای دیگری با سرویس «خوب»، پیشنهاد می‌کردند که بطری را عوض کنند یا حتی امکان می‌دادند ‏شراب دیگری انتخاب کنیم. و حالا ما چه می‌گفتیم؟ جوّ محیط رؤیایی و منظرهٔ طاق‌ها و دریا ما را ‏گرفته بود، نمی‌خواستیم اوقات‌تلخی کنیم و جو را خراب کنیم، و هر سه سکوت کردیم: عیبی ندارد! ‏بسیاری از انواع عنکبوت‌ها جانورانی بی‌آزار و پاکیزه هستند. یا فکر کنید از آن نوع تکیلا می‌نوشید ‏که یک کرم کاکتوس تویش می‌اندازند! به سلامتی!‏

و اما غذا: خوراک زبان دوستمان هیچ ایرادی ندارد. اما بشقاب من و دوست دیگر زیادی «خلوت» ‏است. این بشقاب را ببیند. نه یک مارچوبه، نه یک برگ نعنا، نه کمی شوید یا جعفری، نه چند دانه ‏نخود سبز، نه کمی هویج، نه ذره‌ای گوجه‌فرنگی، نه دو حلقه خیار، نه کمی لوبیا یا ذرت، نه کمی ‏چاشنی؛ هیچ چیز! فقط کمی سیب‌زمینی سرخ کرده در کاسه‌ای جدا. سیب‌زمینی هم از نوع آماده و یخ‌زده است. ‏آخر حیف نیست که رستورانی با محیطی آن‌قدر رؤیایی سرویسی در سطحی ‏این‌قدر پایین داشته‌باشد؟ در پمپ بنزین‌های سرراهی سوئد با بشقابی آراسته‌تر از این از شما ‏پذیرایی می‌کنند!‏

حیف! حیف! هنوز بقایای رفتار «سوسیالیستی» در بخش خدمات کشورهای بلوک شرق سابق ‏مانده است. آن موقع برای گارسون فرقی نمی‌کرد که با شما مهربان باشد یا بشقاب را برایتان روی ‏میز بکوبد و بگوید «همین را داریم!»، زیرا که سر ماه حقوق ثابتش را می‌گرفت. به‌گمانم دست‌کم ‏یک نسل دیگر باید بگذرد تا بلغاری‌ها (و دیگر اهالی اروپای شرقی) در سرویس و خدمات کمی ‏پیشرفته‌تر شوند. وجود عنکبوت در آن بطری شراب، در کشوری که تا سال ۱۹۸۹ دومین صادرکنندهٔ ‏شراب در جهان بوده (ویکی‌پدیای انگلیسی) خود بحث دیگری‌ست.‏

با همهٔ این احوال، غذا و حتی شراب عنکبوتی خوشمزه است. می‌خوریم و می‌نوشیم، قیمتی ‏کم‌وبیش برابر با غذایی در این سطح در سوئد می‌پردازیم، و راهمان را در همان کوچه ادامه ‏می‌دهیم. تازه کشف می‌کنیم که ادامهٔ کوچه هم پر است از رستوران‌هایی با چشم‌انداز پانوراما از ‏بالای همان پرتگاه مشرف به دریا.‏

کمی دیگر در کوچه‌های پر آفتاب و پر انجیر و پر انگور و پر انار این شهر زیبا و نقلی قدم می‌زنیم، و ‏کم‌کم وقت بازگشت است. ماشین را باید ساعت ۷ در فرودگاه بورگاس تحویل بدهیم، و پروازمان ‏ساعت ۱۱ و نیم شب است.‏

پنیر بلغار

سر راه به یکی از شعبه‌های بی‌شمار لیدل می‌پیچیم تا مواد خوراکی برای شاممان بخریم، زیرا که ‏نه فرودگاه و نه داخل هواپیما چیز قابلی ندارند. همچنین یکی از دوستان می‌خواهد چند بسته پنیر ‏بلغار سوغاتی برای عزیزانش بخرد.‏

این‌جا پنیر سفید هم نوع گاوی دارند، هم گوسفندی، و هم بزی. او چند بسته نوع گوسفندی ‏می‌خرد و من یک بستهٔ کوچک نوع بزی برای مصرف خودم. چند بستهٔ گوسفندی او در بازرسی با ‏پرتو ایکس در فرودگاه به مانعی بر نمی‌خورد، اما یک بسته بزی من شک بر می‌انگیزد. همهٔ ‏محتویات کوله‌پشتیم را بیرون می‌ریزند و خانمی که پنیر را پیدا کرده می‌خندد، و می‌گوید که همه را ‏جمع کنم و بروم. توی دوربین مادهٔ منفجره دیده‌بودند؟!‏

اما «پنیر بلغار» داستان دیگری دارد: شاه ایران در سال ۱۳۴۵ به دنبال بهبود روابط ایران با ‏کشورهای سوسیالیستی، از بلغارستان دیدار کرد. از همان هنگام روابط بازرگانی ایران و بلغارستان ‏به‌تدریج گسترش یافت. ایران چند کارخانه و همچنین محصولات کشاورزی از بلغارستان خرید. در آن ‏هنگام اداره و فرستندهٔ رادیوی پیک ایران متعلق به حزب تودهٔ ایران در صوفیه پایتخت بلغارستان قرار ‏داشت. در همان سال مقامات بلغارستان در ۱۴ بهمن ۱۳۴۵ از حزب تودهٔ ایران خواستند که این ‏رادیو را تعطیل کند و آنان واسطه می‌شوند تا شاید رادیو بتواند به جمهوری سوسیالیستی ‏مغولستان منتقل شود. اما رهبران حزب تودهٔ ایران به «برادر بزرگ‌تر»، یعنی مقامات شوروی ‏شکایت بردند، و با واسطه‌گری شوروی‌ها رادیوی پیک توانست تا ۹ سال بعد در صوفیه به فعالیت ‏خود ادامه دهد.‏

در ۱۵ آبان ۱۳۵۰ هیئت وزیران ایران تخصیص اعتبار برای خرید ۳۰۰ تن پنیر از بلغارستان را تصویب ‏کرد. انتشار این خبر در رسانه‌ها مایهٔ شوخی و خنده و متلک گفتن مخالفان حزب تودهٔ ایران، از ‏جمله در زندان‌ها شد. مخالفان فقط با گفتن متلک «پنیر بلغار» توده‌ای‌ها را می‌چزاندند.‏

‏۴ سال بعد، در ۱۳۵۴ تودور ژیوکوف دبیر اول حزب کمونیست بلغارستان از ایران دیدار کرد. حجم ‏صادرات بلغارستان به ایران در پی این دیدار رشدی شتابان داشت و به ۵۳ میلیون دلار رسید. یک ‏سال بعد این حجم از مرز ۱۰۰ میلیون دلار نیز گذشت. شاه هنگام دیدار ژیوکوف از ایران ۱۶۰ میلیون ‏دلار وام با بهرهٔ کم نیز در اختیار بلغارستان قرار داد. دولت بلغارستان در مقابل تعهد کرد که ‏فرآورده‌های کشاورزی بیشتری به ایران صادر کند.‏

کمی بعد، در دیماه ۱۳۵۵ صدای رادیوی پیک ایران برای همیشه خاموش شد.‏

شاه چند ماه پس از قطع برنامه‌های رادیو پیک ایران در ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۶ (یعنی هنگامی که ‏انقلاب ایران داشت اوج می‌گرفت) به بلغارستان سفر کرد و در آن‌جا دکترای افتخاری به او دادند، و ‏به پاس خاموشی رادیو پیک ایران باز به جمهوری خلق بلغارستان ۱۴۰ میلیون دلار وام برای بهبود ‏صنایع کشاورزی اعطا کرد. دولت بلغارستان نیز در مقابل باز متعهد شد که فرآورده‌های کشاورزی ‏‏(بخوان «پنیر بلغار») بیشتری به ایران صادر کند. [کتاب «سال‌های مهاجرت – حزب تودهٔ ایران در ‏آلمان شرقی»، ‌پژوهشی بر اساس اسناد نویافته، قاسم شفیع نورمحمدی، چاپ دوم، زمستان ‏‏۱۳۹۸، تهران، جهان کتاب، صص ۱۰۸، ۱۱۰، ۱۱۱، و ۱۱۳. – و همچنین این نشانی.] ماجرای «پنیر بلغار» برای توده‌ای‌های متعصب به معنای خیانت حاکمیت بلغارستان به «همبستگی ‏جهانی احزاب برادر» بود.‏‏

بازگشت

چیزی به ساعت ۷ نمانده که به فرودگاه می‌رسیم و ماشین را تحویل می‌دهیم. این فرودگاه چک‌این ‏آن‌لاین ندارد و باید صبر کنیم تا باجه‌های مربوطه باز شود و بوردینگ کارد بگیریم. در گوشه‌ای با ‏توشه‌ای که داریم شام مختصری می‌خوریم. از بوفهٔ فرودگاه چای (بخوان آب داغ کم‌رنگ) می‌گیریم ‏و می‌نوشیم، گپ می‌زنیم، از گوشی‌هایمان خبرها را می‌خوانیم و وقت می‌کشیم تا ساعت پرواز ‏برسد.‏

در طول سفر به یاد محمدعلی افراشته شاعر معروف و مردمی دوران ملی شدن صنعت نفت بودم، ‏که با روزنامه‌اش «چلنگر» غوغا می‌کرد و بر سرلوحهٔ آن نفرین کرده‌بود که قلم و دستش بکشند اگر ‏از خدمت محرومان سر بپیچد: بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر. پس از ‏کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای نجات جانش او را واداشتند که از ایران برود، از صوفیه پایتخت ‏بلغارستان سر در آورد، و پس از چند سال تحمل رنج دوری در سال ۱۳۳۸ از جهان رفت. ما در ۴۰۰ ‏کیلومتری صوفیه بودیم و نمی‌رسیدیم که این راه را برویم تا سری بر خاک او فرود آوریم.‏

پرستوک سفید

صحبت ادبیات شد، یادم آمد که در سال‌های دانشجویی کتاب مجموعهٔ ۹ داستان از پنج نویسندهٔ ‏بلغار را خوانده‌ام، با نام «پرستوک سفید» به ترجمهٔ جهانگیر افکاری. از آن کتاب تنها کمی از موضوع ‏همین داستان پرستوک (= پرستو) سفید یادم مانده: دختری نوجوان و روستایی، بیمار و افسرده ‏است. کسی گفته‌است که علاج او فقط و فقط دیدن پرستوی سفید است. دختر در آرزوی دیدن آن می‌سوزد. پدرش او را بر گاری ‏نشانده و با هم در راه‌ها و کوره‌راه‌های دشت‌ها و جنگل‌ها راه می‌سپارند تا شاید روزی، جایی، ‏پرستوی سفید را ببینند و حال دخترک خوب شود. در طول راه از هر رهگذری نشانی از پرستوی سفید می‌پرسند، آنان هر ‏یک سویی را نشان می‌دهند، و پدر به هر سویی می‌راند.‏

ترکیب رمانتیک و زیبایی‌ست، اما ناممکن و ناموجود: پرستو، و سفید.‏

چک‌این کرده‌ایم، و وقت سوار شدن هم رسیده‌است. ‏بروم. دو روز بعد آنژیو دارم. تا بعد ببینم این پیکر خائن و رگ‌های خائن‌تر پر از استنوز که حتی امکان ‏ندادند که کلیهٔ دیگری پیوند زده‌شود و هر چند ماه باید آنژیو شوند، آیا امکان می‌دهند که باز به چنین ‏سفری بیایم؟ بروم و دنبال پرستوی سفید خود بگردم...‏

پایان
استکهلم ۱۱ اکتبر ۲۰۲۳‏

دانلود همهٔ سفرنامه در یک فایل

بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۵ و ۶.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2023

پنیر بلغار - ۵

امروز خانم دیگری پشت پیشخوان هتل نشسته و پس از صبحانه مشکل تهویهٔ اتاقم را برایش ‏تعریف می‌کنم. او خانم خدمتکاری را صدا می‌زند و همراهم می‌کند که هیچ انگلیسی بلد نیست. او ‏در بالکن اتاقم را باز می‌کند و می‌بندد، و دگمه‌های کنترل را می‌زند. هیچ اتفاقی نمی‌افتد، اما او به ‏بلغاری و با حرکت دست‌ها اصرار دارد که تهویه درست شده‌است. هیچ هوایی نمی‌آید و من ‏می‌دانم که دستگاه کار نمی‌کند. هنگامی که دارم با او بیهوده چانه می‌زنم، مردی که پیداست ‏حرف‌های مرا از راهرو شنیده وارد اتاق می‌شود، کنترل را از دست خدمتکار می‌گیرد، دگمه‌هایی را ‏فشار می‌دهد، و وقتی که می‌بیند دستگاه کار نمی‌کند، زیر لب دشنام‌هایی می‌دهد و به اتاق ‏روبه‌رویی می‌رود، کنترل دستی آن اتاق را می‌آورد، و با نخستین فشار روی دگمهٔ آن، دستگاه اتاق ‏من به‌راه می‌افتد و هوای خنک به داخل اتاق می‌دمد. مرد کنترل دو اتاق را با هم عوض می‌کند، رو ‏به من می‌گوید «اوکی»، و با زن از اتاقم می‌روند. پشت سرشان می‌گویم: اوکی!‏

لوازم آبتنی بر می‌داریم و به‌سوی شهرک ساحلی و توریستی سانی‌بیچ که معروفیت جهانی دارد ‏می‌رانیم. نام بلغاری آن ‏Slăntjev Brjag‏ (‏Слънчев бряг‏) است که یعنی همان ساحل آفتابی. در ‏جهت همان نسه‌بار که پریروز دیدیم، در جادهٔ شمارهٔ‌ ۹ باید برانیم و دوسه کیلومتر از نسه‌بار عبور ‏کنیم.‏

در آستانهٔ ورود به سانی‌بیچ تابلویی می‌بینم که نام آشنایی روی آن نوشته‌اند: بالاتُن ‏Balaton‏. کجا ‏دیده‌ام این نام را؟ چند روز بعد یادم می‌آید: احسان طبری در کتاب خاطراتش که در سال ۱۳۶۰، ‏پیش از دستگیری، تکه‌تکه می‌نوشت و به من می‌سپرد تا پس از مرگش منتشر کنم، می‌نویسد:‏

«مهمان‌دارانِ شوروی و آلمانی ما، ما کارکنان فعال حزب در مهاجرت را، یک سال یا دو سال در میان، ‏برای قریب یک ماه در کشور خود، یا در کشورهای دیگر سوسیالیستی برای استراحت ‏می‌فرستادند. کنار دریای سیاه در سوچی و کریمه و گاگرا و وارنا، کنار دریاچه‌های بالاتُن یا وربیلن‌زه، ‏که اولی در مجارستان و دومی در مجاورت برلین است، کنار دریای آدریاتیک در یوگوسلاوی ‏‏(سوپوت)، کوه‌های تاترا در چکوسلواکی و زاکوپانیه در لهستان، البروس در قفقاز، مراکز آب گرم و ‏استراحتِ یه‌سن‌توکی و مات‌سست در قفقاز و لیبن‌اشتاین و فالکن‌اشتاین در آلمان... چنین است ‏فهرست کمابیش ناقصی از این مراکز.‏

در این نقاط هتل‌ها و رستوران‌ها و پلاژهای دلگشا و مراکز فیزیوتراپی و پارک‌های زیبا و سینماها و ‏بسیار مؤسسات دیگر دایر شده‌است و سال‌به‌سال در حال بسط و زیباتر شدن و مجهزتر شدن ‏است.‏

معمولاً احزاب برادر در کشورهای سوسیالیستی از احزابی که در کشورهای سرمایه‌داری و جهان ‏سوم هستند، تعدادی را دعوت می‌کنند که از رهبران و افراد سادهٔ حزب مرکب‌اند. برای این مهمانان ‏هتل‌های ویژه‌ای وجود دارد که از جو دوستانهٔ عجیب و مغناطیسی سرشار است [...]»
از دیدار ‏خویشتن»، صص ۱۸۳ و ۱۸۴].‏

پس نام را آن‌جا دیده‌ام. اما این همان بالاتُن نیست که در مجارستان است. این‌جا دریاچه ندارد و ‏فقط هتلی‌ست کنار دریا. او از وارنا هم نام برده که در همین مسیر امروز ما در ۱۶۰ کیلومتری ‏بورگاس قرار دارد.‏

پاک‌سازی قومی «سوسیالیستی»‏

جغرافیا و اوضاع سیاسی جاهایی که طبری نام برده، در طول چهل سال گذشته به‌شدت دگرگون ‏شده، و جا دارد چند سطر دربارهٔ بلغارستان معاصر بنویسم.‏

بلغارستان در جنگ‌های جهانی اول و دوم هم‌پیمان آلمانی‌ها بود، تا آن‌که ارتش شوروی در سپتامبر ‏‏۱۹۴۴ خاک آن را اشغال کرد. از سال ۱۹۴۶ حکومت سوسیالیستی در بلغارستان بر سر کار ‏بود و در سال ۱۹۵۴ تودور ژیوکوف ‏Zhivkov‏ (۱۹۱۱-۱۹۸۹) به رهبری «مادام‌العمر» حزب کمونیست ‏و دولت بلغارستان رسید.‏

با آغاز لرزه‌های فروپاشی «سوسیالیسم واقعاً موجود» سرانجام ژیوکوف پس از ۳۵ سال برکنار شد، ‏و از سال ۱۹۹۰ دموکراسی نیم‌بندی با نظام چندحزبی، اما وارث فساد شدید دوران سوسیالیسم ‏در بلغارستان بر سر کار آمد.‏

بلغارستان در سال ۲۰۰۴ به عضویت ناتو درآمد و از آغاز سال ۲۰۰۷ عضو کامل اتحادیهٔ اروپا شد، با ‏حفظ پول ملی خود (لوا) و به شرط مبارزه با فساد (بازرسی‌های سفت و سختی در کار است!).‏

بلغارها از دو تیرهٔ اسلاو (که همین اطراف بودند) و ترکان بلغار (که از استپ‌های دُن و خزر آمدند) ‏ترکیب شده‌اند. ترکان بلغار به‌تدریج در اسلاوها حل شدند و ترکیب قومی جمعیت ۶/۵ میلیونی ‏بلغارستان امروزه چنین است:‏

بلغارها (غیر ترک): ۸۳/۹ درصد؛
ترکان (بدون تفکیک بلغارهای دُن و ترکان آناتولی یادگار استیلای دولت عثمانی): ۹/۴ درصد؛
رُم‌ها (کولی‌ها) ۴/۷ درصد؛
سپس روس‌ها، ارمنی‌ها، مقدونی‌ها، آلبانی‌ها، یونانی‌ها، و رومانیایی‌ها، و بی‌گمان عده‌ای مهاجران ‏ایرانی هم از دوران کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، و هم از دوران جمهوری اسلامی (بدون آمار).‏

نزدیک ۶۵ درصد مردم بلغارستان پیرو شاخه‌های گوناگون مسیحیت هستند (۶۲ درصد کلیسای ‏ارتودوکس بلغارستان)، نزدیک ۱۰ درصد مسلمان‌اند و گروه‌های کوچک‌تری کلیمی و پیرو کلیسای ‏ارمنی و سایر ادیان، یا بی‌دین.‏

در گردش‌هایمان نوشته‌هایی به خط ارمنی یا یونانی و مقدونی در ورودی کلیساها دیدیم. اما نه ‏مسجدی دیدیم و نه نوشته‌ای به ترکی. گویا ترکان در ناحیهٔ کارجالی ‏Kardzjali‏ نزدیک مرز مشترک ‏با ترکیه و یونان تمرکز یافته‌اند. البته نام‌های ترکی خوراکی‌ها (یا فارسی از راه ترکی) در منوی ‏رستوران‌ها فراوان است: پاستارما (باستیرما)، کاوارما (قورمه)، سوجوک(ق)، شیکمبه چوربا ‏‏(شوربای اعضای داخلی شکم گوسفند)، کاتیک (قاتیق)، کبابچه‌تا، کؤفته‌تا، و...‏

اما ترکان بلغارستان تاریخ غم‌انگیزی داشته‌اند:‏

به نظر برخی پژوهشگران ترکان زمانی در بلغارستان اکثریت داشتند. در سال ۱۸۷۶ نزدیک ۷۰ درصد ‏از زمین‌های کشاورزی به ترکان تعلق داشت. تاریخ‌نگاران ترک معتقدند که جنگ‌های روسیه و ‏عثمانی (۱۸۷۸–۱۸۷۷) به پاکسازی ترکان از بالکان انجامید. اما هنوز ۲ میلیون مسلمان در ‏بلغارستان باقی بود. تا سال ۱۹۷۸ چند صد هزار نفر از اینان مهاجرت کردند. آمار رسمی بلغارستان ‏می‌گفت که در سال ۱۹۷۱ جمعیت ترکان کشور ۸۸۰٬۰۰۰ نفر بود. اما در آمارهای بعد از سال ‏‏۱۹۷۱ ناگهان دیگر ترک در کشور وجود نداشت.‏

در سال ۱۹۸۴ دولت بلغارستان سیاست یا «کارزار» بلغاری کردن مردم را آغاز کرد که طی آن بر ‏ترکان بلغارستان محدودیت‌های شدیدی اعمال شد. نزدیک به ۸۰۰٬۰۰۰ ترک به اجبار نام خود را به ‏نام بلغاری تغییر دادند. همچنین ترکان دیگر حق شرکت در مراسم مذهبی اسلامی نداشتند. آنان ‏مجاز نبودند در مکان‌های عمومی به ترکی حرف بزنند یا پوشاک سنتی ترکی بر تن کنند. ارتش به معترضان در ‏روستاها حمله کرد و چند صد نفر کشته شدند. حاکمیت بلغارستان نمی‌پذیرفت که اینان ترک ‏هستند و ادعا می‌کرد که این مردم بلغارهایی هستند که ۵۰۰ سال پیش زیر فشار حاکمیت عثمانی ‏به‌اجبار مسلمان شده‌اند و اکنون باید مراسم دینی خود را ترک کنند و نام بلغاری برگزینند. یعنی ‏آسیمیلاسیون اجباری.‏

از سال ۱۹۸۶ موج بعدی ترک‌ستیزی در بلغارستان آغاز شد. هنگامی که گلاسنوست (فاش‌گویی یا شفافیت) ‏گارباچوفی تازه داشت به بلغارستان می‌رسید، در ماه مه ۱۹۸۹، یعنی همین ۳۴ سال پیش، ترکان بار دیگر ‏در چند شهر در برابر سیاست آسیمیلاسیون اجباری سر به شورش برداشتند. منع رفت‌وآمد اعلام ‏شد، و ده‌ها نفر کشته شدند. تودور ژیوکوف در یک سخنرانی «برای ملت» اعلام کرد که هرکس ‏گذرنامه با نام بلغاری نمی‌خواهد، می‌تواند از کشور برود! (سخنرانی شاه ایران را یادتان هست؟!) آنگاه ‏‏«بزرگ‌ترین موج مهاجرت در اروپا پس از جنگ جهانی دوم» آغاز شد. ظرف سه ماه، یعنی تا پایان ماه ‏ژوئیهٔ همان سال، نزدیک به ۳۵۰٬۰۰۰ نفر از ترکان بلغارستان از مرز ترکیه گذشتند. وضع بحرانی در ‏مناسبات دو کشور به وجود آمد. مقامات بلغاری ادعا می‌کردند که «تحریکات خارجی» موج مهاجرت ‏ترکان بلغارستان را ایجاد کرده‌است!‏

عکس‌های گویای زیر و متن دردآور کنارشان (به سوئدی) وضع مهاجران ترک و اردوگاه موقت برای ‏زیست آنان را نشان می‌دهد (منبع: روزنامهٔ سوئدی د.ان. ۲۳ و ۲۵ ژوئن ۱۹۸۹). علاقمندان دنبال ‏کردن اخبار آن پاک‌سازی قومی بزرگ (که سوئدی هم می‌دانند) می‌توانند آلبومی را که از ‏قیچی‌کرده‌ها درست کرده‌ام در این نشانی ببینند.‏



پس از فروپاشی سوسیالیسم ژیوکوفی، مقامات نظام سیاسی تازهٔ بلغارستان دریافتند که مهاجرت ‏انبوه ترکان خلاء بزرگی در نیروی کار کشور ایجاد کرده‌است. پس شروع کردند به تشویق بازگشت ‏ترکان به کشور. اما از مجموع همهٔ رانده‌شدگان ده‌ها سال فقط ۱۵۰٬۰۰۰ نفر به‌تدریج برگشتند. ‏وعده‌های آزادی زبان و آیین‌های دینی و غیره به ترکان هم در عمل به مشکلاتی برخورد. حتی در ‏سال ۲۰۰۹ پخش اخبار به زبان ترکی از تلویزیون ملی بلغارستان جنجالی به‌پا کرد، بلغارها را ‏خشمگین کرد، و پای نخست‌وزیر و وزیر امور خارجهٔ ترکیه را هم به میان کشید. نمی‌دانیم بعد چه ‏شد! در اتاق هتل بارها ده‌ها کانال تلویزیون را ورق زدیم، اما هیچ کانال ترکی ندیدیم.‏

بلغارستان یکی از کشورهای جهان است که کم‌ترین نرخ رشد جمعیت را دارند. ۷۵ درصد خانواده‌ها ‏در بلغارستان فرزند کوچک‌تر از ۱۶ ساله ندارند. در برآورد سال ۲۰۱۱ جمعیت ترکان ۵۸۸٬۳۱۸ نفر ‏بوده‌است.‏

سانی‌بیچ

نام بالاتُن مرا تا کجاها کشاند!
مسیرمان خودبه‌خود به‌سوی ساحل می‌رود اما در چند خیابان یک‌طرفه کمی سرگردان می‌شویم و ‏در دایره‌هایی می‌چرخیم. جای پارک نیست و در سراسر خیابان‌ها تابلو زده‌اند که در صورت پارک ‏کردن، جرثقیل ماشین را می‌برد. همه جا پر از هتل‌ها و هتل – آپارتمان‌های بزرگ است. گویی شهر ‏فقط برای جلب گردشگران و استفاده از دریا ساخته شده‌است.‏

با پرس‌وجو پارکینگ بزرگی چسبیده به ساحل پیدا می‌کنیم که هیچ ماشینی در آن نیست. درست ‏آمده‌ایم؟ باید گشت و نگهبان را پیدا کرد و پول پرداخت. درست آمده‌ایم، اما زرنگ بوده‌ایم و یکی دو ‏ساعت پیش از دیگر شناگران رسیده‌ایم. برای سه ساعت می‌پردازیم، و پیش به‌سوی دریا!‏

آفتاب داغ است. هیچ باد نمی‌وزد. به‌به! عجب دریایی و عجب ساحلی! شرکت‌های مسافرتی ‏این‌جا را «ارزان‌ترین بهشت آفتاب و دریای اروپا» نام نهاده‌اند. هرگز ماسه‌های ساحلی به این نرمی ‏و به این تمیزی ندیده‌ام؛ حتی در بندر پهلوی قدیم! یک ته سیگار، یک کاغذ شکلات، یک بطری ‏پلاستیکی خالی، یک کیسهٔ نایلونی سرگردان، حتی یک چوب کبریت بر سراسر ساحل دیده ‏نمی‌شود.‏

کف پاهای من، با نوروپاتی، پیوسته دردناک و بسیار حساس است و در همهٔ ساحل‌ها و آبتنی‌ها، ‏حتی توی آب، کفش صندل به پا دارم. اما بر این ماسه‌ها باید پا نهاد، و چه لذت‌بخش است نوازش ‏کف دردناک پا با این ماسه‌های گرم!‏

ساحل خلوت است. در کنار یک بار متروک لباس عوض می‌کنیم و می‌زنیم به آب. به‌به! آب این‌جا ‏حتی زلال‌تر از بورگاس است. چه‌قدر پاکیزه! نه از خرده‌چوب‌های ساحل خزر که اهل محل به آن ‏‏«چای» می‌گفتند اثری هست، نه از آن خرچنگ‌های کوچک که از راه کانال ولگا – دُن از رود دُن به خزر ‏آمدند، نه از کرم‌های ریز شن‌های خیس، و نه از تکه‌های نفت سیاه و گریس که در آب خزر شناور ‏بودند و به تن‌مان می‌چسبیدند. این آفتاب و این آبتنی بسیار لذت‌بخش است.‏

پس از کمی آبتنی، بار لاگون ‏Lagoon‏ را در ساحل پیدا می‌کنیم. همین الان یک بشکه آبجو آورده‌اند ‏و وصل کرده‌اند. فقط همین آبجو را دارند. خلوت است. منوی خوردنی‌هایش را نگاه می‌کنم تا شاید ‏چیپس و بادام و پسته و غیره داشته‌باشند. جایی نوشته‌اند «میکس». به بارمن نشان می‌دهم و ‏می‌پرسم این میکس شامل چه چیزهایی‌ست؟ می‌گوید:‏

‏- نداریم! هیچ چیز نداریم! فقط این را داریم – و یک خوراک دریایی با صدف را نشان می‌دهد.‏
‏- یعنی سیب‌زمینی سرخ‌کرده هم ندارید؟
‏- چرا، آن را داریم!‏
ناگهان به یاد توصیهٔ دوستم می‌افتم و می‌پرسم:‏
‏- چاچا هم ندارید؟
‏- تساتسا؟ چرا، آن را هم داریم!‏
در دل می‌گویم: پس چرا می‌گویی هیچ چیز نداریم؟!‏

آبجوها را می‌گیرم، و سیب‌زمینی و تساتسا ‏Tsatsa‏ (‏Цаца‏) سفارش می‌دهم، و کمی بعد ‏سرانجام چشممان به جمال این مزهٔ آبجو که نامش این‌جا تساتساست روشن می‌شود! خوشمزه ‏است و می‌توان هی آبجو نوشید و هی از این‌ها خورد. اما نمی‌دانم دوستم نام ترکی آن را کجا ‏شنیده و به من گفته. همین مزه را در ترکیه چاچا یا چاچابالیغی (ماهی چاچا) می‌نامند: ‏Çaça ‎balığı‏.‏

جرج زنبوردار

هر کدام یک بار دیگر تن به آب می‌زنیم و بعد بسمان است. هیچ‌کدام اهل آفتاب گرفتن نیستیم. ‏لباس عوض می‌کنیم و به راه می‌افتیم. دوستم توصیهٔ اکید کرده که در آن نزدیکی به باغ و خانهٔ یک ‏زنبوردار برویم که محصولات معجزه‌آسایی دارد. باید همان جادهٔ شماره ۹ را ادامه داد، و به‌سوی ‏کوشاریتسا ‏Kosharitsa‏ (‏Кошарица‏) پیچید. خیلی نزدیک است.‏

تندیس چوبی یک خرس در کنار دروازهٔ زنبورداری از دور مشخص است. گئورگی که چند بار به ‏انگلستان سفر کرده و بعد نامش را به جرج تغییر داده، با خانمی زیر سایبان ایوان خانه‌اش ‏نشسته‌اند و دارند چای می‌نوشند. با دیدن ما خانم بر می‌خیزد و به داخل می‌رود، و جرج به‌سوی ‏ما می‌آید.‏

نام دوستم به گوشش آشنا نیست و لازم می‌شود عکس شبی را که آقای جرج در خانهٔ آن دوست ‏به شام میهمان بوده نشانش دهم تا یادش بیاید! آهااان... – و معلوم می‌شود که تلفظ نام او از ‏زبان ماست که به گوشش آشنا نیست! می‌پرسد که ما هم ایرانی هستیم؟ - آری، اما ساکن ‏سوئد.‏

‏- خب، خوش آمدید! این است چیزهایی که دارم: عسل، و برخی محصولات و خدمات جانبی، از ‏جمله آموزش «عسل‌درمانی»، درمان آسم و بیماری‌های دیگر با هوای داخل کندو و «انرژی» آن در ‏همین محل، و آبی که در هوای داخل کندو نگهداری شده و قند خون را پایین می‌برد، و از این نوع – ‏و در تعریف هر کدام چند کلمه می‌گوید. ‏

دوستی یک شیشهٔ بزرگ عسل تصفیه‌شده می‌خرد و هر کدام یکی‌دو شیشهٔ کوچک کرم ‏Manuka‏ برای پوست، گرفته از موم عسل، که گویا معجزه‌ها می‌کند. آقای جرج ضمن حرف‌هایش ‏می‌گوید که قصد دارد بیزنس‌اش را به کشورهای اسکاندیناوی گسترش دهد، زیرا می‌داند که آن‌جا ‏بازار خوبی خواهد داشت. اما پیداست که او سر حال نیست و حوصله ندارد کارهای دیگرش یا ‏کندوهایش را نشانمان دهد، یا شاید روانشناسی‌اش خوب است و زود بو برده با چه تیپ ‏مراجعانی سروکار دارد. یا شاید انتظار داشت که برای نمایندگی بیزنش‌اش در سوئد داوطلب شویم، ‏که نشدیم. او در واقع دست‌به‌سرمان می‌کند، و می‌رویم. عیبی ندارد. در این کلیپ یوتیوب ۱۸ ‏دقیقه‌ای می‌شود همه را به تفصیل دید و در وبگاه او در این نشانی خواند.‏

چادرِ خان

دوستم توصیه کرده که جایی به‌نام «چادر خان» ‏Khan's Tent‏ (‏Ханска шатра‏) را هم در آن ‏نزدیکی ببینیم. کلمهٔ دوم نام بلغاری آن «شاترا» خوانده می‌شود که همان «چادرا»ی ترکی‌ست. ‏وقت نکرده‌ایم چیزی دربارهٔ آن بخوانیم و هیچ اطلاعاتی نداریم. زیر آفتاب ساعت ۲ بعد از ظهر ‏می‌رسیم. آن‌چه می‌بینیم ساختمان سفیدرنگ بزرگی‌ست بر بلندی مشرف بر سانی‌بیچ که سقف ‏آن به شکل چادر خان‌های آسیای میانه ساخته شده. تراس بزرگ و دو طبقهٔ آن چشم‌انداز زیبایی ‏بر جنگل و دریا دارد. یک زوج جوان روی تراس نشسته‌اند و چای می‌نوشند. همین! کمی روی تراس ‏قدم می‌زنیم و چند عکس می‌گیریم.‏

چند روز بعد می‌خوانم که داخل آن هم رستوران است و هم سیرک و کاباره و بار و... برای ‏رستورانش و برنامه‌هایش گویا باید از مدت‌ها پیش میز رزرو کرد. ما را باش! همچنین مقدار زیادی ‏گله‌گذاری از کیفیت غذاها و برنامه‌ها و قیمت بالای نوشیدنی‌های آن در اینترنت یافت می‌شود. پس ‏ما قسر در رفتیم!‏

آبزور

حال که تا این‌جا آمده‌ایم، چطور است که ۳۰ کیلومتر دیگر در جادهٔ پر پیچ و خم و گردنه هم برانیم و ‏تا شهر ساحلی دیگری به‌نام آبزور ‏Obzor‏ در آن‌سوی گردنه برویم و این مسیر و آن شهر را هم ‏ببینیم؟ می‌رویم!‏

مسیرمان جنگلی و زیباست. شباهت زیادی به گردنهٔ حیران ندارد، با این حال بعضی منظره‌هایش ‏مرا می‌برد به گردنهٔ حیران. هوا خوب است و پنجرهٔ ماشین را که باز می‌کنم عطر برگ و جنگل و ‏بوته‌های وحشی به درون ماشین هجوم می‌آورد. این‌ها را در سوئد نداریم زیرا که همه جای آن ‏جنگلِ کاج است.‏

ماشین را در نخستین پارکینگی که در آبادی می‌بینیم پارک می‌کنیم. باید گشت و نگهبان را پیدا کرد ‏و کرایه را به او پرداخت. سپس در سرازیری کوچه‌بازارهای توریستی به‌سوی ساحل به راه ‏می‌افتیم. بسیاری از دکان‌ها بسته‌اند و برای استراحت نیمروزی رفته‌اند. در یکی از دکان‌های ‏همه‌چیزفروشی، پردهٔ پارچه‌ای بزرگی با تصویر گئورگی دیمیتروف (۱۸۸۲-۱۹۴۹) ‏Georgi Dimitrov‏ ‏دبیر کل کمینترن (۱۹۳۵-۱۹۴۳) و بنیان‌گذار و نخست‌وزیر «جمهوری خلق بلغارستان» (۱۹۴۶-‏‏۱۹۴۹) برای فروش آویخته‌اند. پیداست که هنوز علاقمندانی دارد.‏

به نظرمان می‌رسد که این‌جا شهرکی اعیان‌نشین و ییلاق ثروتمندان یلغارستان است. ‏حیاط‌های خانه‌های خفته در آفتاب نیمروزی پر از سایبان‌های ساخته از درخت مو است. خوشه‌های ‏بزرگ و پر بار انگور بر آن‌ها آویزان است، اغلب زیادی رسیده و کپک‌زده. چرا نمی‌چینند و نمی‌خورند ‏این‌ها را؟ لابد انگور خوب آن‌قدر دارند که به این‌ها نمی‌رسند.‏

ساعت ۳ بعد از ظهر است که سر نبشی نزدیک ساحل دریا رستوران «بولگاریا» را پیدا می‌کنیم که ‏در این ساعت هنوز غذا سرو می‌کند و مشتری‌هایی دارد، و می‌نشینیم. شراب سفید سووینیون ‏بلان می‌خواهیم، که بازش را دارند و با تنگ می‌آورند، همراه با یخ! برای پیش‌غذا تاراتور یا همان ‏آبدوغ‌خیار را انتخاب می‌کنیم، با نان. خوشمزه است و می‌چسبد. اما برای غذای اصلی کلاه سرمان ‏می‌رود: منوی انگلیسی ندارند و فقط به بلغاری‌ست و خانم خدمتکار می‌خواهد لطف کند و خودش ‏می‌خواند و برایمان به انگلیسی ترجمه می‌کند. یک جا می‌خواند «کباب با گوشت خوک» و هر ‏کدام از ما برداشتی می‌کنیم. توصیف او مرا به یاد سوولاکی یونانی می‌اندازد. هر سه همان را ‏انتخاب می‌کنیم. اما... آن‌چه می‌آورند چند تکه گوشت خوک است شناور در آب آبگوشت در ‏بشقابی گود، که دو قاشق خمیر برنج هم توی آب آن انداخته‌اند، و این خمیر با نخستین برخورد ‏چنگال در آب وا می‌رود. زُهم گوشت هم باقیست. این بود چیزی که ما سفارش دادیم؟!‏

گرسنه‌ایم، و هر سه سر به زیر و ساکت می‌خوریم و دم بر نمی‌آوریم! مرا به یاد خوراک بیمارستان‌های ‏شوروی می‌اندازد. به کمک ته‌ماندهٔ تاراتور، و شراب، این غذای بدمزه را فرو می‌دهم. قیمت؟ نصف ‏قیمت سوئد، هرچند که خوراکی شبیه این در سوئد ندیده‌ام!

این‌جا باد شدیدی در ساحل می‌وزد. دریا پر موج است. ساحل خلوت است و فقط چند نفر دارند بر ‏زیراندازهایشان آفتاب می‌گیرند. رستوران‌ها و فروشگاه‌های ساحلی همه بسته‌اند. از پس‌کوچه‌های ‏خلوت و خفته زیر آفتاب و پر از مو و انگورهای نچیده به‌سوی راستهٔ توریستی شهر می‌رویم.‏

در این راسته که خیابان ایوان وازوف ‏Ivan Vazov‏ نام دارد، جنب‌وجوشی هست. یکی از دوستان ‏ساعتی مشغول خرید سوغاتی است و موفق می‌شود چیزهای زیادی برای عزیزانش بخرد، و ‏راضی‌ست.‏

با آن که زودتر از موعد به پارکینگ برگشته‌ایم، مرد نگهبان از دور صدا می‌زند و ۲ لوای دیگر کرایه ‏می‌خواهد. قبض رسیدی در کار نیست. عیبی ندارد. می‌پردازیم. ‏

از گردنهٔ زیبا به‌سوی بورگاس و هتل‌مان می‌رانیم. سر راه از یک فروشگاه لیدل خوراک و نوشاک ‏برای ضیافت شبانه در اتاق هتل می‌خریم. فروشگاه‌های زنجیره‌ای لیدل دست‌کم در این منطقه ‏بسیار گسترش یافته و بی‌گمان خواربارفروشی‌های کوچک و محلی بسیاری را به خاک سیاه ‏نشانده‌است.‏

ادامه دارد.‏
بخش‌های قبلی: ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و ۶ و ۷.‏
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع اطلاعات مربوط به بلغارستان:‏
ویکی‌پدیای انگلیسی و سوئدی زیر «بلغارستان»؛
مقاله‌ای در نسخهٔ ترکی روزنامهٔ ایندیپندنت ۲۰ آوریل ۲۰۲۲؛
کلیپ مستند ۴ دقیقه‌ای دربارهٔ مهاجرت بزرگ ترکان از بلغارستان؛
روزنامهٔ سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ روزهای ۵ و ۸ و ۲۴ و ۳۰ مه، ۱۷ و ۱۹ و ۲۱ و ۲۳ و ۲۵ ژوئن، ۳ ‏و ۲۸ ژوئیه، و ۲۲ و ۲۷ اوت ۱۹۸۹. به بایگانی دیجیتال ‏DN‏ یا به این آلبوم رجوع شود.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

01 October 2023

پنیر بلغار - ۴

دومین دیالیز... و قطران

سرویس کلینیک به موقع و با دو سه دقیقه تأخیر می‌آید. راننده همان است که پریروز مرا برد. به ‏انگلیسی سلام و صبح‌بخیر می‌گوید، و سپس گوشی به‌دست با کسی حرف می‌زند.‏

در کلینیک قبل از رفتن به طبقهٔ بالا خود را وزن می‌کنم. از پریروز ۲/۵ کیلو یا لیتر مایعات در تنم جمع ‏شده که با دیالیز امروز باید خارجش کرد. در طبقهٔ بالا از پیشواز پریروز خبری نیست. همهٔ پرستاران ‏مشغولند و خانم دکتر پتیا کوپه‌نووا – تونه‌وا هم امروز این‌جا نیست. در وبگاه کلینیک خواندم که خانم ‏دکتر استاد دانشگاه است و عنوان پروفسوری هم دارد.‏

به بیماران صبح‌بخیر می‌گویم و چند نفر به انگلیسی پاسخ می‌دهند. همان صندلی پریروز را برایم ‏نگه‌داشته‌اند. یک کیسهٔ نایلونی روی آن هست که همان ملافه‌های پریروز را تویش گذاشته‌اند و ‏روی کیسه با ماژیک و به خط لاتین نوشته‌اند «‏Shiva – Shvetsya‏» یعنی «شیوا – سوئد». در ‏سوئد هم همینطور است و ملافه‌ها را یک بار آخر هر هفته عوض می‌کنند. دستگاه را آماده ‏کرده‌اند. ملافه‌ها را روی صندلی می‌کشم و دست به‌کار می‌شوم.‏

خانم پرستاری می‌آید و برای ضدعفونی دست‌ها و روی بازو کمک می‌کند و بعد که سوزن‌ها را در ‏رگ‌ها فرو می‌کنم، به دستگاه وصلشان می‌کند و چسب‌کاری می‌کند. دیالیز شروع می‌شود.‏

کمی بعد پزشک مسئول امروز، خانم دکتر یانکا دیمچه‌وا می‌آید. کمی جوان‌تر از دکتر کوپه‌نوواست. ‏ارقام روی ماشین را می‌خواند و در پروتکل وارد می‌کند. با لبخند و لحنی پر مهر صاف و ساده به ‏بلغاری با من حرف می‌زند، حالم را و نیز چیزهایی دربارهٔ دیالیز می‌پرسد، و شگفت آن که همه را ‏می‌فهمم و گاه به انگلیسی و گاه با وام گرفتن کلمات خود او به بلغاری، کلماتی که معنای ‏روسی‌شان را می‌دانم، پاسخش می‌دهم! چه جالب! شاید برای این است که او خیلی شمرده و ‏واضح حرف می‌زند؟ او یکی دو بار دیگر در طول دیالیز، و در پایان دیالیز باز به من سر می‌زند و به ‏همین شکل بلغاری حرف می‌زند و جواب می‌گیرد. این هم جالب است که او عین خیالش نیست که ‏دارد با کسی حرف می‌زند که قرار نیست بلغاری بداند! خوش و خندان می‌گوید و می‌شنود و ‏می‌رود!‏

در بخش دوم این سفرنامه از مقایسهٔ زبان‌های روسی و بلغاری نوشتم. در این فاصله خواندم که زبان بلغاری در ‏واقع بسیار نزدیک‌تر به زبان مقدونی‌ست تا به زبان روسی. پس یعنی اسکندر مقدونی به چنین ‏زبانی سخن می‌گفته؟! گویا زبان بلغاری مقدم بر روسی و گسترده‌تر و اصلاح‌شده‌تر از روسی است ‏و تأثیر زیادی بر روسی، به‌ویژه زبان کلیسای روسی نهاده‌است.‏

امروز هم چای بی‌خاصیت است، اما به‌جای ساندویچ نان و پنیر، بانیتسای ‏Banitsa‏ پر از پنیر بلغار ‏می‌دهند. این همان است که در ترکیه «بؤرک» ‏Börek‏ نامیده می‌شود. مانند یک پیراشکی بزرگ ‏است. نگهش می‌دارم تا وقت ناهار بخورمش.‏

سرم با خواندن روزنامه در لپ‌تاپ گرم است که ناگهان ضربان قلبم بالا می‌رود و نامنظم می‌شود. ‏این حالت را به سوئدی ‏Förmaksflimmer‏ و به فارسی «فیبریلاسیون دهلیزی» می‌گویند. چند ‏سال است که رنجم می‌دهد، اما هرگز در میانهٔ دیالیز رخ نداده. صفحهٔ دستگاه دیالیز را به‌سوی ‏خودم می‌چرخانم و رقم‌های رویش را نگاه می‌کنم. سرعت جریان خون را زیادی بالا برده‌اند. ‏پرستاری را صدا می‌زنم و می‌گویم که سرعت پمپ خون را تا ۳۳۰ میلی‌لیتر در دقیقه پایین بیاورد. ‏انگلیسی او خوب نیست. یک بیمار دیگر چند صندلی آن‌طرف‌تر می‌شنود و ترجمه می‌کند. این تپش ‏نامیزان و شدید معمولاً ساعت‌ها، و اغلب شب تا صبح طول می‌کشد تا میزان شود.‏

بعد که پرستار از نزدیک آن بیمار رد می‌شود، می‌شنوم که بیمار می‌پرسد: «این خارجی کیست؟» ‏و پرستار پاسخ می‌دهد: «توریست از سوئیس»!! این‌جا هم مثل خیلی جاهای دیگر سوئیس و ‏سوئد را عوضی می‌گیرند.‏

امروز با پایان دیالیز، خودم ملافه‌ها را جمع می‌کنم و توی همان کیسه می‌گذارم، گره می‌زنم و روی ‏صندلی می‌گذارم، خداحافظی می‌کنم و می‌روم.‏

ساعت ۲ نشده که با سرویس به هتل می‌رسم و روی تخت می‌افتم. و چه خوب که نیم ساعت ‏بعد فیبریلاسیون قلبم رفع می‌شود.‏

قطره‌ای قطران در کوزهٔ عسل


پس از استراحت نیم‌روزی، با دوستان پیاده به‌سوی پارک ساحلی می‌رویم. کمی در ساحل قدم ‏می‌زنیم و سپس از پله‌هایی طولانی بالا می‌رویم تا به باغ مجسمه برسیم. در میانه‌های پلکان ‏هستیم که تلفنم زنگ می‌زند. پزشک من است، متخصص کلیه و دیالیز، که از دوردست سوئد تماس گرفته. او هم استاد دانشگاه است. ‏پس از سلام می‌پرسد که آیا بی‌موقع زنگ نزده و می‌توانم حرف بزنم؟

‏- نه، بی‌موقع نیست. بفرمایید! در بلغارستان هستم!‏
‏- بلغارستان؟ عجب! ولی... حالت چطوره؟

سخت شگفت‌زده است، و رگه‌ای از ترس و نگرانی در صدا و لحنش دارد. او از ماه‌ها قبل در جریان ‏بود که من قصد سفر به بلغارستان دارم و مقدار زیادی اسناد و مدارک و گواهی و غیره برایم امضا ‏کرد. اما پیداست که همه را فراموش کرده و انتظار نداشته که این همه دور از دسترس باشم. ‏می‌گویم:‏

‏- خوبم. مشکلی نبوده.‏
‏- آخر... جواب اولتراسونیک که هفتهٔ پیش از فیستل و رگ‌های بازویت گرفتند آمده، و با جراح عروق ‏که صحبت کردم، گفت که در بازویت تنگی شدید مجرای رگ (‏stenosis‏) داری و هر لحظه ممکن ‏است پر از لخته و دچار گرفتگی کامل بشود و نتوانی دیالیز بکنی. دیالیزت چطور بوده؟

‏- عادی بوده و چیزی حس نکرده‌ام. همین امروز دیالیز کردم و هیچ اثری از تنگی یا گرفتگی رگ نبود.‏
‏- چند دیالیز دیگر مانده؟
‏- پس‌فردا جمعه آخرین دیالیزم این‌جاست. شنبه شب به خانه می‌رسم و یکشنبه صبح در خانه ‏دیالیز می‌کنم.‏
‏- باشد، ادامه بده. ولی اگر گرفتگی پیش آمد، باید همان‌جا اورژانس کاری بکنند. از بخش جراحی ‏عروق بیمارستان این‌جا با تو تماس می‌گیرند و وقت آنژیوگرافی می‌دهند تا اگر مراجعه به اورژانس ‏آن‌جا لازم نشد، این‌جا هر چه زودتر رگ‌ها را باز کنند.‏
‏- باشد! ممنونم!‏
‏- سفر خوش!‏
‏- مرسی!‏

لحظهٔ کوتاهی به فکر فرو می‌روم. عجب! حالا اگر گذاشتند بی دغدغه یک جرعه هوای آزاد از ‏گلویمان پایین برود! این‌جا هم با خبرهای بد دست از سرم بر نمی‌دارند. خانم دکتر قطرانش را در کوزهٔ عسل ‏خوشی‌های ما ریخت، و رفت.‏

سخت دلم می‌خواهد به سرود تنهایی‌هایم، به بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ پناه ببرم. ‏اما این‌جا؟ در این هوا و محیط زیبای کنار دریا؟ نه! دوستان بالای پله‌ها به انتظار ایستاده‌اند. ‏جدی‌بودن مکالمه را دریافته‌اند و چاره‌ای نیست جز آن که برایشان تعریف کنم. البته نگران ‏می‌شوند. دلداریشان می‌دهم:‏

‏- طوری نیست. فیستل کاملاً عادی کار می‌کند. دفعهٔ اولم هم نیست. بارها اتفاق افتاده. هر چند ‏ماه پیش می‌آید. از همان شش سال پیش. بازوی چپم آن‌قدر اینطور شد و آن‌قدر آنژیو کردند و رگ‌ها ‏را شکافتند و دوختند که دیگر رگ سالمی نماند و مجبور شدم چند ماه با سوزن‌های ثابت نصب‌شده ‏در شاهرگ گردن دیالیز بکنم، تا در بازوی راستم فیستل درست کنند و جای جراحی آن خوب شود، ‏تا از آن‌جا دیالیز بکنم. همین را هم بارها آنژیو کرده‌اند و شکافته‌اند و دوخته‌اند. حسابش را دیگر ‏ندارم چند بار. همین چند ماه پیش حتی یک تکه رگ پلاستیکی هم تویش گذاشتند، که حالا ‏خروجی آن دچار تنگی شده...‏

‏- اگر همین الان رگ بند آمد، چی؟
‏- همین‌طوری نمی‌شود چیزی حس کرد و عوارضی ندارد. فقط موقع دیالیز معلوم می‌شود که خون جریان ‏ندارد و نمی‌شود دیالیز کرد. اما هیچ جای نگرانی نیست. این دو بار دیالیز هیچ نشانه‌ای از کاهش ‏جریان خون در فیستل نشان نداده. مسئله‌ای نیست. نگران نباشید...‏

دوستان به‌ظاهر آرام می‌شوند و دنبالش را نمی‌گیرند. اما می‌دانم که هنوز نگرانند و بقیه‌اش را ‏نمی‌گویم که اگر فیستل ناگهان بند بیاید، باید بی‌درنگ در اورژانس عملش کنند، و اگر این‌جا امکانش ‏نباشد، باید از کشالهٔ ران سوند درازی را در شاهرگ داخل شکم فرو کنند، و از آن راه دیالیز ‏‏«یک‌سوزنی» انجام دهند، تا برسم به سوئد. بارها در سوئد این کار را با من کرده‌اند. اگر آن کار را ‏هم نکنند، با چند روز دیالیز نکردن نمی‌میرم. فقط با مایعاتی که از خوردن و نوشیدن در بدنم جمع ‏می‌شود بیشتر و بیشتر ورم می‌کنم، و از مواد زایدی که در بدن می‌ماند، مسمومیت اوره و غیره ‏می‌گیرم. تا چند روزی می‌شود تحملش کرد.‏

نمی‌گویم که تا چند هفته هم می‌توان بدون دیالیز زجر کشید و بعد مرد. نمی‌گویم که در کودکی ‏نامادری پدرم را دیدم که کلیه‌هایش از کار افتاد و آن موقع در اردبیل چیزی به‌نام دیالیز در دسترس ‏نبود. حجامت‌اش کردند، انواع مواد ادرارآور سنتی به‌خوردش دادند، مانند دم‌کردهٔ برگ زیتون؛ پزشک ‏آوردند، اما سودی نداشت. آن طفلک همین‌طور ورم کرد و ورم کرد، از مسمومیت اوره رنگ ‏رخسارش سبز و سبز و سبز تیرهٔ زیتونی بدرنگ شد، و پس از چند هفته رنج و درد از جهان رفت.‏

ای بابا... تو که برای خودت کاری از دستت ساخته نیست. پس بکش، و رها کن این افکار تیره و تار ‏را...‏

بالای پله‌ها مجسمه‌های بیشتر و بیشتری در گوشه و کنار باغ پیدا می‌کنیم. اغلب مجسمه‌ها در ‏سال‌های ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ ساخته و نصب شده‌اند، یعنی در دوران سوسیالیسم، و پیداست که پس ‏از فروپاشی آن نظام به حال خود رها شده‌اند و هیچ رسیدگی به آن‌ها نمی‌شود. روی همهٔ آن‌ها را ‏گل‌سنگ و قارچ و خزه و زنگار گرفته. بعضی‌ها را کسانی تخریب و سرنگون کرده‌اند و تابلوهایشان را ‏پاک کرده‌اند یا شکسته‌اند. بسیاری زیر شاخه‌های بوته‌ها یا درخت‌ها مدفون و ناپدید شده‌اند، یا ‏زباله‌ها یا برگ‌های جمع‌شده در کنارشان را سال‌هاست که پاک نکرده‌اند. در آن میان تندیس برخی ‏اعضای کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست بلغارستان هم دیده می‌شود. این است انتقام مخالفان رژیم ‏سابق، و چنین است که آثار «تمدن»ها نابود می‌شوند یا زیر خاک می‌روند و به «آثار باستانی» ‏تبدیل می‌شوند!‏





عکس‌هایی می‌گیریم و سپس به‌سوی راستهٔ توریستی مرکز شهر یا همان خیابان الکساندروفسکا ‏که همان نزدیکی‌ست می‌رویم. امروز در مقایسه با پیش از ظهر یکشنبهٔ گذشته که این‌جا بودیم ‏جمعیت بیشتری در رفت‌وآمد و جنب و جوش است.‏

ساعت از هشت شب گذشته که از رستورانی به‌نام ‏The Old Bar‏ یا به بلغاری ‏Starata Krychmy‏ ‏‏(‏Старата Кръчмъ‏) در خیابان سلاویانسکا ‏Slavyanska‏ سر در می‌آوریم. هوا مطبوع است و ‏می‌خواهیم بیرون بنشینیم، اما ما را به میزی تنها در گوشه‌ای پرت حواله می‌دهند، نمی‌پذیریم و ‏داخل را انتخاب می‌کنیم. این بار دوم است که در رستورانی می‌خواهند ما را جدای از جمعیت ‏بنشانند. چرا؟ چند بار که با بلغاری‌ها صحبت کجایی بودن ما پیش آمده، حدس زده‌اند که یهودی ‏هستیم. بینی بزرگ من و یکی از دوستان، همراه با موهای فرفری‌ست که کار دستمان می‌دهد. یا ‏شاید کولی حسابمان می‌کنند؟ بلغارستان گرچه هم‌پیمان آلمان نازی بود تا آن که به اشغال ارتش ‏شوروی در آمد، اما دولت بلغارستان نپذیرفت در عملیات بارباروسا شرکت کند و شهروندان یهودی‌اش ‏را به اردوگاه‌های مرگ تبعید نکرد. با این حال در «سوسیالیسم انسان‌دوست» شوروی و اقمارش ‏همواره احساسات شدید یهودی‌ستیزی رواج داشت. در کتاب «قطران در عسل» چند نمونه ‏نوشته‌ام. آیا این رفتار بقایای همان یهودی‌ستیزی است؟

داخل این‌جا قدیمی‌ست و اصالتی دارد. یکی از دوستان یک پایهٔ شمع در گوشه‌ای می‌بیند و در جا ‏عکسی از آن می‌گیرد. می‌گوید که صد در صد به دکوراسیون خانه‌اش می‌خورد. منوی این‌جا هم ‏مانند رستوران‌های دیگری که دیده‌ایم بسیار مفصل، اما آشفته و درهم و برهم است. هیچ نظمی ‏در دسته‌بندی نوع غذا یا مواد یا نوع طبخ آن‌ها نمی‌توان یافت. اما خانم خدمتکار داخل رستوران ‏خوشرو و مهربان است و در انتخاب غذا راهنمای‌ها و پیشنهاد‌هایی می‌کند. یکی از دوستان کلهٔ ‏گوسفند انتخاب می‌کند، اما می‌گویند که امروز آن را ندارند. او در عوض چیزی انتخاب می‌کند که ‏همان «جغوربغور» خودمان است، یعنی مخلوط قیمهٔ تفت‌دادهٔ اعضای داخل شکم گوسفند. و دارند! ‏دوست دیگر می‌زند به خال و سوپ سرد «تاراتور» ‏Tarator‏ می‌خواهد که بعد معلوم می‌شود یکی ‏از محبوب‌ترین پیش‌غذاهای بلغارستان است، و عبارت است از همان آبدوغ‌خیار خودمان. این‌جا کمی ‏سرکه و روغن مایع هم توی آن می‌ریزند، و البته سیر و مغز گردو و شوید و... من هشت‌پای ‏سرخ‌کرده انتخاب می‌کنم.‏

این‌ها پیش‌غذا بود! برای عذای اصلی دوستان خوراک زبان گاو و فیلهٔ مرغ می‌گیرند، و من استیک ‏بره. و البته با شراب خوب بلغاری. همه چیز عالی و خوب و خوشمزه است، و سرویس‌شان هم بد ‏نیست. قیمت؟ کم‌تر از نصف قیمت‌های سوئد.

قرار می‌شود که دسر را در هتل بخوریم. با راه رفتن‌های امروز دیگر نا نداریم که تا هتل پیاده برویم. ‏می‌خواهیم تاکسی بگیریم، اما معلوم نیست کجا باید بایستیم. چندین تاکسی با علامت‌های ‏رسمی که چراغشان هم سبز است برایمان نمی‌ایستند. نا امید می‌شویم و می‌خواهیم پیاده ‏برویم که یک تاکسی با زرق‌وبرق کم‌تر می‌ایستد و سوارمان می‌کند. بارها خوانده‌ایم و هشدارمان ‏داده‌اند که تاکسی‌های این‌جا کلاهبرداری می‌کنند و دولاپهنا حساب می‌کنند و پوست از سر آدم ‏می‌کنند و... اما این رانندهٔ جوان و ساکت درست همان چیزی را می‌گیرد که تاکسی‌متر نشان ‏می‌دهد، و این چیزی‌ست نزدیک به یک سوم نرخ چنین مسیری در چنین ساعتی در استکهلم.‏ ‏ ‏

ساعت از یازده شب گذشته که به هتل می‌رسیم. دوستان پیش از ظهر امروز در غیاب من در یکی ‏از پس‌کوچه‌های الکساندروفسکا باقلوا پیدا کرده‌اند و خریده‌اند. در کافهٔ هتل می‌نشینیم و باقلوا با ‏چای می‌خوریم. باقلوا خوشمزه است، اما چای با آن که با چای صبحانه فرق دارد و از نوع ‏کیسه‌های لوکس و توری به شکل هرم است، باز نام‌ونشان و رنگ و طعمی ندارد.‏

با سپاس از همسفران برای عکس‌ها.

ادامه دارد.‏
بخش‌های دیگر: ۱ و ۲ و ۳ و ۵ و ۶ و ۷.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 September 2023

چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟

معرفی کتاب
روح زمانه (خاطراتی از زندان‌های سیاسی و مبارزات دوران رژیم شاه)
‏نویسنده: حسین سازور

ناشر: کتاب آیدا، بوخوم (آلمان)، چاپ اول سپتامبر ۲۰۲۲، چاپ دوم فوریه ۲۰۲۳

حسین سازور عضو سابق سازمان چریک‌های فدایی خلق و دو بار زندانی و شکنجه شدهٔ زندان‌های ‏رژیم شاه و ساواک، و سپس عضو رهبری حزب توده ایران، کتاب خاطراتش را با زبانی روان و صمیمی، ‏بدون شهیدنمایی یا قهرمان‌سازی از خود نوشته است. سبک نوشتنش گیرا و پر کشش است. ‏کتاب ۱۳۷ صفحه‌ایش در یک نشست، و یک‌نفس خوانده می‌شود.‏

او برخلاف برخی خاطره‌نویسان دیگر خود را «قهرمان شکنجه» جلوه نمی‌دهد، بر عکس، ابایی ندارد ‏از اعتراف به نداشتن شجاعت [ص ۵۵] و به سادگی اعتراف می‌کند که به «منطق شلاق» تسلیم ‏شده‌است [صص ۲۵ و ۲۶]. اما از سوی دیگر بی هیچ بزرگ‌نمایی داستان چهار بار «سوزاندن» قرار ‏خیابانی با نسترن آل‌آقا (پروین) را زیر شکنجهٔ ساواک می‌نویسد [صص ۷۸ تا ۹۱] که در واقع ‏شجاعت بی‌مانندی برای آن لازم بود.‏

او در پیش‌گفتار اعلام می‌کند که انگیزهٔ اصلی‌اش در نوشتن این خاطرات، «شرح رویدادهایی است ‏که سیاست شاه و دستگاه حکومتی او را در رویارویی با مخالفان نشان می‌دهد.»[ص ۶] و ‏همچنین «این خاطرات نمایانگر بخشی از عملیات هولناک و خشن دستگاه ساواک است که تحت ‏فرمان مستقیم شاه انجام می‌گرفت.»[صص ۶ و ۷] یک نمونهٔ بسیار گویا در وصف سیاست دستگاه ‏حکومتی که سازور نوشته، دستگیری و شکنجهٔ او از جمله برای داشتن کتاب «مارکس و ‏مارکسیسم» است که کتاب درسی رسمی و از انتشارات دانشگاه تهران در همان رژیم بود.[ص ‏‏۴۹]‏

سازور می‌نویسد، و با صحنه‌هایی که ترسیم می‌کند نشان می‌دهد، که «نسل ما با تمام ‏فداکاری‌ها و ازجان‌گذشتگی‌ها در این جنگ نابرابر علیه نظام شاهی متحمل تلفات سنگینی شد. به ‏طور قطع اگر در آن دوران آزادی بحث و گفتگو، آزادی مطبوعات و آزادی کتاب خواندن وجود داشت، ‏تراژدی مبارزهٔ چریکی و خانه‌های تیمی و متعاقب آن کشتار جوانان به این شدت روی نمی‌داد.»[ص ‏‏۸]‏

او از روزگاری می‌گوید که خود چریک‌ها با برآوردهایی به این نتیجهٔ هولناک رسیده بودند که «عمر ‏مفید یک چریک بیش از شش ماه نیست»، و بنابراین پیوستن به سازمان چریک‌ها در آن دوران به ‏معنای انتخاب مرگ بود به‌جای زندگی. او کشمکش‌های درونی خود را برای انتخاب مرگ نیز با زبانی ‏ساده و بی‌هیچ دراماتیزه کردن گزاف بر کاغذ آورده‌است؛ آن‌جا که نخست شادمان است از این که ‏رفیق رابطش به او وقت داده که تصمیم بگیرد، و هنوز یک ماه فرصت دارد که زندگی کند و فکر کند ‏که آیا می‌خواهد راه مرگ را برگزیند یا نه، و سرانجام در پایان ماه به دنبال «حرف دل» می‌رود و به ‏این نتیجه می‌رسد که «چرا باید رفقایم بمیرند و من زندگی کنم؟».[صص ۱۸ و ۱۹]‏

از مطالب مهم کتاب توصیف واپسین دیدارهای او با برخی افراد کلیدی سازمان چریک‌های فدایی ‏خلق است، مانند گفت‌وگو با حسین پرورش در یک شب کشیک در کارخانهٔ سیمان آبیک، نقل ‏اندیشه‌های حسین پرورش، و سپس مخفی شدن پرورش از فردای همان شب [صص ۱۱ تا ۱۳]. یا ‏گفت‌وگوهای مفصل نویسنده با اصغر (بهمن) روحی آهنگران با نام مستعار سیروس [صص ۱۷ تا ۲۳ ‏و...] و نقل نظر او دربارهٔ مبارزهٔ مسلحانه، «نقش شخصیت در تاریخ» و... [صص ۵۹ تا ۶۵]. سازور ‏این‌جا و آن‌جا نشان می‌دهد که در اندیشهٔ شیوه‌های دیگری از مبارزه بوده‌است، از جمله این که ‏به‌جای انتخاب مرگ، باید به میان طبقهٔ کارگر رفت [ص ۵۹].‏

در این کتاب شاید برای نخستین بار از یک طرح دیگر برای ترور شاه با خبر می‌شویم (به‌جز طرح ‏نافرجام بهمن ۱۳۲۷) که تا شناسایی محل پنهان کردن سلاح در نزدیکی محل بازدید شاه پیش ‏می‌رود، اما به نوشتهٔ سازور سرانجام در میان رهبران چریک‌ها «عقل بر احساس» غلبه می‌کند و ‏طرح اجرا نمی‌شود [صص ۶۴ تا ۶۷].‏

نویسنده با مبارزان و زندانیان سرشناسی آشنایی و دیدار داشته و از هرکدام نکات جالبی نقل ‏کرده‌است، مانند: سعید کلانتری، بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، بهزاد نبوی، صفرخان قهرمانی، پرویز ‏حکمت‌جو، موسی خیابانی، مسعود رجوی، نصرالله کسراییان، و...‏

از فرازهای جالب کتاب دیدار سازور با شکنجه‌گر خود پس از انقلاب است: شکنجه‌گر خود را به ستاد ‏فداییان در تهران تسلیم کرده، و سازور پس از دیدار با او صادقانه اعتراف می‌کند که تا صبح نخوابیده، ‏زیرا که با گفتن «هر چه می‌دانی بنویس» به بازجوی سابقش، احساس کرده که اکنون خود نقش ‏بازجو را بازی کرده‌است [صص ۹۵ و ۹۶].‏

یک خطای نویسنده را هم نباید ناگفته بگذارم: او همه جا از تقاطع خیابان‌های قصرالدشت و ‏آذربایجان با خیابان آریامهر سخن می‌گوید. خیابان آریامهر در شمال تهران بود و آن دو خیابان را قطع ‏نمی‌کرد. به گمانم منظور ایشان خیابان آیزنهاور می‌بایست باشد.‏

این کتاب، به مانند همهٔ خاطراتی که از مبارزات آن سال‌ها نوشته شده، به سهم خود قطعه‌ای از ‏جورچین (پازل) برای تکمیل تصویری‌ست از مبارزات آن سال‌ها، و وجود آن بسیار مغتنم. از یک بیانیهٔ ‏منتشر شده در نشریهٔ «راه ارانی»، اردیبهشت ۱۳۶۹ (نقل‌شده در کتاب «وحدت نافرجام»، ص ‏‏۴۳۶، از قلم نویسندهٔ این معرفی کتاب) پیداست که زندگانی سیاسی حسین سازور فراز و ‏نشیب‌های دیگری نیز داشته‌است. ای‌کاش او از دیگر دوران‌های زندگانی سیاسی‌اش نیز خاطرات ‏مشابهی منتشر کند.‏

استکهلم، ۸ ژوییه ۲۰۲۳‏
این نوشته در شمارهٔ ۳۵ نشریهٔ «آوای تبعید» منتشر شده که آگهی انتشار آن را در یک پست قبلی نوشتم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 September 2023

آوای تبعید شماره ۳۵ منتشر شد

۳۵-مین شماره «آوای تبعید» در ۲۴۰ صفحه هم‌چون شماره‌های پیش مجموعه‌ای‌ست از شعر، داستان، نقد و بررسی ادبیات و فرهنگ.

در این شماره نوشته‌ای از من هم هست در معرفی کتابی نوشتهٔ حسین سازور.

بخش ویژه این شماره به رمان «چیزی رخ نداده‌است» اثر نسیم خاکسار اختصاص دارد.

این شماره از "آوای تبعید" را می‌توانید در این آدرس دانلود کنید؛
https://lmy.de/ssxNLilw

و یا از سایت آن در آدرس زیر؛
Avaetabid.com

آنان که مشتاق خواندن آن بر کاغذ هستند، می‌توانند از سایت "آمازون" آن را خریداری نمایند.
آدرس "آوای تبعید" برای خرید در آمازون: پس از وارد شدن در سایت "آمازون"، آدرس زیر را جستجو کنید.
Avaye Tabid: Das Magazin für Kultur und Literatur
و یا این‌که آن را مستقیم از انتشارات «گوته-حافظ» سفارش بدهید؛

goethehafis-verlag@t-online.de
www.goethehafis-verlag.de

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

04 May 2023

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان‏

اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان (۱۳۵۱-۱۳۵۹)


(نسخهٔ پی.دی.اف این نوشته: کلیک کنید)

اپرای آذربایجانی کوراوغلو (۱۹۳۸) اثر بزرگ آهنگساز بزرگ عزیر ‏Üzeyir‏ حاجی‌بیگوف (۱۸۸۵-۱۹۴۸) ‏چندین سال در میان دانشجویان و گروه‌های فرهنگی دانشجویی سراسر ایران محبوبیت بی‌همتایی ‏داشت و معروفیت و جایگاهی که به‌دست آورد، پدیده‌ای شگرف بود. پیرامون این موضوع در برخی ‏نوشته‌ها اشاره‌هایی شده‌است، اما جا داشت که کسی جز من به آن در مقام یک «پدیده» ‏بپردازد، و چون چنین کاری صورت نگرفته، و از ترس آن که به فراموشی سپرده‌شود، ناگزیر خود ‏می‌نویسم!

با ورود به دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) در سال ۱۳۵۰، در خوابگاه خیابان زنجان سابق ‏‏(خوابگاه «احمدی روشن»، خیابان تیموری) با اپرای کوراوغلو آشنا شدم: اپرایی در پنج پرده روی ‏سه صفحهٔ بزرگ و ۳۳ دور گراموفون، که میان دانشجویان آذربایجانی و هم‌اتاقی‌های ارشدتر از من ‏دست‌به‌دست می‌گشت. گراموفونی از یک‌دیگر به امانت می‌گرفتند و به آن صفحه‌ها گوش ‏می‌دادند.‏

در آن سال‌ها در ایران دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست هنوز پدیده‌ای نوظهور و گران‌قیمت بود. من تا ‏پیش از آمدن به تهران و دانشگاه، از طریق گوش دادن به رادیوهای ایران و باکو و مسکو با موسیقی ‏کلاسیک و موسیقی آذربایجانی از جمهوری آذربایجان آشنایی داشتم. به‌ویژه از آن رو که در شهر ‏من اردبیل فرستنده‌های رادیویی جمهوری آذربایجان و مسکو به‌مراتب بهتر از فرستنده‌های ایران ‏شنیده می‌شدند. اما با موسیقی کلاسیک آوازی و اپرا میانه‌ای نداشتم و گوش نمی‌دادم. اکنون در ‏خوابگاه دیدن شیفتگی این دوستان به اپرایی ناآشنا، برایم جالب بود.‏

پس از چند بار شنیدن، من نیز به آن اپرا علاقمند شدم: داستان دلاوری‌های یک قهرمان مردمی ‏طرفدار ستم‌دیدگان و دشمن ستم‌کاران، و هم‌سنگران او بود، در ستیز با خان‌های خون‌خوار، و البته ‏عشق و دلدادگی آتشین در آن میان، با موسیقی حماسی و شورانگیز، با مایه‌های آذربایجانی... ‏بسیار زیبا!‏

نمی‌دانم چگونه این فکر به‌میان آمد که اپرا را جایی در دانشگاه پخش کنیم تا بقیهٔ دانشجویان ‏آذربایجانی نیز آن را بشنوند.‏

در آن هنگام «مرکز تعلیمات عمومی» به‌تازگی در دانشگاه ایجاد شده‌بود تا دانشجویان تعدادی ‏واحدهای درس‌های علوم انسانی هم بخوانند تا مهندسان خشک‌مغزی بار نیایند! از جمله درس‌های ‏این مرکز «شناخت موسیقی» بود که دکتر هرمز فرهت آن را تدریس می‌کرد. برای این درس در ‏یکی از کلاس‌ها وسایل صوتی، گراموفون، ضبط‌صوت ریل، و بلندگوهای قوی نصب کرده‌بودند و نزدیک ‏دویست صفحهٔ گراموفون موسیقی کلاسیک غربی خریده‌بودند. این صفحه‌ها در طول درس دکتر ‏فرهت برای دانشجویان کلاس پخش می‌شد (من چند ماه بعد مسئول همین کار شدم). اگر ‏می‌شد برای پخش اپرای کوراوغلو از همین امکان استفاده کرد، بسیار عالی بود.‏

گردانندهٔ امور اجرایی مرکز تعلیمات عمومی در آن هنگام، و پیش از آن که غلامعلی حداد عادل ‏همه‌کارهٔ آن مرکز شود و زیر سایهٔ سید حسین نصر همهٔ درس‌های آن مرکز را اسلامی کند، مهدی ربانی‌فر بود؛ دانش‌آموختهٔ همین دانشگاه و فعال سابق گروه نقاشی ‏دانشگاه، که اکنون برای انجام خدمت سربازی به‌جای رفتن به پادگان، این کار را انجام می‌داد. او با ‏گشاده‌رویی از پیشنهاد من استقبال کرد.‏

هنگام نخستین پخش اپرای کوراوغلو در دانشگاه، در اردیبهشت ۱۳۵۱ (اکنون ۵۱ سال از آن ‏می‌گذرد)، تعداد کمی در کلاسی که ۷۰ صندلی داشت گرد آمدند. کسانی از آن میان گوششان با ‏اپرا و این نوع موسیقی آشنا نبود، کسانی تاب دو ساعت و نیم نشستن و گوش دادن نداشتند، و ‏برخی که با ممنوعیت انتشارات به ترکی آذربایجانی، با زبان کتابی آذربایجانی آشنایی نداشتند و ‏زبان و موضوع اپرا را درست نمی‌فهمیدند، یا به هر دلیل دیگری، در میانه‌های برنامه برخاستند و ‏رفتند.‏


برای پخش بعدی که نزدیک یک ماه بعد صورت گرفت، با استفاده از بروشور همراه صفحه‌های اپرا که ‏به زبان انگلیسی بود، شرح مختصری از موضوع اپرا به اندازهٔ یک برگ آ۴ با دست نوشتم و پخش ‏کردم. بار سوم در نیمسال پاییزی سال ۱۳۵۱ جزوه‌ای در چهار – پنج برگ آ۴ حاوی نام خوانندگان، ‏ارکستر و رهبر آن، و شرح داستان تک‌تک پرده‌های پنج‌گانهٔ اپرا نوشتم، برای روی جلد آن هم ‏نقاشی روی قوطی صفحه‌های اپرا را با دست کپی کردم، و از آقای ربانی‌فر خواهش کردم تا دستور ‏تکثیر آن را بدهد.‏

موضوع اپرا، و نوشتهٔ من، به‌ظاهر به جایی بر نمی‌خورد: مبارزهٔ دهقانان و رهبر آنان با خان‌های ‏ستمگر بود، و نظام خان‌ها بیش از ده سال پیش با «انقلاب سفید» در کشور ما برچیده شده‌بود!‏

آقای ربانی‌فر، که خود نقاش بود، نقاشی مرا هم پسندید و دستور تکثیر آن چند صفحه را داد.‏

در آن هنگام دستگاه فتوکپی هم هنوز پدیده‌ای بسیار کم‌یاب و گران‌بها بود. در دانشگاه ما برای تکثیر ‏جزوه‌ها و کتاب‌های درسی از دستگاه تکثیر الکلی و چاپ استنسیل استفاده می‌کردند. دستگاه ‏الکلی متن را به رنگ آبی تکثیر می‌کرد.‏

اکنون، به هنگام پخش اپرای کوراوغلو در پاییز ۱۳۵۱ در کلاسی که نامش را «اتاق موسیقی» ‏گذاشته‌بودم، حتی روی کف زمین جا برای نشستن نبود، و بیرون کلاس نیز کف کریدور، و همچنین ‏روی چمن‌های پشت پنجره‌های کلاس عده‌ زیادی نشسته‌بودند، آن چند برگ را ورق می‌زدند و به ‏موسیقی گوش می‌دادند.‏

به‌تدریج دستگاه ضبط‌صوت و نوار کاست به بازارهای ایران سرازیر می‌شد، اما صفحه‌های گراموفون ‏اپرای کوراوغلو کم‌یاب و گران بود. به درخواست دوستان و علاقمندان، کاست‌های خالی از آنان ‏می‌گرفتم، صفحه‌ها را روی آن‌ها به رایگان ضبط می‌کردم و پسشان می‌دادم.‏

کم‌کم در خوابگاه، و در برنامه‌های کوهنوردی، شنیده می‌شد که کسانی انفرادی یا گروهی ‏تکه‌هایی از اپرای کوراوغلو را می‌خوانند یا با خود زمزمه می‌کنند. اپرا داشت با سرعت برق و باد در ‏سراسر ایران، به‌ویژه در میان دانشجویان، راه خود را می‌گشود، و حتی بسیاری از دانشجویانی که ‏هیچ ترکی نمی‌دانستند به آن علاقمند می‌شدند و می‌کوشیدند قطعاتی از آن را زمزمه کنند.‏

می‌شنیدم که خیلی‌ها جاهایی از شعرهای اپرا را درست در نمی‌یابند و درست نمی‌خوانند، حتی ‏چیزهای نامفهومی می‌گویند، و گاه حتی بر سر این که در اپرا چه گفته می‌شود با هم بگومگو ‏دارند. در زمستان ۱۳۵۱ به این نتیجه رسیدم که باید همهٔ متن اپرا را بنویسم و منتشر کنم. اما ‏هیچ منبع کتبی برای متن کامل اپرا وجود نداشت، یا داخل ایران در دسترس من نبود. پس یک راه ‏می‌ماند: بنشینم، گوش بدهم، و بنویسم!‏

کم‌ترین وقت اضافه که می‌یافتم، به اتاقک وسایل صوتی و بایگانی «اتاق موسیقی» می‌رفتم، ‏گوشی می‌گذاشتم، گوش می‌دادم و می‌نوشتم. برخی جاها روشن بود و راحت می‌نوشتم. اما ‏برخی جاها، در میان هیاهوی سازهای ارکستر، خواننده و گروه کر چه می‌گفتند؟ گوش‌هایم را تیز ‏می‌کردم. زیر و بم صدا را تغییر می‌دادم، گوش می‌دادم، سوزن را روی صفحه عقب می‌کشیدم و باز ‏گوش می‌دادم: این چند کلمه چه بود؟ «حسن خان» با آن صدای باس در پردهٔ دوم می‌خواند: «...نای ...ریق‌لره ‏شراب دولدورون» چه می‌گوید؟ چه چیزهایی را پر از شراب کنند؟ یا در پردهٔ پنجم می‌خواند: ‏‏«دوزلتسین قشونلار پلاددان ...ا.» سپاهیان چه چیزی از پولاد بسازند؟

این‌ها نمونه‌های کوچکی‌ست که اکنون با ورق زدن کتاب یادم آمد. تکه‌های نامفهوم بزرگ‌تری بود. ‏گوش می‌دادم، فکر می‌کردم، دنبال منابع می‌گشتم... روزی دیگر و باری دیگر. و اغلب می‌یافتم: ‏آهان... می‌گوید «مینا ابریق‌لره» یعنی در ابریق‌های مینایی شراب پر کنید! ابریق را خیام هم به‌کار ‏برده، آن‌جا که خشمگین خدا را متهم می‌کند که مست است، و زده است و «ابریق می مرا ‏شکستی، ربی!» حسن خان دستور می‌دهد که در انتظار رسیدن میهمانی ارجمند صراحی‌های ‏میناکاری‌شده را پر از شراب کنند.‏

آهان... می‌گوید «... پلاددان حصار»، یعنی لشکریان حصاری پولادین در برابر دهقانان شورشی بر پا ‏کنند!‏

چنین بود که کار نوشتن متن کامل اپرای کوراوغلو، و ترجمهٔ آن به فارسی، نزدیک سه سال طول ‏کشید. درست در پایان کار دوستی خبر آورد که کتاب متن کامل اپرای کوراوغلو با الفبای سیریلیک در ‏کتابخانهٔ انجمن روابط فرهنگی اتحاد شوروی و ایران در تهران وجود دارد، و چند برگ دست‌نویس ‏شتابزده را که از بخش‌هایی از آن کتاب به خط فارسی رونویسی شده‌بود، نشانم داد. عجب! آیا ‏کتاب را تازه آورده‌اند، یا آن‌جا بود و من نمی‌دانستم؟

اما کار من هنوز ادامه داشت. آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول کارهای فرهنگی و هنری ‏دانشجویی در دانشگاه، که ناظر تلاش‌های من در اتاق موسیقی و پخش موسیقی کلاسیک ‏غربی، موسیقی اصیل ایرانی، موسیقی آذربایجانی و فولکلوریک برای شنیدن دانشجویان در ‏دانشگاه بود، بیش از صد صفحه دست‌نویس متن اپرا و ترجمهٔ فارسی آن را از من گرفت، ورق زد و ‏خواند، پسندید، تشویقم کرد، و گفت: «آقایان که ادعا می‌کنند نظام فئودالی و خان‌خانی را نابود ‏کرده‌اند، چه اعتراضی به این داستان شورش دهقانی می‌توانند داشته‌باشند؟ چاپش می‌کنیم!»‏

ماشین‌نویس مرکز تعلیمات عمومی زبان ترکی و تایپ ترکی بلد نبود. آقای وفا کلید اتاق خودش، و ‏ماشین تحریر برقی را که در اتاقش بود در اختیارم نهاد. او به‌ندرت در این اتاق می‌نشست و من وقت ‏فراوان داشتم، به‌ویژه بعد از ساعات اداری، که (به‌جای درس خواندن!) آن‌جا بنشینم و متن اپرا و ‏ترجمهٔ فارسی آن را تایپ کنم. زمانه‌ای بود که خریدن و داشتن ماشین تحریر مجوز ویژه از ساواک ‏لازم داشت، و گروه‌های زیرزمینی چریک‌های فدایی و مجاهدین خلق، که در میان دانشجویان نفوذ ‏فراوانی داشتند، از هر امکانی برای تایپ و تکثیر اعلامیه‌ها و جزوه‌هایشان استفاده می‌کردند. ‏بنابراین آقای وفا فداکاری بزرگی کرد و اعتماد بسیاری نسبت به من داشت که این امکانات را بی ‏هیچ محدودیتی در اختیارم نهاد.‏

تایپ یک انگشتی و دو زبانی در دو ستون، با نشانه‌های ناقص برای حروف و صداهای ویژهٔ زبان ‏ترکی، روی کاغذ استنسیل، ماه‌ها طول کشید. هرگز هیچ‌کسی در هیچ کلاسی نوشتن به زبان ‏ترکی آذربایجانی را به من نیاموخته‌بود. خود خطی اختراع کردم، و نشانه‌های ناقص را با دست ‏تکمیل کردم. یک دختر دانشجوی عضو گروه نقاشی، که بی دانستن زبان ترکی به اپرای کوراوغلو ‏بسیار علاقمند شده‌بود و نقاشی روی جلد اولیهٔ مرا هم پسندیده‌بود، داوطلب شد که نقاشی مرا ‏در اندازهٔ کوچک‌تری برای روی جلد متن کامل اپرا بازسازی کند.‏

من قصد نداشتم هیچ نامی از خود روی جلد این کتابچه بنویسم، اما آقای وفا (که نام «اتاق ‏موسیقی» را هم نمی‌پسندید)، به اصرار زیاد این عناوین را روی جلد متن اپرا اضافه کرد: «از ‏انتشارات مرکز پخش موسیقی (اتاق ۳) دانشگاه صنعتی آریامهر – گردآوری، برگردان، ویرایش: شیوا ‏فرهمند راد».‏

جزوهٔ متن کامل و دو زبانهٔ اپرای کوراوغلو نخستین بار در بهار ۱۳۵۴ در ۲۰۰ نسخه در چاپخانهٔ ‏دانشگاه صنعتی آریامهر با چاپ استنسیل، در قطع آ۴ در ۶۴ صفحه و با جلد مقوای نازک به رنگ ‏آبی یا سبز پسته‌ای چاپ شد، با مقدمه‌هایی، و از جمله شرح حال آهنگساز بزرگ عزیر ‏حاجی‌بیگوف. هم این بار، و هم به هنگام چاپ بعدی در پاییز همان سال برنامهٔ ویژه‌ای در «اتاق ‏موسیقی» اعلام کردم، و هنگام ورود شنوندگان نسخه‌ای از جزوه به هر یک دادم. هر دو بار همهٔ ‏نسخه‌های چاپ‌شده ظرف چند دقیقه تمام شد، یا در واقع «غارت» شد. کسانی جزوه‌ها را از ‏دست من می‌قاپیدند و می‌رفتند. دیگر برای گوش دادن به اپرا هم نمی‌ماندند. اکنون نوار کاست آن ‏را از خود من گرفته بودند، یا کپی آن را از راه‌های دیگر یافته‌بودند.‏


جزوهٔ اپرا اکنون در محافل دانشجویی به پدیده‌ای تبدیل شده‌بود. متن کامل و درست شعرها اکنون ‏در دسترس همگان بود، هرچند که بسیاری از آنان زبان ترکی را هم بلد نبودند، اما ترجمهٔ فارسی ‏من کار خود را می‌کرد. اکنون کم‌تر برنامهٔ کوهنوردی بود که در آن سرودهایی از اپرای کوراوغلو را ‏نخوانند. در زندان‌ها و در خانه‌های تیمی چریک‌ها آن را زمزمه می‌کردند. کار «اتاق موسیقی» و ‏انتشار این جزوه الهام‌بخش بسیاری از گروه‌های دانشجویی در سراسر ایران بود. دانشجویان ‏دانشکدهٔ پلی‌تکنیک تهران (دانشگاه امیرکبیر بعدی) «اتاق موسیقی» درست کردند که مهران ‏رفیعی گوشه‌ای از داستان آن را نوشته‌است (https://akhbar-rooz.com/?p=200197). دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران با ‏سرپرستی دوستم فرشید واحدیان و راهنمایی‌های من «اتاق موسیقی» بر پا کردند.‏

برایم خبر می‌آوردند که نخست گروه موسیقی دانشجویان دانشکدهٔ فنی دانشگاه تبریز، و سپس ‏گروه دیگری در همان دانشگاه جزوهٔ اپرای کوراوغلو را بازتکثیر کرده‌اند. خبر آوردند که کتابفروشی ‏شمس در تبریز جزوه را پنهانی تکثیر کرده و زیرمیزی می‌فروشد. سپس خبرها از دوردست‌های ایران ‏آمد: از دانشگاه‌های مشهد، زاهدان، شیراز، اهواز... که جزوهٔ اپرا را تکثیر و توزیع کرده‌اند.‏

شگفت‌انگیز بود. خود نیز حیرت‌زده بودم. با فضای حاکم بر ایران و خفقان سیاسی، موضوع اپرا ‏اکنون رنگ سیاسی به خود گرفته‌بود. خفقان راه را برای نمادگرایی می‌گشود: حسن خان اپرا، نماد ‏شاه بود؛ کوراوغلو و یارانش نماد چریک‌ها بودند که در «چنلی‌بئل» (کمرکش مه‌آلود)، در کوه، در ‏‏«سیاهکل»، سنگر گرفته‌بودند، هر بار که فرصتی پیش می‌آمد از کوه (سیاهکل) فرود می‌آمدند و ‏به سپاهیان خان (شاه) شبیخون می‌زدند، غارتشان می‌کردند، و اموال او را میان دهقانان بی‌چیز ‏پخش می‌کردند.‏

حماسهٔ بزرگ در پردهٔ آخر و پنجم است که کوراوغلو و یارانش از کمینگاه بیرون می‌آیند، سپاهیان ‏خان را تارومار می‌کنند، نگار زیبارو و برادرش و چند دهقان را از تیغ جلاد نجات می‌دهند، و دهقانان ‏آزاد به جشن و پایکوبی می‌پردازند. چه داستانی شیرین‌تر و زیباتر از این برای دانشجویان انقلابی؟ ‏اکنون در برخی محافل دانشجویی هنگام بحث‌های سیاسی، به‌جای «شاه» می‌گفتند «حسن ‏خان»! جزوه و نوارهای اپرا اکنون به بیرون از گروه‌های دانشجویی نیز راه می‌گشود.‏

به گمانی،‌ شرایط و فضای سیاسی آن هنگام در ایران در استقبال گسترده از اپرای کوراوغلو و ‏محتوای آن، تأثیر بسیار داشت. برای نمونه در هنگامهٔ «جشن‌های ۲۵۰۰سالهٔ شاهنشاهی»، که ‏رهبران سراسر جهان به ضیافتی عظیم و پر ریخت‌وپاش در بیایان‌های تخت‌جمشید دعوت شده‌بودند، ‏دهقانان در پردهٔ اول این اپرا می‌خواندند:‏

هر هفته باشیندا بیر خان یا پاشا
قوناق گلمیش اولسا بو داغیلمیشا
گئدر وار – یوخوموز قوناق‌لار اوچون
اوغول – اوشاقیمیز قالار آج او گون...‏

یعنی:‏

اگر سر هر هفته یک خان یا پاشا
مهمان بیاید به این ویرانه
دار و ندارمان را به پای مهمان می‌ریزند
فرزندانمان گرسنه می‌مانند آن روز.‏

یا در مورد اختناق و سرکوب، حسن خان می‌خواند:‏

قامچی‌دیر ساخلایان بو رعیتی
قامچی‌سیز یاشاماز خانین دؤولتی
ظلمه اؤیره‌نن‌لر سئومز مرحمت
ظلم‌سیز یاشاماز بیزیم مملکت
دؤیمه‌سن، سؤیمه‌سن، مالین آلماسان
دارا چکدیرمه‌سن، داما سالماسان
رعیت بیرداها خانی دینله‌مز
مالی‌مین – جانی‌مین صاحبی دئمز
ساکیت‌لیک ایسته‌سن، از رعیتی
سؤیله‌ییب آتالار بو وصیتی.‏

یعنی:‏

فقط تازیانه است که رعیت را مهار می‌کند
بدون تازیانه دولت خان بر جا نمی‌ماند
کسی که به ظلم عادت کرده، مهربانی سزاوارش نیست
بی ظلم کشور ما پاینده نیست
اگر نزنی، دشنام ندهی، دار و ندارش را نگیری
اگر دارش نزنی، حبس‌اش نکنی
رعیت دیگر از خان حرف‌شنوی نخواهد داشت
خان را صاحب جان و مال خود نخواهد انگاشت
آرامش اگر می‌خواهی، باید رعیت را خرد کنی
این وصیت پدران است.‏

از این صحنه‌ها در طول اپرا فراوان است. آن‌جا که کوراوغلو دهقانان شورشی را فرا می‌خواند که با ‏او به کوه (سیاهکل) بزنند، یا آن‌جا که گونه‌ای «سرود انترناسیونال» می‌خواند و ملت‌های گوناگون ‏را در جنبش خود می‌پذیرد، بسیاری را سخت به هیجان می‌آورد.‏

از همین دست است آن‌جا که احسان‌پاشا در پردهٔ پنجم می‌خواند:‏

بو گوندن بیرجه انسان
خانا قارشی ائتسه عصیان
یا ئولوم وار یا دا زندان
عفو ائدیلمز خایین انسان
وئرمه‌ریک بیز بیرده فرصت چیخسین عصیان‌لار
خیانت‌پرور انسان‌لار
بو یول‌سوز، اوغرو نادان‌لار
بو جاهل، بو قودورقان‌لار
کسیلسین، محو ائدیل‌سین‌لر.‏

یعنی:‏

از امروز هر کس
بر ضد خان طغیان کند
سزای او مرگ است، یا زندان
خائنان را نمی‌بخشیم
بار دیگر فرصت نمی‌دهیم که عصیانی بر پا شود
آدم‌های خائن،
دزدان نادان و گمراه
جاهلان و گردن‌کشان
همگی ریشه‌کن شوند، نابود شوند.‏

یا خطابهٔ آتشین نگار پیش از آن که گردنش را بزنند:‏

بیر ییغین ظلمکار، بیر ییغین جلاد
تأثیر ائتمز سیزه بو قدر فریاد
سرخوش ائتمیش سیزی ظلمون نشئه‌سی
ناراحت ائیله‌مز مظلوم ناله‌سی
بیر گون گله‌جک‌دیر انتقام گونو
کسه‌جک ظالیمین باشی‌نین اوستونو
بو گون ازیلن‌لر، ازر سیزلری
خان ظلموندن قورتارارلار بیزلری...‏

یعنی:‏

مشتی ستمگر، مشتی جلاد
این همه فریاد تأثیری بر شما ندارد
نشئهٔ ستمگری شما را سرمست کرده
نالهٔ مظلومان شما را آزار نمی‌دهد
سرانجام روز انتقام می‌رسد
تیغ انتقام بالای سر ظالمان می‌آویزد
و پایمال‌شدگان امروز، پایمالتان می‌کنند
از ظلم خان نجاتمان می‌دهند.‏

من خود هیچ در حال‌وهوای برداشت‌های سیاسی از اپرا نبودم، نمی‌خواستم به آن‌ها رسمیت ‏ببخشم، و پخش‌شان کنم. برنامه‌های من در «اتاق موسیقی» بر لبهٔ تیغ حرکت می‌کرد. ‏می‌دانستم که ساواک به‌شدت مراقب است که موسیقی یا جزوه‌ای با محتوای سیاسی آن‌جا ‏پخش نشود، و تازه، هم دانشجویان «ماورای چپ» و هم خشکه مذهبی‌ها هم مراقب بودند تا مبادا ‏آن‌جا «رقاص‌خانه» شود. همچنان که اتاق موسیقی پلی‌تکنیک را بر هم ریختند، بی آن که ربطی به ‏‏«رقاص‌خانه» داشته‌باشد. آری، فشار مذهبی تازگی ندارد، و در زمان رژیم سلطنتی هم وجود ‏داشت!‏

اکنون هیچ کنترلی بر سیر نوارها و جزوهٔ اپرا نداشتم. نوارهای کاست اپرا، تکثیری من و دیگران، و ‏جزوهٔ دوزبانهٔ آن، چاپ دانشگاه ما یا کپی‌های دست چندم از آن، اکنون راه خود را مستقل از من ‏می‌پیمودند. کسانی با آن نوارها عاشق می‌شدند. کسانی، فارس و ترک، در قحطی متن کتبی به ‏ترکی از آن جزوه‌ها برای آموزش زبان ترکی استفاده می‌کردند. کسانی تمامی متن اپرا را حفظ ‏می‌کردند. کسانی در محافل باده‌گساری‌شان جزوهٔ مرا پیش می‌آوردند و با هم شادمانی می‌کردند. ‏کسانی با دیدن نام من بر روی جلد جزوه با رؤیای دختری زیبا نامه‌های عاشقانه برایم می‌نوشتند! ‏تفسیرهای مستقل در ذهن شنوندگان و خوانندگان جزوه وجود داشت.‏

در بهار سال ۱۳۵۵ نیز ۲۰۰ نسخه چاپ تازهٔ جزوه در دانشگاه در چشم بر هم زدنی به معنای ‏واقعی کلمه «غارت» شد، با آن که به هر کس تنها یک نسخه می‌دادم. کسانی که جزوه به ایشان ‏نرسید سخت ناراحت و از من عصبانی بودند. اما چاپخانهٔ دانشگاه، در لابه‌لای چاپ و تکثیر کتاب‌ها و ‏جزوه‌های درسی هر نیم‌سال تحصیلی، به‌زحمت فرصتی می‌یافت تا سفارش چاپ سرپرست ‏گروه‌های فوق برنامه و دانشجویی را انجام دهد، و با آن شیوهٔ چاپ هر بار بیش از ۲۰۰ نسخه ‏نمی‌شد چاپ کرد.‏

در تابستان ۱۳۵۶ یکی از همکاران «اتاق موسیقی»، زنده‌یاد حسن جلالی نایینی، خبرم کرد که ‏ناشری با سود بردن از «فضای باز سیاسی» که نخست‌وزیر اعلام کرده، بدون اجازهٔ ما دست‌به‌کار ‏حروفچینی جزوهٔ اپرای کوراوغلو شده و مقدمات چاپ آن را فراهم می‌کند. محترمانه از او خواستیم ‏که این کار را نکند، زیرا که با ناشر دیگری قرار و مدار داشتم.‏


نخستین چاپ رسمی این جزوه به‌شکل کتاب در زمستان ۱۳۵۷ (بعد از انقلاب) با همکاری انتشارات ‏ارمغان (تهران) منتشر شد. طرح روی جلد آن کار مهروز کیانوری است.‏

اما بسیاری از دانشجویان آن سال‌ها و دوستانشان هنوز از دوردست‌های گوشه و کنار جهان پیدایم ‏می‌کنند و در پیام‌هایی مهرآمیز می‌نویسند: «هنوز همان جزوهٔ جلدآبی را دارم ها... با همان ‏نقاشی...» حتی ناشری در استکهلم، گویا بی آن‌که بداند من خود در استکهلم هستم، نسخهٔ ‏بسیار فرسوده و بدون جلدی از چاپ ۱۳۵۷ را در خانهٔ دوستی در هلند یافت، و آن را بدون اطلاع من ‏با جلدی به رنگ نوستالژیک همان چاپ‌های دانشگاه تجدید چاپ کرد و به فروش گذاشت.‏

دربارهٔ تأثیر جزوه و اپرای کوراوغلو در میان دانشجویان، دوست هم‌دانشگاهی آقای علیرضا صرافی در ‏رساله‌ای با عنوان «حرکات دانشجویان آذربایجانی در دههٔ پنجاه» ضمن تشریح فعالیت‌های «اتاق ‏موسیقی» و اهمیت آن، نوشته است: «چاپ این كتابچه كه به خارج از دانشگاه هم راه یافته‌بود، در ‏زمانی كه هیچ اثر تركی اجازه‌ی چاپ نداشت، در نوع خود حادثه‌ٔ مهمی شمرده میشد. كتاب با ‏استقبال بسیاری مواجه‌شد. یادم می‌آید كه دانشجویان دانشگاه تبریز نیز نامه‌ای محبت‌آمیز به ‏شیوا نوشته‌بودند و به خاطر كار با ارزشش از وی تشكر كرده‌بودند.»[ص ۱۲ یا در این نشانی: http://www.achiq.info/yazi/seraf.oyren.htm#_Toc166418329].‏

همچنین خانم سودابه اردوان تعریف می‌کند که در اردیبهشت ۱۳۵۹ در آستانهٔ «انقلاب فرهنگی»، ‏هنگامی که دولت حکم کرده‌بود که گروه‌های دانشجویی باید اتاق‌ها و ستادهایشان را از محوطهٔ ‏دانشگاه‌ها برچینند، ایشان و رفقایشان در مخالفت با این تصمیم در دانشگاه تهران سنگربندی ‏کرده‌بودند، آغاز پردهٔ سوم اپرای کوراوغلو با صدای بلند از بلندگوها پخش می‌شد، و آنان پشت سنگر ‏با این آهنگ و سرود نرمش می‌کردند و روحیهٔ پایداری را در خود و دیگران تقویت می‌کردند:‏

چنلی‌بئل ئولکه‌م، هر یئری محکم، محکم
قوش اؤته‌بیلمز بو سنگرلرین اوستوندن
قصد ائده‌بیلمز بو یئرلره هئچ بیر دشمن
قهرمان‌لار یوردو چنلی‌بئل
باسیلماز بیر اردو چنلی‌بئل

یعنی:‏

چنلی‌بئل وطنم، همه جایش محکم است
هیچ پرنده‌ای هم نمی‌تواند از فراز این سنگرها بگذرد
هیچ دشمنی نمی‌تواند خیال تسخیر این‌جا را به سر راه دهد
سرزمین قهرمانان است چنلی‌بئل
اردویی تسخیرناپذیر است چنلی‌بئل

آخرین چاپ کتاب دوزبانهٔ اپرای کوراوغلو، تا جایی که می‌دانم، با تجدید نظر در حروف‌نگاری، و این بار ‏همراه با سی.دی. های اپرا، در تابستان ۱۳۸۲ (نشر دنیای نو، تهران) بوده‌است.‏

همهٔ اطلاعات مربوط به آهنگساز و اپرایش، با جزئیات فراوان، در پیشگفتارهای کتاب هست و لازم ‏نمی‌دانم این‌جا چیزی بنویسم. نسخهٔ اسکن‌شدهٔ آخرین چاپ را از این نشانی دانلود کنید:‏ https://drive.google.com/file/d/1L3sVJ_LNemR7lqC_BUwLF-yNCZw-W3MW/view?usp=sharing

نسخهٔ کامل و رسمی متن اپرا به زبان اصلی و با حروف لاتین در این نشانی موجود است، با این ‏تذکر که سخنان موجود در اجراهای گوناگون با یک‌دیگر تفاوت‌ها و جابه‌جایی‌هایی دارند: http://uzeyir.musigi-dunya.az/az/keroglu_libr.html

اما نکته‌ای از حاشیهٔ نخستین اجرای آن هست، که به‌گمانم جالب است و جایی به‌فارسی نوشته ‏نشده: اپرای کوراوغلو نخستین بار در سال ۱۹۳۸ در جشنوارهٔ ده‌روزهٔ موسیقی آذربایجانی در ‏‏«بالشوی تئاتر» مسکو اجرا شد. استالین طبق معمول از لژ ویژه‌اش اپرا را تماشا می‌کرد. در این ‏اجرا برای نخستین بار اسب هم بر صحنه‌ی اپرا آوردند و کوراوغلو سوار بر اسب بود. کوراوغلو بی ‏اسب نمی‌تواند باشد! اجرا بسیار موفقیت‌آمیز بود. پس از پایان اجرا عده‌ای از رهبران حزب ‏کمونیست اتحاد شوروی بر گرد عزیر حاجی‌بیگوف حلقه زدند. استالین هم بود. کسی از آن میان ‏‏(ژدانوف؟) خطاب به عزیر گفت: «بابا! یک جفت دیگر از این اپراها بنویس!» ناگهان استالین غرید: «نخیر!»‏

آن زمان اوج دوران وحشت استالینی و اعدام و تبعید هر کسی که سرش به تنش می‌ارزید به ‏اردوگاه‌های برده‌داری سیبری بود. همه با شنیدن «نخیر» استالین در جا یخ زدند. سکوتی طولانی ‏برقرار شد، تا آن که استالین خود سکوت را شکست و گفت: «[یک جفت نه،] دو جفت ‏بنویس!»[منبع http://www.hajibeyov.com/music/koroghlu/koroghlu_eng/koroghlu_cd_eng/koroghlu_cd.html]‏

فیلم کامل اپرای کوراوغلو، اجرای سال ۱۹۸۵ با شرکت لطفیار ایمانوف: ‏https://youtu.be/i4afB488Xi0

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 January 2023

از جهان خاکستری - ۱۲۷

کارخانهٔ پپسی‌کولا، تهران، دههٔ ۱۳۴۰
امروز با شنیدن این که در سال‌های دور، آشنایی «با یک زن کاباره‌ای ازدواج کرد»، اصطلاح «زن ‏کاباره‌ای» مرا به فکر فرو برد.‏

دانشجوی سال سوم دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) بودم. سال ۱۳۵۳. شامگاهی، پس از ‏خسته شدن از تنها نشستن در «اتاق موسیقی» دانشگاه و گوش دادن به موسیقی خیلی جیلی ‏جدی، به سوی اتاق دلگیر دانشجویی مشترک با تقی در خیابان هاشمی، بین خیابان‌های جیحون و ‏کارون روان شدم.

ده – بیست متر پایین‌تر از تقاطع جیحون با آیزنهاور (آزادی)، روبه‌روی نرده‌های شرقی کارخانهٔ ‏پپسی‌کولا، چراغ‌های نئون اجق‌وجق و سرخ و سبز و پرنور و چشمک‌زن «رستوران علی‌بابا»، با آن صدای وزوز بلندش، نگاهم ‏را به‌سوی خود کشید. گرسنه بودم. آن هنگام با «کمک‌هزینهٔ مسکن» و شندرغاز که بابت «کار ‏دانشجویی» در دانشگاه می‌گرفتم، می‌توانستم گاه خطر کنم و به رستوران بروم. البته اکنون سی ‏‏– چهل تومان بیشتر ته جیبم نبود.‏

در باریک رستوران زیر چراغ نئون به پلکانی باز می‌شد که به زیر زمین می‌رفت. آن پایین، سالنی پنج ‏در پنج متر بود که پانزده بیست میز در آن چیده‌بودند. تنها مشتری‌ها سه چهار مرد بودند نشسته بر ‏گرد میزی که می‌گفتند و می‌خندیدند و می‌خوردند و می‌نوشیدند.‏

پشت میز دونفره‌ای کنار دیوار دورترین جا از آن‌ها نشستم. گارسون آمد:‏

‏- چی میل دارید؟
‏- کباب بره. یک چتول هم ودکای اسمیرنوف با کوکاکولا!‏

این می‌شد چیزی حدود ۲۰ تومان و با باقی‌ماندهٔ پول ته جیب می‌توانستم تا دریافت بعدی سر کنم. ‏تا حاضر شدن کباب، کمی نان و ماست و خیار و بساط ودکا را زود آوردند. کمی از ودکا را توی لیوانی ‏با یخ ریختم، رویش کوکاکولا ریختم، و سر کشیدم. با نان و ماست‌وخیار سرگرم بودم تا آن که کباب را ‏آوردند.‏

کباب با آب نصف نارنجی که کنارش بود، با نان تافتون تازه، خوشمزه بود و می‌چسبید. ودکا سرم ‏را سبک کرده‌بود. آرام و سربه‌زیر می‌خوردم و می‌نوشیدم. آرام آرام در تنهایی و در مهی که سرم را ‏می‌گرفت فرو می‌رفتم. جهان و پیرامون و رستوران و کارکنانش و مشتری‌های دیگر را فراموش ‏کرده‌بودم. غصّه‌های خودم در سرم می‌چرخید.‏

چنگال را در یک نخود سبز فرو کرده‌بودم و داشتم به دهان می‌بردم که صدایی زنانه بالای سرم به ‏نرمی گفت:‏

‏- اجازه هست بشینم این‌جا؟

از جهان مه‌آلود بیرون آمدم. در کنارم یک جفت پا با دامن کوتاه ایستاده‌بود، و آن بالا، با سر و رویی ‏آراسته. لحظه‌ای با دهان نیمه‌باز پرسان نگاهش کردم. نگاهم را در سالن رستوران گرداندم: این ‏همه جای خالی هست... جریان چیست؟ دستپاچه، گویی مچم را گرفته‌باشند، گفتم:‏

‏- البته! بفرمایید...‏

صندلی خالی را از آن طرف میز برداشت و کنار دستم نشست.‏

‏- خیلی توی خودت غرق بودی!‏
‏- هه... خب...‏

کی بود؟ چی بود؟ چکارم داشت؟ از کارکنان رستوران بود که دلش برای تنهایی‌ام سوخته بود؟

نمی‌دانستم چه کنم. خوردن را ادامه بدهم؟ خب، بی‌ادبی‌ست که او بنشیند و من برای خودم ‏بخورم و بنوشم. به نظر نمی‌رسید که او بخواهد خود چیزی سفارش بدهد. با دودلی پرسیدم:‏

‏- شما چیزی میل دارید؟ چیزی براتون سفارش بدم؟
‏- من فیش می‌خورم.‏

فیش؟ فیش دیگر چیست؟ منظورش ماهی‌ست که دارد به انگلیسی می‌گوید؟

با احتیاط و فروخورده پرسیدم:‏

‏- ببخشید، منظورتون یه جور خوراک ماهیه؟

با همان حالت جدی، اما نرم و ملایم پاسخ داد:‏
‏- نه، فیش یه‌جور نوشیدنیه... با ویسکی درستش می‌کنن...‏

عجب! ای داد! حتماً چیز گرانی‌ست. حسابم را که بپردازم پانزده بیست تومان بیشتر ته جیبم ‏نمی‌ماند. ترسان پرسیدم:‏

‏- ببخشید، شما می‌دونین قیمتش چه حدودیه؟
بی‌درنگ پاسخ داد:‏
‏- صد و ده تومنه.‏

صورتم داغ شد. بی‌گمان سرخی شرم از فقر به چهره‌ام دویده‌بود. این یعنی یک سوم کمک‌هزینهٔ مسکن برای یک ماه. آب دهانم را قورت دادم. سربه‌زیر و شرمنده گفتم:‏

‏- باید ببخشید، ولی من از این پول‌ها ندارم. دانشجو هستم. چیز دیگه‌ای اگه میل داشته‌باشین...‏

با مهربانی گفت:‏
‏- نه، نه، لازم نیست. عیبی نداره. یکی‌دو تا از این نخودها می‌خورم، یه‌ذره می‌شینم و میرم.‏

چنگالی برداشت، در نخودی فرو کرد و به دهان برد. پرسید:‏
‏- خونهٔ دانشجویی داری؟
‏- بله.‏
‏- تنها؟
‏- نه با یه هم‌خونه...‏
‏- کجا؟
‏- خیابون هاشمی.‏
‏- خب، بقیهٔ غذاتو بخور. نوش جان. ببخشید که مزاحم شدم. ولی خوشحالم از این که باهات حرف ‏زدم.‏

برخاست و رفت. لحظه‌ای هاج و واج خشکم زد و بعد به خود آمدم. بقیهٔ غذا و عرق زهرمار ‏شده‌بود. عرق مانده را با کوکاکولا سر کشیدم، ته‌ماندهٔ غذا را به یک لقمه بلعیدم، حسابم را ‏پرداختم، و فرار کردم.‏

بعد که برای دوستانم تعریف کردم، سربه‌سرم گذاشتند که: «خنگولی! این‌ها رو بهشون میگن ‏زن‌های فیش‌خور. نشنیده‌ای تا حالا؟ میان، کنارت میشینن، براشون فیش می‌خری، باهات گپ ‏می‌زنن، سرتو گرم می‌کنن، غصّه‌هاتو فراموش می‌کنی، و گاهی وقت‌ها هم شاید کار به جاهای ‏دیگه هم بکشه...»‏

چه می‌دانستم من بچهٔ سادهٔ شهرستانی، آن هم چه شهری! جایی که تعداد مسجدهایش بیشتر ‏از مدرسه‌هایش بود. شهری که اگر دختر و پسری را توی کوچه با هم می‌دیدند سنگ‌بارانشان ‏می‌کردند. شهری که تنها بی‌چادرهای آن دختر این یا آن رئیس غیر محلی تبعید شده به آن شهر ‏بودند.‏

همین کارخانهٔ پپسی‌کولای آن‌سوی خیابان تا چندی پیش یکی از «جاذبه‌های گردشگری» تهران ‏برای برخی از کسانی بود که از شهر من و اطرافش به تهران می‌آمدند. خردسال که بودم پدرم یک ‏بار مرا با خود به تهران آورد و با هم آمدیم تا پشت شیشه‌های این کارخانه. درون سالن پاکیزه و پر ‏نور پشت شیشه بطری‌های خالی نوشابه روی تسمه‌ای می‌آمدند، دستگاهی پرشان می‌کرد، در ‏نوبت بعدی تشتک به سرشان کوبیده می‌شد، نزدیک ما تسمه دور می‌زد و به انتهای سالن بر ‏می‌گشت، و پشت دریچه‌ای، که ما نمی‌دیدیم، لابد دستگاهی دیگر بطری‌ها را در قوطی‌ها ‏می‌چید. جل‌الخالق! تنها یک کارگر با روپوش و کلاه سفید بر این کارها نظارت می‌کرد.‏

ما آدم‌های ساده‌ای بودیم که چیزهای ساده‌ای سرگرممان می‌کرد. و من خیلی پیش رفته بودم که ‏رسیده‌بودم به گوش دادن به موسیقی کلاسیک خیلی خیلی جدی. مرا چه به سرگرمی با زنان ‏فیش‌خور؟!‏

دی یا بهمن ۱۳۵۷ کارخانهٔ پپسی‌کولا را به بهانهٔ تعلق به «بهایی‌ها» یا «مشارکت اسراییل در تولید ‏آن» به فتوایی آتش زدند. آن «سرگرمی» هم از دست رفت!!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏