23 December 2018

نامه‌هایی از شوستاکوویچ

هزار بار نه!‏

هیچ یادم نیست کی‌بود. هرچه هست سال‌ها پیش بود که متنی را از سایت روزنامه‌ی انگلیسی ‏گاردین روی کاغذ چاپ کردم تا روزی ترجمه‌اش کنم. این هفت برگ تمام این مدت روی میز کارم خاک ‏می‌خوردند تا آن که در طول دو هفته‌ی گذشته به هر جان کندنی ترجمه‌اش کردم و اکنون در وبگاه ‏‏«ایران امروز» در این نشانی منتشر شده‌است.‏

بریده‌هایی‌ست از نامه‌های آهنگساز بزرگ دیمیتری شوستاکوویچ به دوستش ایساک گلیکمان. ‏توضیح بیشتر در همان متن آمده‌است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2018

از جهان خاکستری - ۱۲۰

سرود تنهایی

نشسته‌ام، زنجیرشده به دستگاه دیالیز. خون از سرخرگ بازویم از راه یک سوزن به قطر ۲ میلی‌متر، ‏و سپس لوله‌ای پلاستیکی جاری‌ست، به داخل دستگاه می‌رود، به کمک یک پمپ از فیلتری عبور ‏می‌کند، که جریان آب و مواد شیمیایی از همان فیلتر در جهت خلاف جریان خون باید مواد زاید را از ‏خونم جذب کند و در فاضلاب بریزد. پس از آن خون از راه لوله‌ای دیگر و سوزنی مشابه به سیاهرگ ‏بازویم بر می‌گردد.‏

تنها هستم، در خانه. دستگاه را در خانه برایم نصب کرده‌اند. خودم این سوزن‌ها را در سرخرگ و ‏سیاهرگم فرو می‌کنم، و خودم همه‌ی کارهای فنی و پزشکی دیالیز را انجام می‌دهم. در طول بیش ‏از یک سال گذشته، یک روز در میان کارم همین بوده. با مقدمات و مؤخرات، هر بار نزدیک ۷ ساعت ‏زنجیری این دستگاه هستم. با این حال کارم را نیمه‌وقت ادامه داده‌ام.‏

نیمه خواب و نیمه بیدار دارم روزنامه می‌خوانم. رادیو روشن است، روی کانال ۲ رادیوی سوئد، کانال ‏موسیقی. برنامه‌ی بررسی و امتیاز دادن به تازه‌ترین سی.دی‌های هفته پخش می‌شود. با شنیدن ‏نام شوستاکوویچ ناگهان خوابم می‌پرد و گوش‌هایم تیز می‌شود. یک سی.دی تازه با اجرای ‏سنفونی پنج او به بازار آمده! عجب! آهنگساز محبوب من و یکی از بهترین آثار او!‏

گوش می‌دهم. پاره‌ای از بخش نخست و پاره‌ای از بخش دوم سنفونی پنجم را پخش می‌کنند، و بعد ‏بحث بی‌پایانی‌ست درباره‌ی کیفیت اجرا و سلیقه‌ی این و آن داور. ای بابا! بخش سوم! بخش سوم ‏را پخش کنید! بخش محبوب مرا که بارها، از جمله دست‌کم دو بار در «قطران در عسل» آن را «تنها ‏دوست تنهاترین تنهایی‌هایم» نامیده‌ام.‏

انتظار به پایان می‌رسد و سرانجام درباره‌ی بخش سوم سخن می‌گویند. گویا بروشور و جلد این ‏سی.دی را رهبر لهستانی ارکستر کریشتوف اوربانسکی ‏Krzysztof Urbanski‏ به قلم خود نوشته، ‏و درباره‌ی بخش سوم نوشته‌است که این توصیف تنهایی بی‌کران خود شوستاکوویچ است...‏

با شنیدن این جمله ناگهان اشکم سرازیر می‌شود. این نخستین بار است که چنین تفسیری را از ‏کسی جز خودم می‌شنوم. هر تفسیر دیگری که دلتان بخواهد از آن کرده‌اند‍: از بیان خفقان دوران ‏استالین، تا غم تبعیدیان به سیبری، در زدن ان.ک.و.د و ناپدید شدن همسایه و... اما... من که ‏گفتم! من که گفتم! خیلی وقت پیش گفتم! چرا هیچ‌کس گوش نکرد؟ این سرود تنهایی یک انسان ‏است...‏

و بخش سوم را درست از آن‌جایی پخش می‌کنند که من آن را «پرنده‌ای تنها و خیس و باران‌خورده، ‏نشسته بر سیم تلگراف در دشتی تیره و بی‌انتها» توصیف کرده‌ام.‏

همه‌ی داوران به این سی.دی امتیاز ۵ از ۵ دادند!‏

اگر می‌خواهید توصیف رهبر ارکستر و تکه‌ای از بخش سوم سنفونی پنجم را از برنامه‌ی امروز ‏رادیوی کانال ۲ سوئد بشنوید، یک ماه فرصت دارید تا در این نشانی آن را بشنوید. نوار را تا ۱۶:۴۰ ‏جلو بکشید. صدا را بلند کنید!‏

بخش سوم سنفونی پنجم شوستاکوویچ را در این نشانی نیز، که به سلیقه‌ی من اجرای ‏خوبی‌ست، می‌توان شنید.‏

کتاب «قطران در عسل» اکنون در این نشانی به رایگان موجود است.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 December 2018

پوزش از خوانندگان

شما خواننده‌ی گرامی این وبلاگ که در شش ماه گذشته زیر برخی از نوشته‌های من کامنت ‏گذاشتید! نمی‌دانم چه ایراد فنی در میان بوده که باعث شده من کامنت‌های شما را به‌موقع نبینم. ‏در نتیجه کامنت‌های شما در صندوق کامنت‌ها مانده اما منتشر نشده. دیروز به‌تصادف این ایراد را ‏کشف کردم و همه‌ی کامنت‌های شما را منتشر کردم.‏

با آن که گناه از من نبوده، با این حال از همه‌ی شما پوزش می‌خواهم. اگر یادتان هست که زیر کدام ‏نوشته‌ام کامنت گذاشتید، اکنون اگر روی عنوان همان نوشته کلیک کنید، خواهید دید که کامنت ‏شما، که برای من بسیار ارزشمند است، اکنون منتشر شده‌است.‏

از این پس خواهم کوشید که مرتب به صندوق کامنت‌ها سر بزنم تا مبادا نظر ارزشمند شما منتشر ‏نشده‌باشد.‏

سپاسگزارم از این که نظر می‌دهید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

23 November 2018

باخ - ۳۳۳‏

بهار سال ۱۳۵۱ است. ساعتی از پایان کلاس‌های درس دانشگاه (صنعتی آریامهر – شریف) ‏گذشته‌است. بسیاری از دانشجویان به خانه‌هایشان رفته‌اند، اما من مانده‌ام. خانه و کاشانه‌ام در ‏خوابگاه خیابان زنجان است، اما ماندن در دانشگاه را، تنها ماندن را، به رفتن به آن اتاق چهارنفره ‏ترجیح می‌دهم. و تازه، در تحویل یکی از تکلیف‌های درس «گرافیک مهندسی ۲» تأخیر دارم. باید ‏بمانم و نقشه را بکشم و تحویل بدهم.‏

در یکی از سالن‌های نقشه‌کشی مرکز گرافیک مهندسی در طبقه‌ی چهارم ساختمان مجتهدی (ابن ‏سینا) پشت یک میز نقشه‌کشی تنها ایستاده‌ام و در سکوت نقشه می‌کشم. خسته می‌شوم از ‏خط کشیدن و هاشور زدن. دست از کار می‌کشم و به‌سوی پنجره‌های بزرگ سالن می‌روم. باران ریز ‏و ملایم بهاری بر شیشه‌های پنجره هاشور می‌زند. آن پایین، در میان چمن‌های فاصله‌ی ساختمان ‏مجتهدی و بوفه‌ی دانشجویی، «آزاده»ی شماره ۲ من دارد پشت به من می‌رود، دور می‌شود. ‏کلاسور و کتاب‌هایش را دو دستی در آغوش می‌فشارد، و زیر باران ریز با گام‌های ریز، تند می‌رود. ‏صورتش را نمی‌بینم، اما می‌توانم در خیال مجسم کنم: آه چه‌قدر دوست دارم آن صورت زیبا را، آن ‏موهای مشکی و کوتاه و تابدار تا روی شانه را، با آن نیم‌چتری روی پیشانی... کاش به‌جای آن ‏کتاب‌ها بودم و مرا در آغوش می‌فشرد...‏

با دیدن او گویی کمندی بر دلم می‌افتد، و او با رفتنش دارد کمند را می‌کشد و با خود می‌برد. و ‏نمی‌دانم از چه لحظه‌ای این موسیقی باخ، بخش دوم، آداجیو، از کنسرتوی شماره ۲ برای ویولون و ارکستر ‏زهی، بی اختیار در سرم جریان می‌یابد. چه زیبا! درست مناسب این فضا، این منظره، هاشور باران ‏بر پنجره، کمندی که قلبم را از سینه می‌کند و دارد با خود می‌برد... (بشنوید)‏

هنوز نمی‌دانم که قرار است دو ماه بعد در تظاهراتی بر ضد جنگ ویتنام و سفر نیکسون و کیسینجر ‏به تهران شرکت کنم؛ نمی‌دانم که کمی پس از آن قرار است ساواک مرا بگیرد و زندانی کند، و هیچ ‏نمی‌دانم که قرار است از آن پس زندگانیم به‌کلی دگرگون شود. نمی‌دانم که تا خود را از کلاف سر ‏در گم آن ماجراها بیرون بکشم، «آزاده» قرار است ازدواج کند، طلاق بگیرد، و از ایران برود.‏

‏***‏
امسال به مناسبت ۳۳۳-سالگی آهنگساز بزرگ آلمانی یوهان سباستیان باخ (۱۷۵۰-۱۶۸۵) اهل ‏جهان فرهنگ و هنر مراسم گوناگون و برنامه‌هایی ویژه در سالن‌ها و رسانه‌ها برگزار کردند.‏

یوهان سباستیان باخ کسی بود که به حسابی «گام معتدل» را در موسیقی اختراع کرد، و نزدیک ‏‏۱۲۰۰ اثر موسیقی آفرید. از آن میان، اگر معدل سلیقه‌ی همگانی را در نظر بگیریم، گذشته از ‏قطعه‌ای که در آغاز گفتم، ‏Air‏ یا «آریا» (بشنوید)، و نیز «توکاتا و فوگ» برای ارگ به گوش بسیاری ‏آشناست (بشنوید). خیلی‌ها (اما نه من!) سوئیت‌های او برای ویولونسل تنها را نیز دوست ‏می‌دارند (بشنوید).‏

بسیاری از آثار باخ کلیسایی هستند. برای نمونه پاسیون سن‌ماتیو معروفیت زیادی دارد و قطعه‌ی ‏‏«خدای من، ببخش‌شان» را آندره تارکوفسکی در فیلم «ساکریفیکاتو» (قربانی) به کار برده‌است ‏‏(ببینید و بشنوید). آثار باخ برای ارگ را نیز خیلی‌ها «کلیسایی» می‌پندارند. اما من، که هیچ ‏علاقه‌ای به کلیسا و هیچ دین و مذهبی ندارم، این آثار او را بسیار دوست می‌دارم: خیلی ساده، چشمانم را می‌بندم، ‏عنصر کلیسا را از ذهنم کنار می‌زنم، و آن‌گاه با نوای ارگ باخ در فضای میان ستارگان، در پهنه‌ی ‏کهکشان پرواز می‌کنم...

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 November 2018

نمایشگاه آفیش‌های شوروی

گالری ‏Liljevalchs konsthall‏ در استکهلم نمایشگاهی از نزدیک به ۲۰۰ آفیش از خلاقیت ‏گرافیست‌های شوروی دهه‌ی ۱۹۲۰ ترتیب داده‌است. نمایشگاه روز ۱۲ اکتبر گذشته گشایش یافت ‏و تا ۶ ژانویه‌ی آینده ادامه دارد.‏

چند روز پیش با دوستی به دیدن نمایشگاه رفتیم. این ۲۰۰ آفیش را از مجموعه‌ی عظیم و ‏باورنکردنی یک شخص ژاپنی به‌نام روکی ماتسوموتو ‏Ruki Matsumoto‏ که بیست هزار آفیش دارد ‏به وام گرفته‌اند.‏

نزدیک ۹۰ درصد آفیش‌های نمایشگاه آثار دو برادر به نام‌های ولادیمیر و گئورگی استن‌برگ ‏Vladimir ‎& Giorgy Stenberg‏ است که برای فیلم‌های سینمای شوروی، و گاه خارجی، که در آن سال‌ها ‏تولید شده‌اند و در سینماها نمایش‌شان داده‌اند به روش لیتوگرافی نقاشی کرده‌اند. بنابراین چندان ‏نمونه‌ای از آفیش‌ها و پوسترهای تبلیغاتی شوروی در میان این تعداد از آثار این دو برادر در نمایشگاه ‏وجود ندارد. آثار آن دو، که در ضمن از اعقاب سوئدی‌هایی بوده‌اند که به روسیه‌ی سده‌ی نوزدهم ‏کوچیدند، از سطح هنری بسار بالایی برخوردار است و از تماشای آن‌ها سیر نمی‌شدیم. آثار آنان ‏هنوز الهام‌بخش گرافیست‌های جهان است. تمامی دیوار یکی‌از اتاق‌های نمایشگاه پر است از ‏آفیش‌هایی که گرافیست‌های امروز در سراسر جهان با الهام از آثار برادران استن‌برگ آفریده‌اند.‏

در میان ده درصد باقیمانده برخی آفیش‌های تبلیغاتی شوروی از آثار گرافیست‌های دیگر یافت ‏می‌شود. آثار گرافیک شاعر بزرگ شوروی ولادیمیر مایاکوفسکی برای من به‌کلی تازگی داشت و ‏هیچ نمی‌دانستم که او نقاشی هم می‌کرده.‏

پیش‌تر نوشته‌ام که دهه‌ی ۱۹۲۰ شکوفاترین دوران هنر شوروی در همه‌ی زمینه‌ها بود (این‌جا). اما با قدرت گرفتن استالین نقطه‌ی پایان بر این شکوفایی نهادند، و چندین نفر از پیش‌رو ترین ‏و معروف‌ترین و با استعدادترین هنرمندان آن دهه، با نومید شدن از برقراری آزادی‌هایی که انتظارش ‏را داشتند و حاکمیت بالشویک‌ها وعده‌اش را داده‌بود، یا به غرب پناه بردند (استراوینسکی، ماله‌ویچ ‏و...)، و یا خودکشی کردند، از جمله ولادیمیر مایاکوفسکی. کسانی را نیز دستگاه استالین در ‏اردوگاه‌های دوردست سیبری نابود کرد.‏

دیدن این نمایشگاه جالب را از دست ندهید!‏

در وبگاه گالری درباره‌ی این نمایشگاه بیشتر بخوانید.

آفیشی که در سرآغاز این نوشته ملاحظه می‌شود کار برادران استن‌برگ است، به سال ۱۹۲۹، برای فیلم رزمناو ‏پاتیومکین به کارگردانی سرگئی آیزنشتاین. نمونه‌های دیگری از آفیش‌های نمایشگاه:‏

کارکنان ضربتی دروغین را می‌کوبیم!

اکتبر، از ناشناس، ۱۹۲۸

خرمگس، اثر آناتولی بلسکی، ۱۹۲۹-۱۹۲۸

صندلی الکتریکی، میخائیل دلوگاچ، ۱۹۲۸

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 November 2018

آوای تبعید - ۸

هشتمین شماره "آوای تبعید" منتشر شد.‏

پیش از هر چیز انتقادهایم را بگویم:‏

‏۱- صفحه‌آرایی این مجله حتی با یک صفحه‌آرایی در حد پذیرفتنی فرسنگ‌ها فاصله دارد، تا چه رسد تا رسیدن به ‏یک صفحه‌آرایی حرفه‌ای؛

‏۲- حیف که دست‌اندرکاران مجله حتی اندازه‌ی حروف لاتین را در داخل متن‌های فارسی کوچک نکرده‌اند تا متن ‏دست‌کم اندکی چشم‌نوازتر شود.

[نمونه برای مقایسه می‌خواهید؟ این نشریه را ببینید!]

۳- صفحه‌ی فیسبوک‌شان نزدیک یک سال است که به‌روز نشده‌است.

با این‌همه، دست دست‌اندرکارانش درد نکند.

سپس، خبر می‌دهم که در این شماره ترجمه‌ای از من نقل شده‌است. تکه‌هایی از فصل «شمن» را از کتاب «حماسه‌های شفاهی ‏آسیای میانه» قیچی کردم و به هم چسباندم تا مقاله‌ای باب طبع خوانندگان یک مجله‌ی ادبی فراهم شود، و به گمانم ‏بد در نیامد.‏

همچنین درد دل من درباره‌ی ناتوانی کتاب‌خوانان ما در سفارش دادن از آمازون و اعلام رایگان بودن «قطران ‏در عسل» نیز در این شماره‌ی مجله نقل شده‌است.‏

و اما معرفی مجله، به قلم سردبیر آن:‏

پس از انقلاب ترانه از جمله نخستین هنرهایی بود که محدود شد و ترانه‌خوانان بسیاری مجبور به ترک کشور ‏شدند. بخش ویژه هشتمین شماره از "آوای تبعید" که علی کامرانی مسئولیت آن را برعهده دارند، به "ترانه و ‏ترانه‌سرایی" اختصاص دارد. در این شماره عده‌ای از هنرمندان این عرصه از کم و کیف این هنر طی چهل سال ‏گذشته در خارج و داخل کشور گفته و نوشته‌اند. ‏

شعر، داستان، نقد ادبیات و فرهنگ از دیگر بخش‌های این شماره از "آوای تبعید" هستند. ‏

در هشتمین شماره "آوای تبعید" نمایشگاهی نیز از نقاشی‌های علی‌رضا درویش ارایه شده که موضوع آن کتاب ‏است. ‏

آوای تبعید را می‌توان از سایت آوای تبعید، در نشانی زیر دانلود کرد.
http://avaetabid.com/?p=612‎‏

دیگر شماره‌های "آوای تبعید" را نیز می‌توان در سایت "آوای تبعید" مشاهده و دانلود کرد.
‏"آوای تبعید" در فیسبوک نیز در دست‌رس است.

سایت نشریه www.avaetabid.com
فیس‌بوک: ‏avaetabid‏

نویسندگان این شماره:

ترانه‎ ‎و‎ ‎ترانه‌سرایی

اسکندر‎ ‎آبادی،‎ ‎حامد‎ ‎احمدی،‎ ‎امین‎ ‎اسدی،‎ ‎فرامرز‎ ‎اصلانی،‎ ‎فاروق‎ ‎امیری،‎ ‎مسعود‎ ‎امینی،‎ ‎حسین انورحقیقی،‎ ‎امید‎ ‎اولیایی،‎ ‎مازیار اولیایی‌نیا،‎ ‎کیامرث‎ ‎باغبانی، جهان‌بخش پازوکی،‎ ‎امیرفرخ‎ ‎تجلی، منصور‎ ‎تهرانی،‎ ‎امین جلالی،‎ ‎ایرج‎ ‎جنتی‎ ‎عطایی،‎ ‎محمد‎ ‎حیدری، نورا‎ ‎چادویک،‎ ‎هادی‎ ‎خرسندی،‎ ‎محمود‎ ‎‏ خوشنام،‎ ‎پرویز‎ ‎خطیبی،‎ ‎شهریار‎ ‎دادور،‎ ‎باب دیلن،‎ ‎اکبر‎ ‎ذوالقرنین،‎ ‎امید‎ ‎رضایی،‎ ‎زویا‎ ‎زاکاریان،‎ ‎ایرج‎ ‎رزمجو،‎ ‎آرش‎ ‎سبحانی،‎ ‎اردلان‎ ‎سرفراز،‎ ‎حسن ‏شجاعی،‎ ‎عباس‎ ‎شکری،‎ ‎امید‎ ‎طوطیان،‎ ‎فرشاد‎ ‎عشقی،‎ ‎پویان مقدسی،‎ ‎اسفندیار‎ ‎منفردزاده،‎ ‎هما‎ ‎میرافشار،‎ ‎فریدون‎ ‎فرخزاد،‎ ‎شیوا فرهمند راد،‎ ‎شهبار قنبری‎ ‎،‎ ‎علی کامرانی‎ ‎،‎ ‎لیلا کسری (هدیه)، شاهین نجفی،‎ ‎تورج نگهبان،‎ ‎علی‎ ‎نظری،‎ ‎هاتف،‎ ‎همایون هوشیارنژاد

داستان

رضا بهزادی،‎ ‎فیروز‎ ‎خطیبی،‎ ‎مرجان‎ ‎دانه‌کار،‎ ‎حسین‎ ‎رحمت، احمد‎ ‎سیف،‎ ‎اطلس‎ ‎منصوری،‎ ‎گلناز‎ ‎غبرایی،‎ ‎آرتور‎ ‎کستلر، گیلآوایی

شعر

مانا آقایی،‎ ‎عسگر‎ ‎آهنین،‎ ‎افشین بابازاده،‎ ‎اسماعیل‎ ‎خویی،‎ ‎بتول‎ ‎عزیزی‌پور،‎ ‎زیبا کرباسی،‎ ‎رضا مقصدی،‎ ‎مجید‎ ‎نفیسی،‎ ‎گیلآوایی

نقد‎ ‎و‎ ‎بررسی

رضا بهزادی،‎ ‎منیره برادران،‎ ‎محمد جواهرکلام،‎ ‎شهروز‎ ‎رشید،‎ ‎س. سیفی،‎ ‎گلناز‎ ‎غبرایی،‎ ‎نجیب‎ ‎محفوظ،‎ ‎نجمه‎ ‎موسوی،‎ ‎آرتور کستلر

نقاشی

علی‌رضا درویش

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 November 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۹‏

درست ده سال پیش ماجرای فروش ماشین قراضه‌ام را نوشتم (در این نشانی). در دو ماه اخیر باز ‏با ماجرایی مربوط به ماشین، یا در واقع چرخ‌های ماشین، درگیر بوده‌ام.‏

این ماشین نوست. درست دو سال پیش خریدمش، از نمایندگی فروش آن در نزدیکی خانه‌ام. با این ‏نمایندگی، نمایشگاه آن، تعمیرگاه آن و خدماتش نزدیک ۱۵ سال سر و کار داشته‌ام، از جمله به ‏علت نزدیکی آن به خانه‌ام. دو سال پیش که ماشین را خریدم، حالا که خودم دیگر زورم نمی‌رسد ‏لاستیک‌های ماشین را تابستان و زمستان عوض کنم و چرخ‌های سنگین را تا انباری زیر زمین خانه‌ام ‏ببرم و بیاورم، خدمات نگهداری از چرخ‌ها در فاصله‌ی تعویض، و خود تعویض را به آن‌ها سپردم. این ‏خدمات را به سوئدی ‏däckhotell‏ می‌نامند که یعنی «هتل [نگهداری از] لاستیک ماشین». در این ‏دو سال سه بار با تغییر فصل، وقت گرفته‌ام،‌ ماشین را برده‌ام و چرخ‌های آن را زمستانی – ‏تابستانی کرده‌اند.‏

اما بار چهارم... یک ماه و نیم پیش به وبگاه تعمیرگاه این شرکت رفتم تا وقت بگیرم برای سرویس ‏سالانه و تعویض چرخ‌ها در آستانه‌ی برف و یخبندان. با بازشدن وبگاه شرکت، گویی سطلی آب یخ ‏بر سر من و کامپیوترم ریختند. عنوانی درشت به رنگ قرمز می‌گفت که این شرکت ورشکسته ‏شده‌است و دیگر وجود ندارد! ای بابا! پس چرخ‌های زمستانی من چی؟‌ نوی نو بودند! فقط دو بار و ‏هر بار چهار – پنج ماه زیر ماشینم بودند و در آن مدت در مجموع ۴۰۰۰ کیلومتر هم نراندم. حالا چه ‏کنم؟ فردا پس‌فردا سطح آسفالت یخ می‌زند، در آن حالت رانندگی با لاستیک تابستانی جریمه دارد. ‏برای خریدن چهار تا چرخ نو با آن کیفیت به نرخ امروز چیزی حدود ۱۰ میلیون تومان (۸ هزار کرون) ‏باید داد. از کجا بیاورم؟!‏

حالم حسابی گرفته شد و ساعتی پریشان بودم. دیر وقت شب بود و نمی‌شد به جایی تلفن زد. ‏پس نشانی نمایندگی مرکزی ماشین را یافتم و ای‌میلی برایشان نوشتم. بعد از ظهر فردا پاسخ آمد ‏که هیچ جای نگرانی نیست! چرا؟ زیرا که نگهداری از چرخ‌ها، ‌یا همان «هتل» مربوطه، یک شرکت ‏جداگانه است و ورشکستگی نمایندگی ماشین ربطی به «هتل» ندارد. من می‌توانم هر نمایندگی ‏مجاز دیگری را انتخاب کنم، وقت بگیرم،‌ و آنان چرخ‌های مرا از هتل مربوطه سفارش می‌دهند و ‏تعویضشان می‌کنند!‏

عجب! پس این طور! نفسی به آسودگی کشیدم. فردا به نزدیک‌ترین شعبه،‌ که چندان هم نزدیک ‏نیست، تلفن زدم و داستان را گفتم. آنان برایم وقت ذخیره کردند، ‌اما گفتند که خودم باید با هتل ‏لاستیک‌ها تماس بگیرم و روز و نشانی تحویل آن‌ها را تعیین کنم، و شماره‌ی تلفن هتل را دادند. ‏باشد! مسئله‌ای نیست! به هتل تلفن زدم. خانم جوانی گوشی را برداشت و پس از شنیدن ‏داستان، ‌گفت که چرخ‌های مربوط به نمایندگی ورشکسته دیگر پیش آن‌ها نیست و ماه‌ها پیش آن‌ها ‏را به یک مرکز تعویض لاستیک در نزدیکی خانه‌ی من منتقل کرده‌اند! خب، چه بهتر.‏

به دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام تلفن زدم. دقایقی در کامپیوترشان گشتند، و گویا در آن ‏فاصله با همان خانم کارمند «هتل» هم تماس گرفتند، و سرانجام پاسخ دادند که چرخ‌ها پیش آن‌ها ‏نیست و دوباره باید با «هتل»‌ تماس بگیرم!‏

عجب! سرگردان به دنبال لاستیک‌های گمشده، بر گرد شهر!...‏

خانم کارمند «هتل»‌ پذیرفت که در انبارشان بگردد،‌ برای این کار چند روزی وقت خواست، و گفت: ‏‏«اگر پیدایشان کردم، خبرتان می‌کنم!» ای بابا! «اگر پیدایشان کردم» یعنی چه؟ من چرخ‌های نازنینم ‏را می‌خواهم. اگر پیدا نکردید، چی؟

یک هفته گذشت و خبری نشد. باز با خانم کارمند هتل تماس گرفتم. گفت که هنوز ردی از چرخ‌های ‏من پیدا نکرده و باز چند روزی وقت خواست. بفرمایید، ‌این هم وقت! اما برف و سرما دارد می‌آید ها!‏

یک هفته‌ی دیگر هم گذشت، و روزی داشتم دست می‌بردم گوشی را بردارم و باز به هتل تلفن ‏بزنم که یک پیامک از همان خانم آمد: «با کمال تأسف باید بگویم که چرخ‌های شما پیش ما نیست و ‏کاری از من بر نمی‌آید جز آن که توصیه کنم با مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی نمایندگی ماشین، خانم ‏فلانی با اطلاعات تماس فلان تماس بگیرید»! چیزی نمانده‌بود که گوشی از دستم بیافتد و داغون ‏شود و خرج تازه‌ای روی دستم بگذارد. یعنی چرخ‌های نازنین ماشین من در جریان آن ورشکستگی بر ‏باد رفته‌اند؟ آخر اصلاً چرا این شرکت معتبر که پانزده سال آن قدر مرتب و تر و تمیز آن‌جا بود ‏ورشکسته شد؟ آخر اصلاً چرا من چرخ‌ها را به آن‌هاسپردم؟

نومیدانه به خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زدم، اما کسی گوشی را برنداشت و پیام‌گیر هم ‏نداشت. ای‌میل زدم، پاسخی نیامد. هفته‌ای هر روز تلفن زدم، بی پاسخ. در این فاصله مقداری ‏درباره‌ی ورشکستگی شرکت‌ها و مدیریت تصفیه‌ی پس از آن در اینترنت خواندم و بیش‌تر نا امید ‏شدم، زیرا همه چیز حکایت از آن داشت که اموال باقی‌مانده از ورشکستگی شرکت‌ها را به نسبت میان ‏بزرگ‌ترین طلبکاران پخش می‌کنند، که مبلغ آن اغلب بسیار کم‌تر از میزان طلب آنان است، و به بقیه ‏هیچ چیز نمی‌رسد، و هیچ بیمه‌ای طلب‌های کوچک مثل طلب مرا نمی‌پوشاند. یعنی این که هیچ ‏خسارتی به من نمی‌رسد. یعنی این که چرخ‌های زمستانی ماشین بنده دود شده‌اند و رفته‌اند به ‏هوا!‏

هفته‌ای بعد توانستم خانم مدیر تصفیه را با تلفن گیر بیاورم. داستانم را گوش داد و سپس بسیار ‏ابراز تأسف کرد. از آهنگ صدا و کلامش می‌خواندم که امیدی نیست، اما قول داد که بگردد و ببیند ‏آیا ردی از چرخ‌های گمشده می‌یابد یا نه، و اگر چیزی پیدا کرد، تماس می‌گیرد! ای فغان! این هم ‏می‌گوید «اگر چیزی پیدا کرد»! تکلیف من چه می‌شود؟ مال بر باد رفته‌ی من چه می‌شود؟

چند روزی گذشت و از این خانم خبری نشد. ای‌میل زدم و پرسیدم. پاسخ آمد که متأسفانه ردی از ‏چرخ‌ها نیافته، اما... اما در میان آن‌چه از شرکت ورشکسته مانده، کاغذی پیدا کرده که نشان ‏می‌دهد که آنان بعد از تعویض قبلی در آستانه‌ی تابستان، با «هتل» تماس گرفته‌اند و سفارش ‏داده‌اند که بیایند و چرخ‌های مرا ببرند به انبار. در نتیجه او با هتل تماس گرفته و آن‌ها قول داده‌اند ‏دوباره انبارشان را بگردند!‏

همه چیز زیر سر این «هتل» است! اما اگر برگشتند و گفتند که پیش از آن که چرخ‌ها را به انبار ‏بیاورند، سفارش‌دهنده ورشکسته شده و آن‌ها نتوانسته‌اند چرخ‌ها را به انبار منتقل کنند، آن وقت ‏من چه خاکی به سرم بریزم؟

در این فاصله برف و تگرگ خفیفی بارید. باد و بوران شد. زمین‌ها داشت یخ می‌زد. چه کنم؟ آیا ‏لاستیک‌های تازه بخرم؟ امیدی به پیدا شدن چرخ‌های قبلی نیست. اما اگر لاستیک‌های تازه خریدم ‏و بعد زد و چرخ‌های قبلی پیدا شد چی؟

اینترنت و گوگل وسایل خوبی هستند. گشتم و تاریخ ورشکستگی نمایندگی ماشین را پیدا کردم. ‏یک ماه و نیم بعد از تعویض چرخ‌های من بود. پس من مدرک دارم که «هتل» سفارش گرفته که ‏چرخ‌ها را ببرند، و یک ماه و نیم هم وقت داشته‌اند که آن‌ها را به انبار ببرند. پس اگر چرخ‌ها گم ‏شده، ربطی به ورشکستگی تعمیرگاه ندارد و هتل گمشان کرده.‏

روزها سپری می‌شد و خبری از هتل یا از مدیر تصفیه نبود. در این مدت من در ذهنم پیوسته ‏شکایت‌نامه‌هایی به «هیئت بررسی شکایت‌های مصرف‌کنندگان» و به ستون مصرف‌کنندگان این و ‏آن روزنامه و برنامه‌ی مصرف‌کنندگان تلویزیون می‌نوشتم، و پاک می‌کردم. سرانجام به این نتیجه ‏رسیدم که بهتر است یک‌راست یقه‌ی هتل را بگیرم و برای چرخ‌هایی که گم کرده‌اند خسارت ‏بخواهم. ای‌میلی به همه‌ی نشانی‌های هتل که یافتم فرستادم و در آن نوشتم که آنان مهلت کافی ‏برای بردن چرخ‌ها از نمایندگی ماشین به انبار داشته‌اند و بنابراین ناپدید شدن آن‌ها ربطی به ‏ورشکستگی نمایندگی ماشین ندارد، و خود آن‌ها باید چرخ‌های ناپدیدشده را جبران کنند.‏

یک هفته گذشت و خبری نشد. نمی‌خواستم مرتب تلفن بزنم و کلافه‌شان کنم و سر لج و لج‌بازی ‏بیافتند. پس از یک هفته ای‌میل دیگری نوشتم، هوای زمستانی را یادآوری کردم و خواستم که ‏تکلیف مرا روشن کنند. چند روز بعد خانم مدیر تصفیه‌ی ورشکستگی تلفن زد و مژده داد که «هتل» ‏پذیرفته است که مسئولیت گم شدن چرخ‌ها به گردن آنان است، اما چرخ‌ها را در انبارشان پیدا ‏نمی‌کنند و بنابراین می‌خواهند چرخ‌هایی معادل آن‌ها به من بدهند!‏

پوه... پس گویا چرخ‌ها دارند زنده می‌شوند! درود بر این خانم که جانب مرا گرفت، تنهایم نگذاشت و ‏کمکم کرد. چند روز گذشت و باز خبری نشد. نخیر! باید ای‌میل دیگری بنویسم! نوشتم و پرسیدم ‏کی می‌توانم چرخ‌هایم را عوض کنم؟ این بار مدیر عامل «هتل» پاسخ داد که چرخ‌ها را می‌فرستند ‏به همان دکان تعویض لاستیک نزدیک خانه‌ام که از آغاز صحبتش را کرده‌بودند. خب، حالا من از کجا ‏بدانم که چه آشغالی را به جای چرخ‌های نازنین من می‌فرستند؟ نوشتم: «البته باید بگویم که رینگ ‏چرخ‌ها چنین و چنان بود، و لاستیک‌ها چنین و چنان، همه نو بودند و فقط در طول دو زمستان ‏استفاده شده‌بودند، و کیلومترشمار من اکنون فلان قدر نشان می‌دهد. من این حق را برای خود ‏محفوظ می‌دارم که هر چیزی را به جبران آن‌ها نپذیرم»!‏

پاسخ آمد که: «ما رینگ‌ها و لاستیک‌های نو به شما می‌دهیم. لطفاً به لینک زیر بروید و هر چه ‏می‌پسندید انتخاب کنید!» هورااااا... چه خوب! البته در آن لینک رینگ‌ها و لاستیک‌هایی بود که ‏سقف قیمت‌شان حداکثر به قیمت خرید لاستیک‌های من می‌رسید که قبض رسید خریدش را ‏برایشان فرستاده‌بودم.‌ اما همین هم خیلی خوب بود. پیش دکان تعویض لاستیک وقت گرفته‌ام و ‏همین روزها می‌روم و چرخ‌ها را عوض می‌کنم.‏

درود بر نظام حمایت از مصرف‌کنندگان سوئد، و درود بر اخلاق و وجدان کاری شرکت‌های خدمات ‏سوئد. بگذریم از این که نمی‌دانیم در این میان بر سر چرخ‌های من چه آمد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 October 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۸

بفرمایید کتاب!‏

به نظر من نویسندگان ادبی از شجاع‌ترین انسان‌های جوامع امروز ما هستند. آنان تن‌شان را، ‏جان‌شان را، ذهن و فکر و مغزشان را، احساس‌شان را، بی‌باک، در بشقاب و جلوی کسانی که قرار است خواننده باشند، روی ‏میز می‌گذارند، بی آن که بدانند که آن خواننده، با سلیقه‌ای از طیفی نامحدود، آیا لقمه‌ی ‏ناجویده را به رویشان تف خواهد کرد، بی تفاوت لقمه را خواهد بلعید، یا کار آشپز را خواهد پسندید.‏

اما برای جامعه‌ی فارسی‌زبان داخل ایران و دیاسپورای فارسی ‌زبان در سراسر زمین، وضع بدتر ‏است: رستوران‌هایی که تن و جان نویسندگان فارسی‌نویس را در بشقاب روی میزجلوی مشتریان می‌گذارند، بازارشان کساد است. تیراژ بیش از ۹۰ درصد کتاب‌های داخل ۳۰۰ نسخه بیش‌تر نیست. ‏و آن ۱۰ درصد بقیه هم، برای کتاب‌های عامه‌پسند، در مقایسه با جمعیت باسواد کشور و ‏دیاسپورای خارج از کشور، هنوز ناچیز است.‏

برای دیاسپورای فارسی‌زبان خارج وضع باز بدتر است. از این میان خیلی‌ها، خوب یا بد، جذب ‏جامعه‌ی میزبان شده‌اند و خود و فرزندانشان دیگر هیچ وقت و علاقه‌ای برای خواندن نشریات ‏فارسی ندارند. حتی بسیاری از آن‌هایی هم که جذب جامعه‌ی میزبان نشده‌اند، در اصل «اهل کتاب» نبوده‌اند ‏و نیستند.‏

از این‌جاست که من به «نشر باران» استکهلم حق دادم و می‌دهم که انتشار «قطران در عسل» ‏مرا «ندید» رد کرد، چه، ایشان بازار دستش است و می‌داند که توزیع و فروش چنین کتابی چه ‏مشکلاتی دارد. هرچند که بی آن که به آمار فروش ایشان دسترسی داشته‌باشم، می‌دانم که ‏کتاب «از دیدار خویشتن»، خاطرات احسان طبری از این و آن و از این‌جا و آن‌جا، که من برایش جان ‏ دادم و جان کندم تا باران منتشرش کرد، یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های باران بوده‌است. من خود ‏چاپ دوم را برایشان درست کردم، و در میان ناشران ایرانی رسم نیست که چاپ‌های بعدی، تیراژ، و ‏میزان فروش را به آگاهی پدیدآورنده‌ی کتاب برسانند. بنابراین میزان تیراژ واقعی فروش آن کتاب را ‏نمی‌دانم.‏

کمی منحرف شدم. می‌خواهم بگویم که شمای خواننده لطف کنید، کلاهتان را قاضی کنید و ‏صادقانه بگویید: آیا به آمازون حق نمی‌دهید که کمک به انتشار کتاب‌های فارسی را از خدماتش ‏حذف کند؟ تیراژ ده‌ها هزاری، صدها هزاری، و میلیونی کتاب‌های به زبان کشورهای پیشرفته و ‏کتاب‌خوان کجا و تیراژ زیر صد نسخه،‌ و در بهترین حالت چند صد نسخه از کتاب‌های ما کجا؟ فکر ‏کنید: آیا ناشر «اچ‌انداس» که نزدیک ۷۵۰ عنوان کتاب فارسی منتشر کرده (این‌جا را ببینید) اما تیراژ ‏هیچ‌کدام در بهترین حالت از چند صد تا بالاتر نرفته، حق ندارد که زیر زمین برود؟

بسیاری از دوستان کنجکاواند و می‌پرسند میزان فروش «قطران در عسل» چه‌قدر بوده. من با وجود ‏انتقادی‌هایی که به انتشارات «اچ‌انداس» دارم، کار بخش مالی‌شان را می‌ستایم. بخش ‏مالی همواره و مرتب به من گزارش داد و نزدیک دو سال پیش برایم نوشتند که یکصد و چند پاوند ‏انگلیس از فروش «قطران در عسل» در حساب من جمع شده و خواستند شماره‌ی حساب بدهم تا ‏آن را برایم واریز کنند. باور بکنید یا نه، این نخستین بار بود که ناشری، چه در داخل یا خارج، داشت ‏به من پول می‌داد! خواهش کردم که پول را برایم نگه‌دارند تا بابت آن از کتاب خودم برای دوستان و ‏آشنایان در سراسر جهان سفارش بدهم. و چنین کردم. می‌پرسید: خب، آخرش، تیراژ چه‌قدر شد؟ ‏پاسخ: با وجود جلسه‌های معرفی کتاب با حضور نویسنده در تورونتو، کلن، استکهلم (۲ جلسه)، و گوتنبورگ؛ صحبت از کتاب در برنامه‌ی «به عبارت دیگر» بی.بی.سی فارسی، مصاحبه با رادیوی همبستگی استکهلم درباره‌ی کتاب، و چندین مقاله در معرفی کتاب در جهان وب، تا پایان ماه مارس ۲۰۱۸، کل کتاب‌های کاغذی فروش‌رفته از طریق آمازون ۲۸۳ نسخه (۱۰۹ ‏نسخه را خودم سفارش داده‌ام و برای این و آن فرستاده‌ام)؛ و ۳۷ نسخه‌ی الکترونیکی که ۲۳ ‏نسخه به رایگان در اختیار خوانندگان داخل ایران گذاشته‌شده. درآمد پرتقال‌فروش (نویسنده‌ی ‏گردن‌شکسته) به حساب می‌شود: منهای ۱۹۹ دلار امریکا! یعنی نویسنده ۲۰۰ دلار به ناشر بدهکار است بابت ‏کتاب‌هایی که برای این و آن سفارش داده!‏

و البته کسانی کتاب را در داخل افست کردند و زیرمیزی فروختند که از تیراژ و درآمد آن هرگز ‏نمی‌توان اطلاعی به‌دست آورد. در بهترین حالت، اگر بتوان با آن ناشران زیرزمینی تماس گرفت، نانی ‏را که از کتاب شما خورده‌اند فراموش می‌کنند و خیلی حق‌به‌جانب می‌گویند: «هه، زحمت ‏کشیده‌ایم، کتاب ممنوعه‌ی آقا را با هزار بدبختی چاپ کرده‌ایم و فروخته‌ایم، آقا را معروف کرده‌ایم، آقا ‏تازه طلبکار هم هست!»‏

خلاصه، یعنی، هرگز از انتشار هیچ‌یک از کتاب‌ها و نوشته‌هایم، در هیچ جایی از جهان، پولی به ‏دست من نرسیده. البته دروغ چرا: روزنامه‌ی سوئدی د.ان. برای انتشار عکسی که برایشان ‏فرستادم و در ۹ نوامبر ۱۹۹۴ منتشر کردند، ۲۵۷ کرون (نزدیک ۲۵ دلار) به من دادند (صفحه‌ی ۴۸۲ قطران در ‏عسل را ببینید)!‏

چنین است که برای گذاشتن تن عریان، جان، ذهن و فکر و مغزم، احساسم، توی بشقاب و تقدیم آن به ‏هر کس که می‌خواهد، هرگز پولی نخواسته‌ام و نمی‌خواهم. برای «قطران در عسل» ناشر بود که ‏دستمزدی می‌خواست و من به او حق می‌دادم و می‌دهم. اما برای نسخه‌ی کاغذی «با گام‌های فاجعه» که خودم ‏در آمازون منتشر کردم، قیمت را میزان تمام‌شده گذاشتم (و تا امروز گذشته از ۲۰ نسخه که خودم خریدم، حتی یک نسخه هم فروش نرفته! نسخه‌ی رایگان پ.د.اف در این نشانی). برای بازنشر نسخه‌ی کاغذی «قطران در عسل» نیز، حال ‏که قرار بود خود ناشر باشم، قصد داشتم که قیمت تمام‌شده بگذارم، که دریغا که آمازون فعلاً از کار ‏افتاده‌است.‏

پس حال که این‌طور است؛ حالا که من هرگز پولی از نوشته‌هایم در نیاورده‌ام، و حالا که از بازنشر ‏قطران در عسل قرار نبود و نیست که درآمد میلیونی از میلیون‌ها خواننده‌ی فارسی‌زبان به جیبم ‏سرازیر شود، بفرمایید: حاصل حوصله‌سوزی آخرهفته‌های هشت سال من، آری، هش...ت... سا...ل؛ ‏تن، جان، ذهن، فکر، و مغز من، احساس من، لخت و بی هیچ پوششی، توی بشقاب، روی میز، خدمت شما! ‏معروف است و می‌گویند که کتاب رایگان را مردم نخوانده به گوشه‌ای می‌افکنند و کتاب رایگان ‏نخوانده می‌ماند و می‌پوسد. پس فقط قول بدهید که این بشقاب مرا تا پایان بخورید (بخوانید). من سراپای آن را با صداقت کامل و بی هیچ شیله‌پیله‌ای برایتان پخته‌ام ‏‏(نوشته‌ام)! تف شما نوش جانم، اگر جز این یافتید!‏

این «چاپ دوم» است با برخی بازویرایش‌ها، یعنی این که تغییراتی جزئی در متن داده‌ام. از این ‏نشانی دریافتش کنید، و نوش جانتان!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

10 October 2018

کتاب قطران در عسل را چگونه تهیه کنیم؟ ۲‏

می‌بینم که (خوشبختانه) هنوز کسانی با جست‌و جوی نام «قطران در عسل» سر از ویلاگ من در ‏می‌آورند و دو نوشته‌ی مربوط به شیوه‌ی تهیه‌ی کتاب در خارج و در ایران را کلیک می‌کنند.‏

اما... اما باید با تأسف اعلام کنم که ناشر کتاب، اچ اند اس مدیا، بعد از یک «غیبت صغری» در سال ‏گذشته، اکنون ماه‌هاست که به «غیبت کبری» رفته‌است و به هیچ‌یک از پیام‌های من، که از ‏راه‌های گوناگون می‌فرستم، و پیام‌های علاقمندانی که از داخل نسخه‌ی الکترونیک کتاب را سفارش ‏می‌دهند، پاسخ نمی‌دهد. از همین رو من هفته‌ای پیش با ارسال پیامی رسمی و اداری قراردادم را ‏با ایشان لغو کردم.‏

البته هنوز اگر کسی نسخه‌ی کاغذی کتاب مرا در آمازون سفارش دهد، کتاب برایش چاپ و ارسال ‏می‌شود، اما پول آن به جیب ناشر در غیبت کبری می‌رود. از این رو به علاقمندان پیشنهاد می‌کنم که ‏کمی صبر کنند تا خودم کتاب را به‌زودی به قیمت تمام‌شده و ارزان‌تر در آمازون منتشر کنم و انتشار آن را ‏به دست ناشر تازه (خودم) همین‌جا اعلام می‌کنم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 September 2018

بازهم «پادشاه خورشید» طبری!‏

این بار سوم است که درباره‌ی انتشار کتاب «پادشاه خورشید» در ایران می‌نویسم، و همه از آن رو ‏که خود کتاب را هنوز ندیده‌ام و خبر ناقصی را که غیر مستقیم گرفتم، بازنشر کردم.‏

امروز دوستی گرامی از داخل تصویر مقدمه‌ی کتاب را برایم فرستاد و در تصویرها به روشنی دیده ‏می‌شود که کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ی نوشته‌های احسان طبری که در سال‌های ۱۳۶۰ ‏تا ۱۳۶۲ در مجله‌ی چیستا (به مدیریت زنده‌یاد پرویز شهریاری) و با نام مستعار کاووس صداقت ‏منتشر شدند، در واقع به کوشش آقایان خسرو باقری و کورش تیموری‌فر پدید آمده‌است. ‏سپاسگزارم از این دوست گرامی که مرا از جهالت بیرون آورد.‏

من در نوشته‌ای به تاریخ ۲۰ اوت خبر انتشار کتاب را به کوشش «کسانی» منتشر کردم. بعد ‏دوستی به واژه‌ی «کسان» اعتراض داشتند، و توضیح دادم که از نظر من «کسان» بار منفی ندارد و ‏فقط نام کوشندگان انتشار کتاب را نمی‌دانستم. و اکنون با این نوشته، امیدوارم که همه‌ی ‏‏«سوءتفاهم»ها رفع شده‌باشد.‏

البته هنوز تکرار می‌کنم که من بودم که نخستین بار در نوشته‌ای به تاریخ ۸ آوریل ۲۰۱۲ برای ‏همگان فاش کردم که احسان طبری با دو نام مستعار کاووس صداقت و ا. طباطبایی نیز ‏می‌نوشته‌است. اما جا دارد تأکید کنم که با این صحبت‌ها قصدم تلاش برای «بردن سهمی از میراث ‏یا نورانیت تاج روی سر طبری» یا «لقمه‌ای از افتخارات طبری» یا نشان دادن میزان نزدیکی به طبری ‏و از این چیزها نبوده و نیست. من همواره، و کم و بیش، انسانی مستقل و ایستاده بر پای خود ‏بوده‌ام، حتی در مدت عضویت در حزب توده ایران و در طول دوندگی‌های حزبی، و نیز در باقی دوران ‏زندگانیم. هرگز نیازی نداشته‌ام که در پرتو درخشش دیگران خود را گرم کنم. ۱۴ سال پیش، هنگام ‏انتشار اثری دیگر از طبری در داخل به نام «از دیدار خویشتن»، و دعوایی که به تحریک معاندان و به ‏شکلی غیابی میان دختر ارشد طبری، خانم آذین طبری، و من ایجاد شد، توضیحی نوشتم که در مجله‌ی بخارا ‏شماره ۳۶، خرداد و تیر ۱۳۸۳ منتشر شد، و در این نشانی نیز موجود است. با آن نوشته امیدوار ‏بودم که سهم من از چانه زدن پیرامون میراث قلمی احسان طبری به پایان رسیده و دیگر باری از آن ‏میراث بر دوش ندارم، و چه‌قدر احساس راحتی می‌کردم.

دریغا...‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 September 2018

بار دیگر «پادشاه خورشید» احسان طبری

در واکنش بر نوشته‌ام در معرفی کتاب «پادشاه خورشید»، مجموعه‌ای از مقالات طبری که با نام ‏مستعار کاووس صداقت در مجله‌ی چیستا منتشر شده‌بود، گذشته از پیام‌ها و کامنت‌های ‏فیسبوکی، دو پیام مفصل و مستقیم نیز از داخل ایران دریافت کردم.‏

یکی‌شان می‌پرسند که با معرفی آن کتاب چه می‌خواهم بگویم؟ مگر احسان طبری چه گفته ‏است؟ از نظر ایشان «[...] از شعرها و داستان‌ها و تا بررسی‌های تاریخی – فلسفی [طبری]، ‏هیچ‌کدام ارزش ماندگاری ندارند و فقط کم‌دان‌ها و کم‌خوان‌ها می‌توانند آن‌ها را بپذیرند. در فلسفه ‏اصلاً سخنی نداشت.» و ابراز نگرانی کرده‌اند که من هم‌چنان بر سر «توده‌ایسم» خود باقی ‏مانده‌ام و نمی‌توانم از آن دست بردارم؛ و در نوشته‌های اخیرم یک نوع نوستالژی نسبت به دورانی ‏می‌بینند که ایشان گذرانده‌اند.‏

در پاسخی که نوشتم، ضمن سپاسگزاری، از ایشان رفع نگرانی کردم، و توضیح دادم که من خیلی ‏ساده یک معرفی کتاب نوشته‌ام و خبررسانی کرده‌ام.‏

دومی «یک دوست» است، از موضعی رو در روی دوست پیش‌گفته، که دو اعتراض دارند: نخست ‏این که در آن معرفی کتاب چرا «به جای آوردن نام علاقمندان به احسان طبری [که کتاب را منتشر ‏کرده‌اند] از آنان با نام «کسان» یاد کرده»ام؟ و خواسته‌اند که «آن جمله را از متن خود حذف [کنم] ‏تا سوءتعبیری ایجاد نشود». دیگر این که چرا تصور می‌کنم که «تنها کسی» بوده‌ام که از این ‏مقالات و نام مستعار طبری مطلع بوده‌ام؟ چرا که زنده‌یاد پرویز شهریاری در طول سالیان برخی از آن ‏مقاله‌های طبری را با همان نام مستعار [!] بارها منتشر کرد و خود «یک دوست» و خیلی‌های دیگر ‏از این راه می‌دانسته‌اند که این‌ها نوشته‌ی احسان طبری‌ست. همچنین زنده‌یاد غلامحسین صدری ‏افشار نیز «از سال‌های دراز پیش از این در محافل و مجامع مختلف در مورد مقالات طبری و سایر ‏رفقایی که با نام مستعار قلم زده بودند سخن‌ها گفته» بود.‏

از این دوست نیز، که از خوانندگان وفادار وبلاگم هستند، بسیار سپاسگزارم و در پاسخ باید بگویم که ‏واژه‌ی «کسان» برای من هیچ بار منفی ندارد و هرگاه که نام اشخاص را نمی‌دانم، آن را به کار ‏می‌برم. متأسفانه «نام علاقمندان به احسان طبری» را که کتاب را منتشر کرده‌اند نمی‌دانم و ‏نمی‌توانم با حذف آن جمله و نوشتن نام آنان متن را تصحیح کنم. با حذف جمله هم متن به کلی پا ‏در هوا می‌شود. به گمانم همین توضیح کافیست تا «سوء‌تعبیری ایجاد نشود»، و همچنین یادآوری می‌کنم که در پایان نوشته‌ام ‏نام و نشان ناشر را نوشته‌ام و از «دست‌اندکاران انتشارش» قدردانی کرده‌ام.‏

در پاسخ اعتراض دوم ایشان: من البته نمی‌دانستم که زنده‌یادان شهریاری و افشار تراوش مقاله‌ها ‏از قلم احسان طبری را به کسی گفته‌اند یا نه. اما هرگز و هیچ جا این ادعای ابلهانه را نکرده‌ام که ‏‏«تنها کسی» هستم که از آن مقالات و نام مستعار طبری آگاهی داشته‌ام. آن‌چه گفتم این بود که ‏من نخستین کسی هستم که برای همگان اعلام کردم که کاووس صداقت و ا. طباطبایی همان ‏احسان طبری‌ست، و هنوز بر سر این حرفم هستم. من نخستین بار این نام‌ها را بیش از شش سال ‏پیش در نوشته‌ای با عنوان «یادداشت‌هایی از احسان طبری» نوشتم، در این نشانی، و بار دیگر در یادبود پرویز شهریاری در این نشانی، و سرانجام در این نشانی، همه پیش از انتشار «پادشاه خورشید». هیچ‌کس پیش از من ‏این را به همگان نگفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 August 2018

شغل: جلاد!‏

معرفی رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» (به ترکی آذربایجانی: «مُرّ آغاجینین کهربا گؤزلری») ‏نوشته‌ی: رقیه کبیری

در جهان شغل‌هایی وجود دارد که با آمدن و رفتن دولت‌ها و حکومت‌ها، تغییر رژیم‌ها، سرنگونی یک ‏نظام و روی کار آمدن نظامی دیگر، همچنان پابرجا می‌مانند و چندان تغییری نمی‌کنند. برخی از این ‏شغل‌ها که در هر نظامی وجود آن‌ها لازم است، در دیده‌ی مردم و جامعه «شریف» شمرده ‏می‌شوند، مانند آموزگاری، پزشکی، پرستاری، کار در ساختمان‌سازی و جاده‌سازی، و... اما برخی ‏دیگر از آن شغل‌های ماندگار در دیده‌ی عموم چندان پسندیده نیستند، مانند جاسوسی، و خبرچینی ‏برای دستگاه‌های امنیتی کشورهایی که حاکمیت‌شان محبوبیت چندانی در میان مردم ندارند.‏

اما خود دارندگان شغل‌های نه چندان پسندیده از نگاه مردم، درباره‌ی شغل خود چه می‌اندیشند؟ در ‏سر یک جلاد چه می‌گذرد؟ یک نمونه‌ی جالب را در تاریخ معاصر خودمان می‌یابیم. رژیم محمدرضا شاه ‏پهلوی یک دستگاه امنیتی به نام «ساواک» (سازمان امنیت و اطلاعات کشور) داشت با سیمایی ‏چرکین، آغشته به خون و بسیار منفور، با سابقه‌ی قتل و شکنجه و سرکوب و سانسور. این ‏دستگاه جهنمی را شاپور بختیار، واپسین نخست‌وزیر رژیم پهلوی، در واپسین روزهای حضور شاه در ‏ایران «منحل» اعلام کرد. چند تن از شکنجه‌گران این دستگاه که فرصت گریز نیافتند، در روزهای ‏بهمن ۱۳۵۷ دستگیر و در دادگاه‌های علنی و با نمایش عمومی از تلویزیون، محاکمه شدند و ‏حاکمیت تازه اعدامشان کرد. اما در اسفندماه همان سال و هنگام نخست‌وزیری موقت مهدی ‏بازرگان اخبار شگفت‌انگیزی شایع شد: ده‌ها نفر از «ساواکی»های سابق در برابر کاخ نخست‌وزیری ‏گرد آمده‌بودند، تظاهرات کرده‌بودند، خواسته‌بودند که به کار بازگردند، و ماهیانه‌های عقب‌افتاده‌شان ‏پرداخت شود (از جمله کیهان ۱۲ اسفند ۱۳۵۷، ص ۲، ستون ۱)! این و آن وزیر دولت موقت نیز در ‏مصاحبه‌هایی به پشتیبانی از آنان سخن گفتند. استدلال‌شان این بود که اینان کارکنان اداره‌ی ‏هشتم ساواک هستند، یعنی اداره‌ای که به امور جاسوسی و ضد جاسوسی می‌پرداخت، و کشور ‏به آنان و دانش و تجربیات‌شان نیاز دارد! دیرتر معلوم شد که حاکمیت برآمده از انقلاب بخش‌های ‏بزرگی از ساواک سابق را احیا کرده و به خدمت گرفته‌است.‏

رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» در کشوری خیالی به‌نام نیواک جریان دارد. در این کشور کودتایی ‏رخ داده، و «دلال اعظم» روی کار آمده‌است. درآمد عمده‌ی او از راه تولید و فروش «زنگوله»ها و ‏‏«ترازو»های تزیینی‌ست. همه‌ی زنان کشور به اجبار باید به مچ پای‌شان زنگوله ببندند، و همه‌ی ‏مردان باید ترازو به سینه‌شان نصب کنند. پلیس هر شهروندی را بدون این نشانه‌ها ببیند، مجازاتشان ‏می‌کند. زنان بیوه‌ای که کار می‌کنند، باید هر دو نشانه را داشته‌باشند.‏

نویسنده با توصیفی هنرمندانه فضایی آن‌چنان خفقان‌آور از زندگی روزمره‌ی کشور نیواک ترسیم ‏می‌کند که شبیه آن را تنها در سریال تلویزیونی ‏The Handmiads’ Tale‏ (سرگذشت ندیمه، روی ‏رمانی از مارگارت آتوود) احساس کرده‌ام.‏

‏«دلال اعظم» برای راه بردن دستگاه حکم‌رانی‌اش و برای واداشتن شهروندان به اطاعت و همراهی ‏با خود، چاره‌ای ندارد جز آن که به سراغ افراد کارآمد باقی‌مانده از رژیم پیشین برود، حتی در کار ‏سرکوب و اعدام شهروندان «نامطلوب» و سرکش. از این‌جا پای شخصیت اصلی داستان به میان ‏می‌آید: یک سرهنگ میان‌سال متخصص در زمینه‌ی شیوه‌های اعدام در همه‌ی کشورها، از شرق تا ‏غرب، که پیش‌تر حتی کتابی پژوهشی در این زمینه منتشر کرده‌است. دلال اعظم او را به خدمت ‏فرا می‌خواند، و سرهنگ از یک سو می‌ترسد که اگر پاسخ رد به فراخوان دلال اعظم بدهد، خود او ‏را اعدام می‌کنند، و از سوی دیگر می‌بیند که جلادان تازه‌کار و ناشی هیچ از شیوه‌های اعدام، ‌که او ‏متخصص آن است، نمی‌دانند و محکومان را به شیوه‌هایی ابتدایی مثله می‌کنند، و همیت ‏حرفه‌ای‌اش به او نهیب می‌زند. او در این دوگانگی کار را می‌پذیرد، و باقی داستان کشمکش‌های ‏روحی، جسمی، و فلسفی سرهنگ در جهان درون و بیرون اوست. او از جمله معتقد است که هر ‏محکومی را با آیین مناسب و در خور خود او باید اعدام کرد، و به این شیوه تسلایی برای عذاب وجدانش ‏دست‌وپا می‌کند.‏

خانم کبیری این کشمکش‌های درونی و بیرونی سرهنگ داستانش را در کنش و واکنش سرهنگ با ‏چند شخصیت دیگر داستان، ‌و نیز با کبوترهایی که او عاشقشان است، و یک درخت مُرّ که در ‏حیاطش دارد، و همه‌ی جهان گویی بر محور این درخت می‌گردد، به شکلی بسیار گیرا و پر کشش ‏حکایت می‌کند. این‌جاست که با نمونه‌هایی از آن‌چه در فکر و ذهن یک جلاد و جهان خیالی و ‏فلسفی او می‌گذرد آشنا می‌شویم.‏

خانم سودابه تقی‌زاده زنوز رمان «چشمان کهربایی درخت مُرّ» نوشته‌ی خانم رقیه کبیری را با دقت ‏و جزئیات بیشتری شکافته‌اند و من کار ایشان را تکرار نمی‌کنم (این نشانی را ببینید). این کتاب به ‏خط لاتین در جمهوری آذربایجان نیز منتشر شده، و امیدوارم که به بسیاری زبان‌های دیگر نیز ترجمه ‏شود.‏

مُرّ آغاجینین کهربا گؤزلری
نویسنده: رقیه کبیری
انتشارات یانار، انتشارات آیدین
تبریز، چاپ اول ۱۳۹۶

این نوشته در این نشانی، و این نشانی نیز منتشر شده است.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

25 August 2018

لحظات هفده‌گانه‌ی بهاران

به‌تازگی دیدن یک آگهی درباره‌ی پخش همه‌ی بخش‌های یک سریال تلویزیونی روسی در انجمن ‏پوشکین لندن در یک شب، این سریال را به یادم آورد. دوستان لندنی را فراخواندم که اگر می‌توانند ‏آن را ببینند، و خبر گرفتم که همه‌ی سریال در یوتیوب هم هست، با زیرنویس انگلیسی.‏

از سال‌های پایانی دهه‌ی ۱۳۴۰ کتاب‌هایی به زبان فارسی در کتاب‌فروشی‌های تهران و برخی ‏شهرستان‌ها پدیدار شدند که ناشرشان «بنگاه نشریات پروگرس» در مسکو بود. یکی از این کتاب‌ها ‏که در سال ۱۳۵۷ و پیش از سرنگونی رژیم شاه به بازار آمد، همین «لحظات هفده‌گانه بهاران» بود ‏نوشته‌ی یولیان سمیونوف ‏Yulian Semyonov‏ (‏Юлиа́н Семёнов‏) با ترجمه‌ی احمدعلی رصدی*‏ از انتشارات پروگرس شعبه‌ی تاشکند.

کتاب ماجراهای یک مأمور نفوذی شوروی را در دستگاه امنیتی هیتلر و آلمان نازی حکایت می‌کند و ‏تلاش او برای برهم زدن نقشه‌های بعضی از افسران ارشد نازی برای صلح جداگانه با قدرت‌های ‏غربی. داستانی‌ست بسیار هیجان‌انگیز که دریغا ترجمه‌ی نه‌چندان خوب آن باعث می‌شد که ‏جاهایی از پیچیدگی‌های ماجراها را درست نمی‌فهمیدم. در وبگاه کتابخانه‌ی ملی ایران می‌بینم که ‏آن ترجمه با ویرایش تازه‌ای در سال ۱۳۹۴ بار دیگر منتشر شده‌است (تهران،‌ نشر دنیای نو). ‏امیدوارم که این ویرایش خوش‌خوان‌ترش کرده‌باشد.‏

این کتاب از آغاز به شکل سناریوی همان سریال تلویزیونی روسی نوشته‌شد، و پس از موفقیت ‏بی‌همتای سریال، به شکل کتاب در آمد. سریال در سال ۱۹۷۲ (۱۳۵۱)، به کارگردانی خانم تاتیانا ‏لیوزنووا ‏Tatyana Lioznova‏ ساخته شد و در ماه اوت ۱۹۷۳ در ۱۲ بخش در شوروی به نمایش در ‏آمد، که کمی جلوتر به آن می‌پردازم. اما تلویزیون ایران، چند ماه پس از بهمن ۱۳۵۷ نمایش آن را با ‏دوبله به فارسی آغاز کرد. من تا جایی که دوندگی‌های حزبی وقتی برایم باقی می‌گذاشت، ‏تکه‌هایی از آن را می‌دیدم. احسان طبری و همسرش آذرخانم که آن را پیش‌تر هنگام زندگی در ‏‏«جمهوری دموکراتیک آلمان» دیده‌بودند و سخت شیفته‌اش بودند، با دیدن آن در تلویزیون ایران ‏بسیار شادمان بودند. هر گاه که به دیدنشان می‌رفتم، با ذوق و شوقی که به من هم سرایت ‏می‌کرد ماجراهای بخش پیشین را برایم تعریف می‌کردند و بی‌صبرانه منتظر پخش بخش بعدی بودند. ‏اما پخش سریال در تلویزیون ایران در هیجان‌انگیزترین جاها و بی هیچ توضیحی ناگهان قطع شد و ‏همه را، از جمله طبری و همسرش را سخت مأیوس کرد.‏

اکنون می‌خوانم که سریال را بعدها با نام «جنگ سرد» در سیمای جمهوری اسلامی نشان ‏داده‌اند، اما نمی‌دانم در چه تاریخی.‏

نمایش سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» در تلویزیون شوروی و کشورهای اقمار آن خود داستان ‏شگفت‌انگیزی‌ست. مقاله‌های بی‌شماری در باره‌ی این سریال و تأثیر آن به هنگام پخش از تلویزیون ‏نوشته‌اند. آمارهای رسمی وجود دارد که می‌گوید تعداد تماشاگران سریال هر بار میان ۲۰ میلیون تا ‏‏۵۰ میلیون نفر متغیر بوده‌است. خیابان‌ها خالی می‌شده، جرم و جنایت به کم‌ترین میزان ‏می‌رسیده، و نیروگاه‌های برق ناگزیر بودند تا سقف تولید خود را بالا ببرند تا برق لازم را برای تلویزیون‌های ‏خانه‌ها تأمین کنند. در کشورهای اروپای شرقی هم همین وضع برقرار بوده. در آن روزها یک خانم ‏خبرنگار روس از مرز مجارستان به اتریش گذر می‌کرده، اوضاع مرزبانی را نابسامان دیده، و از روی ‏کنجکاوی از افسر مرزبان مجار پرسیده «نمی‌ترسید که شهروندان شما به غرب بگریزند» و مرزبان ‏پاسخ داده: «این هفته نه،‌ زیرا که همه دارند لحظات هفده‌گانه بهاران را از تلویزیون تماشا ‏می‌کنند»!‏

این سریال را موفق‌ترین سریال تلویزیونی سراسر تاریخ شوروی و پس از آن در روسیه می‌دانند. ‏هنوز،‌ هر سال، تلویزیون روسیه همه‌ی بخش‌های آن را اغلب در حوالی سالگرد پیروزی بر آلمان ‏نازی (در ماه مه) نمایش می‌دهد. موسیقی آن نیز بسیار زیباست و هنوز محبوبیت زیادی دارد.‏

آفرینش سناریو و سریال «لحظات هفده‌گانه بهاران» نیز خود داستانی دارد. یولیان سمیونوف در ‏دهه‌ی ۱۹۶۰ داستان‌های پلیسی و جاسوسی پر خواننده‌ای می‌نوشت. گفته می‌شود که یوری ‏آندروپوف ‏Yuri Andropov‏ از سران حزب کمونیست اتحاد شوروی، از علاقمندان کتاب‌های او بود، و‌ ‏هنگامی که در دستگاه ک.گ.ب به مقامی رسید، تصمیم گرفت که سیمای چرکین مأموران امنیتی ‏شوروی را که از زمان استالین به جنایت و آدمشکی معروف بودند، پاکیزه‌سازی کند و چهره‌ای ‏دوست‌داشتنی و فداکار و میهن‌دوست از آنان بسازد تا جوانان برای کار در ک.گ.ب جلب و جذب ‏شوند. از این رو او یولیان سمیونوف را به کرملین فراخواند، اندیشه‌اش را با او در میان گذاشت، و ‏گویا حتی پیرنگ داستان «لحظات هفده‌گانه بهاران» را او برای سمیونوف تعریف کرد. سمیونوف رفت ‏و ظرف دو هفته سناریوی سریال تلویزیونی را نوشت! گفته می‌شود که این سریال تلویزیونی و ‏کتاب‌های سمیونوف مشوق هزاران جوان برای پیوستن به دستگاه‌های اطلاعاتی شوروی و روسیه ‏بوده‌است. گویا ولادیمیر پوتین نیز که پیش از رسیدن به ریاست جمهوری، مأمور ک.گ.ب بود، از ‏همین راه و با همین سریال و کتاب‌ها به کار اطلاعاتی علاقمند شده‌است. همچنین گویا لئونید ‏برژنف رهبر سابق شوروی بارها همه‌ی سریال را از آغاز تا پایان تماشا کرده و حتی مهم‌ترین ‏جلساتش را نیز طوری تنظیم می‌کرده که هم‌زمان با ساعت پخش سریال نباشد.‏

نقش‌آفرینی بازیگران سریال کم‌وبیش همه در حد شاهکار است. من بیش از همه بازی لئونید ‏برانه‌ووی ‏Leonid Bronevoy‏ را می‌پسندم که در نقش افسر آلمانی «مولر» بازی می‌کند. شخصیت ‏نخست داستان، یعنی سرهنگ اشترلیتس، در طول این همه سال آن‌قدر محبوبیت در میان مردم ‏روسیه یافته، که حتی جوک‌های فراوانی روی شخصیت او و شکل تعریف داستان در سریال ‏ساخته‌اند. سریال یک «راوی» دارد که بسیاری از اوقات پشت صحنه را یا افکار افراد بازگویی ‏می‌کند. یکی از جوک‌ها این است: «صحنه دارد نشان می‌دهد که اشترلیتس دارد به سوی برلین ‏غرق در آتش و دود از بمباران‌ها می‌راند، و راوی از ذهن اشترلیتس نقل می‌کند: باز یادم رفت اتو را ‏خاموش کنم»!‏

درباره‌ی این کتاب و سریال بسیار می‌توان نوشت اما به گمانم علاقمندان خود می‌توانند دنباله‌ی ‏مطلب را بگیرند. من بیشتر اطلاعات را از نوشته‌ی مفصل و سیزده قسمتی فیودور رازکوف ‏Fyodor ‎Razzkov‏ به زبان روسی در این نشانی برداشتم. علاقمندان می‌توانند آن را با گوگل به زبان دلخواه ‏ترجمه کنند. همچنین در ویکی‌پدیای انگلیسی بسیاری از آن مطالب نقل شده‌است، در این نشانی.‏

همه‌ی ۱۲ بخش سریال را با زیرنویس انگلیسی در این نشانی ببینید.‏

‏*- احمدعلی رصدی اعتماد، مترجم کتاب «لحظات هفده‌گانه بهاران» از افسران عضو حزب توده ایران ‏بود که به مأموریت پشتیبانی از جنبش ملی آذربایجان فرستاده شد، در سال ۱۳۲۵ به شوروی ‏پناهنده شد، چند سال در بخش فارسی رادیوی پکن (چین) کار کرد، سپس مسئول تشکیلات حزب ‏در اتحاد شوروی بود، ‌و پس از بازگشت به ایران در سال ۱۳۵۸، به مسئولیت شعبه‌ی بازرسی کل ‏حزب گمارده شد. او را در بهمن ۱۳۶۱ دستگیر کردند و در تابستان ۱۳۶۷ اعدامش کردند.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

20 August 2018

انتشار کتاب تازه‌ای از نوشته‌های احسان طبری

نزدیک یک سال و نیم پیش دو نام مستعار احسان طبری را فاش کردم و فهرستی از آثاری را که با ‏نام‌های کاووس صداقت و ا. طباطبایی از قلم او ویراسته‌بودم و برای انتشار به دو مجله‌ی چیستا و ‏هد‌هد سپرده‌بودم، ارائه دادم.‏

اکنون خبر یافتم که کسانی نوشته‌های او را از مجله‌ی چیستا مطابق فهرستی که دادم استخراج ‏کرده‌اند، در کتابی جمع کرده‌اند، و در ایران منتشر کرده‌اند. آنان دستنوشته‌ی منتشرنشده‌ای از او را ‏نیز بر آن فهرست افزوده‌اند.‏

نمی‌دانم این کسان چرا مقاله‌های ا. طباطبایی را از مجله‌ی هدهد در این کتاب نیاورده‌اند. شاید ‏ملاحظه‌ی آقای صدری افشار، سردبیر مجله‌ی هدهد، را کرده‌اند که هنگام سامان دادن کتاب هنوز ‏زنده‌بود؟

هر چه هست، نامی که از کنارش می‌گذرند، نام کسی‌ست که فاش کرد کاووس صداقت در اصل ‏کیست. اما... که چی؟ مهم آن است که چنین کتابی منتشر شده‌است. دست‌اندکاران انتشارش ‏دستشان درد نکند!‏

فهرست محتویات کتاب را در همان نوشته‌ی پیشین من می‌یابید،‌ و تنها «برگی از تاریخ باستانی ‏رم» بر آن افزوده شده‌است.‏

ناشر: پژواک فرزان
چاپ اول: تهران، امرداد 1397
قیمت: 25000 تومان

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

15 July 2018

میزبان تابستانی، ۲‏

اکنون وبگاه رادیو همبستگی استکهلم برنامه‌ی «میزبان تابستانی» مرا جداگانه منتشر کرده‌است. آن را از ‏این نشانی بشنوید، و اگر آن نشانی کار نکرد، فایلی را که خودم درست کرده‌ام (و بهتر است!) ‏بشنوید، در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 July 2018

میزبان تابستانی

شبکه‌ی ۱ رادیوی سراسری سوئد از ۶۹ سال پیش در طول تابستان، ظهر هر روز، برنامه‌ای ‏بسیار محبوب و پر شنونده پخش می‌کند به‌نام «گوینده‌ی تابستانی» یا «میزبان تابستانی». در این ‏برنامه‌های ۹۰ دقیقه‌ای هر بار یک نفر از زندگانی، ‌تجربه‌ها، دغدغه‌ها و اندیشه‌هایش می‌گوید، و در ‏فاصله‌ی فصل‌بندی سخنانش، در مجموع ۳۰ دقیقه موسیقی به سلیقه و انتخاب خود پخش ‏می‌کند. شرکت‌کنندگان از همه‌ی گروه‌های اجتماعی هستند: از نخبگان تا افراد عادی؛ از سفیر ‏سابق فلان کشور تا خانم خانه‌دار.‏

امسال «رادیو همبستگی» استکهلم از برنامه‌ی محبوب رادیوی سوئد الگوبرداری کرد و ساعت ۱۰ ‏هر شنبه در طول تابستان برنامه‌ی «میزبان تابستانی» پخش می‌کند. یکی از «میزبانان» من هستم ‏که نوبتم صبح فرداست.‏

شما که در استکهلم هستید و می‌توانید با رادیو آن را بگیرید، روی موج اف.ام ردیف ۹۱.۱ مگاهرتز ‏می‌توانید برنامه را بشنوید. علاوه بر آن در سراسر جهان می‌توان با کامپیوتر برنامه را شنید. در ‏نشانی زیر روی «پخش زنده» کلیک کنید. اگر از ساعت ۱۵ روز شنبه (به وقت اروپای مرکزی) ‏گذشته باشد، می‌توانید تا هفته‌ی بعد روی «برنامه‌ این هفته» کلیک کنید. طول برنامه‌ی من ۹۰ ‏دقیقه است و ممکن است کمی دیرتر از ساعت ۱۰ شروع شود:‏

http://radiohambastegi.se

تاکنون برنامه‌ی ۴ نفر دیگر پخش شده‌است که با کلیک روی نامشان می‌توانید برنامه‌شان را ‏بشنوید:‏

علی حصوری (پژوهش‌گر تاریخ و فرهنگ ایران)؛
بهرنگ اسلامی (وکیل ساکن سوئد)؛
ماریا رشیدی (فعال حقوق زنان)؛
مهرداد درویش‌پور (جامعه‌شناس).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 June 2018

چشممان بر «ایشیق» روشن!‏

یک ماه از انتشار نخستین شماره‌ی مجله‌ی «ایشیق» می‌گذرد. خیال می‌کردم که لازم نیست من ‏نخود هر آش شوم و در این زمینه هم خبررسانی کنم. چند وبگاه سه ماه پیش خبر دادند که این مجله ‏اجازه‌ی انتشار گرفته. اما در هیچ وبگاه دیگری، چه داخلی و چه خارجی، خبر انتشار نخستین ‏شماره‌ی مجله را نمی‌یابم، جز در وبگاه خود «ایشیق»! از سکوت رسانه‌ها در این زمینه چه تعبیری ‏باید کرد؟

شماره ۱ دوماهنامه فرهنگی- اجتماعی «ایشیق» به زبان ترکی آذربایجانی و در ۱۱۲صفحه منتشر ‏شده‌است. پرونده‌ی ویژه‌ی شماره اول نشریه ایشیق پیرامون موضوع «معلمان آذربایجان و مسئله ‏آموزش» است. برای کسانی که در خواندن نوشته‌های ترکی آذربایجانی مشکل دارند، یعنی اکثریت ‏بزرگی از مردم آذربایجان و دیگر ترک‌زبانان ایران، که هرگز به زبان مادری خودشان سواد خواندن و ‏نوشتن نیاموخته‌اند، مجله‌ی ایشیق ابتکار جالبی به‌کار بسته است: در کنار اغلب نوشته‌های مجله ‏یک «بار کد» چاپ شده که با اسکن کردن آن با تلفن هوشمند، می‌توان متن نوشته را با صدای ‏نویسنده شنید.‏

با ورق زدن نخستین شماره‌ی مجله ایشیق بارها به همه‌ی آفرینندگان آن در دل آفرین‌ها گفتم و ‏درودها فرستادم. امیدوارم که این مجله سال‌های طولانی بماند و برای دست‌اندرکاران آن موفقیت ‏آرزو می‌کنم.‏

«ایشیق» درگیسی‌نین بیرینجی نومره‌سی یاییلدی

‏«ایشیق»؛ آذربایجان تورکجه‌سینده ایکی آیلیق درگی‌نین بیرینجی نومره‌سی ۱۱۲ صحیفه‌ده ‏یاییلدی.‏
روشن نوروزی‌نین باشچیلیغی‌ایله یاییلان «ایشیق» درگیسی آذربایجان تورکجه‌سینده و اجتماعی- ‏مدنی موضوعلاریندادیر و میللی مقیاسدا یاییلیر.‏

درگی‌نین یازیچیلار کاتبی رامیز قلی‌نژاد (رامیز تای‌نور)دیر و سودابه زنوزی، علی دانشیان، روشن ‏نوروزی و مسعود داوران اونونلا یازیچیلار هئیتینده امکداشلیق ائدیرلر.‏

عمومیتله گنج ژورنالیست‌لرین تشبثی‌ایله یاییلان بو درگی دیلیمیزی اوخوماقدا چتینلیک چکن و اونو ‏دوزگون اوخوماق ایسته‌ین وطنداشلاریمیزا تئخنیکی بیر امکان دا یاراتمیشدیر. اودا درگی‌ده اولان ‏بوتون یازیلارین سسلی اولماسی‌دیر. درگی تام بویالی و گلاسه کاغاذدا بوراخیلیر.‏

‏«ایشیق» درگیسینی شرقی آذربایجان، غربی آذربایجان، زنجان، اردبیل و تهران اوستانلاریندا فعالیت ‏گؤسترن مطبوعات دکه‌لریندن و کیتاب ماغازالاریندان الده ائتمک مومکوندور. درگی‌نین قیمیتی ‏‏۱۰۰۰۰ تومن‌دیر و اونا هم تلفن واسیطه‌سیله، هم آنلاین صورتده آبونه اولماق اولار.‏

آنلاین ساتیش و آبونمان:‏
www.ishiq.ir
‏۰۹۳۷۹۹۹۹۶۳۷‏

ایشیق‌ین بیرینجی نومره‌سینده:‏

‏- یحیی شیدانین ژورنالیسم عنعنه‌سی

اؤزل بؤلوم: آذربایجان معلم‌لری و تحصیل مسئله‌سی
‏- مدرسه، وارلیق، کیملیک و اجتماعی سرمایه، مرتضی مجدفر
‏- آذربایجان معارفچی‌سی و یئنی تعلیم آتاسی، رضا همراز
‏- بیر من قالدیم، بیر ده تاریم، بهروز دولت‌آبادی
‏- هم معلم، هم مدیر، هم ناظم، حمید آرش آزاد
‏- آقا معلم عکاسباشی، پریسا هاجری
‏- ۴۰‌نجی ایل‌لرده آذربایجان‌ین کند معلم‌لری، حسن شکاری
‏- آموزش ترکی آذربایجانی در دوره‌ی اختناق پهلوی، شیوا فرهمند راد
‏- ایکی معلم عائله‌سی‌نین مدنی باغلانتیسی، سبا حیدرخانی
‏- ترجمه‌ده ایتمیش، ایمان پاکنهاد
‏- خوش عطیرله باشلانان درس‌لر، شهرام اسدزاده
‏- دمیر مکتب‌لر، اوشاق‌لارین بوتون پایی، اتابک سپهری

‏- ایشچی‌لر، حامد نظری
‏- ناغیلدا یاشادیغیم بیر گون، سودابه تقی‌زاده زنوز
‏- اوشاق‌لار و اعتماد مسئله‌سی، ارسطو مجرد
‏- ائندیم بولاق باشینا، رقیه کبیری
‏- کؤچری قادین‌لار، حیاتین یارادیجی‌لاری، ناهید تقی‌زاده
‏- آبیده‌لریمیز: «تخت سلیمان»، مسعود داوران
‏- آذربایجان ملی گئیم‌لری، آی‌سل ذولفقارلی
‏- «شاه‌سئون» قادین‌لاری‌نین گئیمی، بهنام صادقی مغانلو
‏- ایپک یوخولار، علی نوریزاد
‏- «پرفورمنس آرت» نه دئمک‌دیر؟ علیرضا امین مظفری
‏- کامانچا اوستاسی «امامیار حسن‌اف»لا دانیشیق، نیگار نوروزی
‏- آذربایجان صنعتکاری، رسام؛ ترحم سلمانی

‏- ادبیات ایشیغیندا: شاعر؛ ناصر داوران
‏- بیر سوال، ایکی جواب: ادبی تنقید نه‌دیر؟ حسن ایلدریم، همت شهبازی
‏- آجی طالعین سونو، رحیم خیاوی
‏- فولوت سسی، روح‌انگیز پورناصح
‏- نومره بئش گؤزلریم، ناهید عصمتی

ضمیمه فارسی

‏- سرزمین اولین‌ها؛ نگاهی به مدارس آذربایجان، فرزانه ابراهیم‌زاده

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 May 2018

از جهان خاکستری - ۱۱۷‏

هه، خیال می‌کنند که ما جایزه مایزه نگرفته‌ایم! نه آقا! بیایند نشانشان بدهیم! از دست آن گنده ‏گنده‌هایشان هم گرفته‌ایم... حالا بگذریم که آن گنده‌هایشان هم پشیزی برای ما ارزش نداشته‌اند‌! ‏همین دیشب داشتم نمی‌دانم دنبال چی می‌گشتم که این عکس را پیدا کردم. آ... بفرما...! ‏مادرخانم شهبانوی گرامی‌شان نیست؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا»؟ که دارد این بنده را «مفت ‏خر» می‌کند به دریافت یک نشان؟

چرا،‌ خودش است. آبان ماه ۱۳۵۶ است. چفت و بست شاهنشاهی از چند سال پیش از هم وا ‏رفته. یک موقعی خود اعلی‌حضرت و بعد شهبانو به این مراسم «تشریف‌فرما» می‌شدند و ‏دانشجویان به حضورشان «مشرف» می‌شدند، اما آن دوران دیگر گذشته و امروزه نوبت رسیده به ‏مقامات درجه ۳ و ۴. ما که هیچ فکر و خیال جایزه مایزه گرفتن هم نداشتیم. داشتیم می‌رفتیم ‏سربازی. این ور و آن ور می‌دویدیم و داشتیم تسویه‌حساب و از این کار‌ها می‌کردیم توی دانشگاه، ‏که دیگر راهمان را بکشیم و برویم... اما... این دل صاب‌مرده را چه می‌کردیم...؟

‏***‏
‏«یک پا که هیچ، هنوز هر دو پایم در دانشگاه بود.» آقای ابوالحسن ونده‌ور (وفا) مسئول فعالیت‌های ‏فرهنگی و هنری دانشجویی، که همواره هوای مرا داشت، گفته‌بود که لوح سپاسی برای ‏فعالیت‌های من در «اتاق موسیقی» تهیه کرده‌اند و روز جشن فارغ‌التحصیلی قرار است که آن را به ‏من بدهند، و اصرار کرده‌بود که با زحمت‌هایی که کشیده‌ام، حیف است که نیایم و آن را در مراسم ‏رسمی دریافت نکنم. هیچ نمی‌دانستم. هیچ نشنیده‌بودم که چنین چیزی هست. هیچ انتظارش را ‏هم نداشتم. گفته‌بود و گفته‌بود. از سوی دیگر نمی‌دانم از کی شنیده‌بودم که آن «آزاده»‌ی دوم، ‏همان که سال‌ها دل در گروی نگاهش داشتم، به بهانه‌ی جزوه‌ی درس دکتر اسماعیل خویی ‏خواسته‌بودم با او حرف بزنم، و ردم کرده‌بود، او نیز در بهار درسش تمام شده و قرار است در مراسم ‏فارغ‌التحصیلی شرکت کند. فکر کرده‌بودم: دنیا را چه دیده‌ای؟ شاید زد و در میان چند صد نفر به هم ‏برخوردیم و یک واپسین نگاه، نگاه بدرود، پیش از رفتن به سربازی نصیبم شد!‏

اما لباسم؟ آن روز نمی‌شد با هر سر و وضعی در مراسم شرکت کرد. جیبم خالی بود. حقوق کار ‏دانشجویی، کمک‌هزینه‌ی تحصیلی، و کمک‌هزینه‌ی مسکن قطع شده‌بود. در دو سه سال اخیر فقط ‏دو شلوار، و دو پیراهن چینی پاگون‌دار داشتم که مد روز تیپ «چریکی» آن روزگار بود. این‌ها را به ‏تناوب می‌شستم و می‌پوشیدم. شلوارها را در یک سفر دانشجویی با اتوبوس دانشگاه به ‏افغانستان از بازار کهنه‌فروشان کابل خریده‌بودم، با پول قرضی از دوست هم‌سفرم انوشه. لباس‌های ‏توریست‌های غربی بود که در آن سال‌های هیپی‌گری و رواج حشیش، از کشورهای دوردست تا ‏افغانستان، کعبه‌ی حشیش و دیگر مواد مخدر، می‌آمدند، تا آخرین تکه‌ی لباسشان را هم خرج دود و حال می‌کردند و «‏Make love! Don't war!‎‏» می‌کردند. یا لباس‌هایی بود که مردم در گوشه و کنار جهان گرد آورده‌بودند و برای زلزله‌زدگان ‏افغانستان فرستاده‌بودند. شلوارهایی گشاد و مدل قدیمی بودند. با آن‌ها دوستانم از میان دختران ‏دانشگاه نامم را «مدل ۵۹» گذاشته‌بودند، یعنی ۱۹۵۹، و اکنون ۱۹۷۷ بود. سروگوش به آب ‏داده‌بودم و دستگیرم شده‌بود که شنل‌هایی که در مراسم آن روز به فارغ‌التحصیلان می‌دهند همه‌ی ‏لباس شخصی را می‌پوشاند. چه خوب!‏

و این سربازی...، سربازی... هیچ دلم نمی‌خواست از دانشگاه بروم. این‌جا خانه و کاشانه‌ی من ‏بود. در شش سال گذشته بیش‌ترین روزها و بیش‌ترین ساعت‌های من در این‌جا گذشته‌بود. سخت ‏بود دل کندن و رفتن. و تازه، چیزی در مغز استخوانم به من می‌گفت که با رفتن به سربازی،‌ دیر یا ‏زود پرونده‌ی زندان و محکومیتم را بیرون می‌کشند و آن‌وقت به‌جای خدمت با درجه‌ی افسری، ‏خلع‌درجه‌ام می‌کنند و با درجه‌ی سرباز صفر به دوردست‌ها تبعیدم می‌کنند. دیده‌بودم که بعضی از ‏دانشجویان پس از پایان تحصیل در چارچوب برنامه‌ای که آن را خلاصه «طرح سربازی» می‌نامیدیم، ‏کاری در دانشگاه می‌گرفتند که بخشی از خدمت سربازی‌شان حساب می‌شد. آقای وفا قول ‏داده‌بود که اگر بخش مربوط به اداره‌ی نظام وظیفه را حل کنم و از آنان مجوز بگیرم، در همان امور ‏فرهنگی و هنری دانشجویی کاری به من می‌دهد. اداره‌ی نظام وظیفه... به کجای آن دستگاه بزرگ ‏و عریض و طویل امیدی داشته‌باشم؟

چند روزی که در تابستان به اردبیل و به خانه رفته‌بودم، پدرم چند آگهی استخدام مهندس مکانیک را ‏که از روزنامه‌ها بریده‌بود و نگه داشته‌بود، نشانم داده‌بود و پرسیده‌بود که حالا که درسم تمام شده ‏چه می‌خواهم بکنم؟ با شنیدن این‌که باید به سربازی بروم، کمی به فکر فرو رفته‌بود. هیچ فکرش را ‏نکرده‌بود. او خود تصور و نظر خوبی درباره‌ی سربازی نداشت، به شکلی قسر در رفته‌بود و سربازی ‏نکرده‌بود. بو برده‌بود که نگرانم. پاپی‌ام شده‌بود. پرسیده‌بود و پرسیده‌بود، و سرانجام هسته‌ی ‏نگرانیم را از زیر زبانم کشیده‌بود، و راه حل احتمالی، یعنی «طرح سربازی» در دانشگاه و نیاز به ‏موافقت اداره‌ی نظام وظیفه را نیز. گفته‌بود که از قضا یک دوست و همکلاسی قدیمی دارد که در ‏اداره‌ی نظام وظیفه آدمی‌ست، که به پدر گفته که اگر زمانی کاری داشت، به او رجوع کند، و پدر ‏تاکنون چیزی از او نخواسته، و اکنون با او حرف می‌زند و نتیجه را به من می‌گوید. عجب! چه خوب! ‏پس امیدی هست! پدر با چه آدم‌های مهمی هم‌کلاسی بوده! خواننده‌ی درجه‌ی یک رادیوی باکو ‏ربابه مراداووا، مترجمان زبردست رضا سیدحسینی و عبدالله توکل، نویسنده‌ی سرشناس نادعلی ‏همدانی،‌ و اکنون شخصی از خاندان نامدار عناصری‌های اردبیل، که در اداره‌ی نظام وظیفه ‏کاره‌ای‌ست! زنده‌باد پدر!‏

پدر چندی بعد در تهران خبرم کرده‌بود که به فلان بخش اداره‌ی نظام وظیفه بروم و سراغ آقای ‏عناصری را بگیرم. اما لباس؟ چه لباسی بپوشم؟ پیش آشنای صاحب‌نفوذ پدر باید با سر و وضع ‏آراسته رفت. همچنین او باید مرا به شکل یک کارمند بالقوه‌ی دانشگاه ببیند تا با درخواستم موافقت ‏کند. چه بپوشم؟ ندارم! هیچ نمی‌دانستم که آیا در تهران جایی هست که لباس کرایه می‌دهند،‌ یا ‏نه. جز آن دو شلوار مدل ۵۹ افغانستانی، همین تازگی بهروز صحابه دوست و همدانشگاهی ‏مشهدی، فوتبالیست معروف، عضو تیم پاس، که پایی هم در تیم ملی داشت، و گاه در خانه‌اش در ‏یکی از پس‌کوچه‌های شمالی خیابان بلوار (الیزابت – کشاورز) جمع می‌شدیم و آبگوشت ‏می‌خوردیم، از سفری برای مسابقه‌ی فوتبال در چین یک شلوار برایم آورده‌بود. سخت شگفت‌زده ‏شده‌بودم از این لطف بزرگ او. با آن همه دوست و آشنا و بستگان، برای من هم یک شلوار ‏سوغاتی آورده‌بود. لابد دیده‌بود که شلوارهای «مدل ۵۹» من دیگر فرسوده شده‌اند. چه‌قدر در دل ‏شاد بودم و سپاس‌گزار از او.‏

این شلوار نو را و یکی از پیراهن‌های چینی را اتو کشیده‌بودم، پوشیده‌بودم، و سراپا شده‌بودم ‏چینی‌پوش تیپ چریکی، به رنگ روشن! کفش‌هایم؟ کفش‌هایم کهنه بودند و از ریخت‌افتاده. این ‏کفش‌های دست‌دوز را به معرفی دوستم مسعود از یک کفاشی در خیابان نادری نزدیک چهارراه ‏استامبول می‌خریدم. ارزان بودند و راحت و با دوام، و با رویه‌ای شبیه جیر که واکس زدن ‏نمی‌خواست، و کف پلاستیکی و نرم. من و مسعود این کفش‌ها را آن‌قدر می‌پوشیدیم تا پاره ‏می‌شدند، و بعد یک جفت دیگر می‌خریدیم. سال‌ها دیرتر در خاطرات زندان آرتاشس آوانسیان، یا ‏کسی دیگر، خواندم که لئون صاحب این کفاشی و دوزنده‌ی کفش‌ها، از روس‌های «سفید» بوده که ‏از انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ در روسیه گریخته و به ایران آمده، و این‌جا سال‌ها در زندان به‌سر ‏برده‌است.‏

با دلی پر امید رفته‌بودم و دفتر کار همشهری صاحب‌نفوذم آقای عناصری را یافته‌بودم. چه دم و ‏دستگاهی! در اتاق بزرگی خانم منشی به اغراق آراسته‌ای نشسته‌بود و داشت ناخن‌های بلندش ‏را سوهان می‌زد. دختران دانشگاه برای تمایز از این تیپ و برای دهن‌کجی به این‌ها بود که خود را ‏نمی‌آراستند، و حیلی وقت‌ها از آن‌ور بام می‌افتادند. بوی عطر زنانه‌ی معروف آن دوران «کافه» اتاق را پر کرده‌بود. این بو به دماغ من ‏سکسی‌ترین عطر جهان بود و داغم می‌کرد. خانم منشی با دیدنم نخست سرتاپایم را ورانداز ‏کرده‌بود و سپس با عشوه‌ای گفته‌بود که کمی منتظر بنشینم. از نگاهش در جا فهمیده‌بودم که سر ‏و وضعم هیچ مناسب نیست. ساکت و با دلی بی‌تاب نشسته‌بودم. سرانجام منشی اجازه داده‌بود ‏که وارد اتاق همشهریم شوم. در زده‌بودم و وارد شده‌بودم. آقای عناصری در اتاقی بزرگ پشت میزی ‏سنگین و بزرگ نشسته‌بود و سر در کاغذهایی داشت. در چند قدمی در اتاق ایستاده‌بودم تا او سر ‏از کاغذ بردارد. سرانجام سر برداشته‌بود، سراپایم را کمی بیش از معمول ورانداز کرده‌بود، و یک ‏صندلی در دومتری میزش نشانم داده‌بود. سپس همچنان که سر در کاغذ داشت به فارسی ‏لهجه‌داری، خشک و رسمی، چیزهایی پرسیده‌بود از این که چه خوانده‌ام و با «طرح سربازی» در ‏دانشگاه چه کاری می‌خواهم یا می‌توانم بکنم. و سپس گفته‌بود که بعداً زنگ بزنم و جواب را از ‏خانم منشی بپرسم. نگفته‌بودم که من پاسخ کتبی می‌خواهم تا بتوانم به دانشگاه نشانش دهم. ‏شماره‌ی تلفن را از خانم منشی گرفته‌بودم و بیرون آمده‌بودم، با بوی عطر «کافه» در بینی. اما نه! ‏با آن برخورد دوست پدر،‌ دیگر امیدی نداشتم که در دانشگاه ماندگار شوم.‏

با بارها تلفن زدن به آن خانم منشی آراسته پاسخی نگرفته‌بودم. سرانجام پدرم وارد عمل شده‌بود ‏و از دوستش پاسخ گرفته‌بود که «آقازاده پرونده دارد! نمی‌شود!»‏

و اینک، همه‌ی غصه‌ها و نگرانی‌های جهان بر دلم سنگینی می‌کرد. در آستانه‌ی جشن ‏فارغ‌التحصیلی هیچ شادی در دل نداشتم. شنلی برداشته‌بودم که از شانه تا قوزک پا را می‌پوشاند. ‏کفش‌ها را نمی‌شد کاری‌شان کرد. امسال کلاه چهارگوش هم نداشتیم. فارغ‌التحصیلان سال‌های ‏پیش بسیاری از کلاه‌ها را پاره کرده‌بودند یا دور انداخته بودند یا با خود برده‌بودند و امسال تعداد کافی ‏برای همه نمانده‌بود. مقامات دانشگاه گفته‌بودند که همه بی‌کلاه باشند. آقای وفا خبرم کرده‌بود که ‏با آن که در لیست سفارش لوح‌های یادبود جلوی نام من «آقا» نوشته، اما گرواریست «خانم شیوا ‏فرهمند راد» کنده‌کاری کرده‌است، اما لازم نیست دلخور باشم، زیرا او لوح دیگری سفارش داده، و ‏همچنین به کسی که قرار است افراد را برای دریافت نشان روی صحنه بخواند، به شدت گفته که ‏من مرد هستم!‏

در آن شلوغی، چشم‌به‌هم‌زدنی «آزاده» را در میان جمعیت دیده‌بودم، با شنل مخمل آبی. بهش ‏می‌آمد! و بعد گمش کرده‌بودم و دیگر پیدایش نکرده‌بودم. جایی نشسته‌بودم که هنگامی که صدایم ‏زدند راحت و سریع برخیزم و بروم روی صحنه.‏

آقای وفا گفته‌بود که با حرف و حدیث‌های «ده شب کانون نویسندگان ایران» در مهرماه و بعد از آن، معلوم ‏نیست که کسی از جانب «تولیت عظما» برای توزیع نشان‌ها بیاید. اما اکنون «سرکار علیه بانو ‏فریده دیبا» مادر شهبانو روی صحنه ایستاده‌بود و نشان‌ها را توزیع می‌کرد. لابد خواسته‌بودند اوضاع ‏را عادی جلوه دهند.‏

خوانده‌بودند و خوانده‌بودند، و سرانجام نوبت من رسیده‌بود. برخاسته‌بودم و کوشیده‌بودم همه‌ی راه ‏را با گام‌هایی استوار بروم. همدانشگاهی‌ها داشتند با کف زدن همراهیم می‌کردند. صدها جفت ‏چشم بر من دوخته شده‌بود. آیا «آزاده» هم داشت نگاهم می‌کرد؟ با شوهرش نشسته‌بود، یا ‏تنها؟ «سرکار علیه بانو فریده دیبا» با لبخندی بزرگ در انتظارم بود. از کسی که پشت سرش کنار ‏میزی ایستاده‌بود یک قوطی با روکش مخمل آبی و آرم دانشگاه گرفته‌بود و منتظر بود. به یک ‏متریش که رسیده‌بودم با همان لبخند دستش را به‌سویم دراز کرده‌بود. دست داده‌بودم، با لبخندی بر ‏لب سری فرود آورده‌بودم به سپاس، و نه بیشتر. تعظیم نکرده‌بودم مثل بعضی‌هایی که می‌کردند. ‏تعظیم نداشت. دم‌ودستگاه اعلی‌حضرت آقاداماد همین خانم من بی‌گناه را که سنگی به‌سوی ‏پرزیدنت نیکسون نیانداخته بودم، و به توصیه‌ی همان نیکسون هنگام ترک آسمان ایران، به زندان ‏انداخته‌بود، و حالا هم داشتم برای همان گناه ناکرده به‌سوی سرنوشتی نامعلوم در تبعیدگاهی ‏دوردست می‌رفتم. خانم دیبا هیچ نگفته‌بود و من هم هیچ نگفته‌بودم. گویا او لهجه‌ی غلیظ ترکی ‏داشت و از «دربار» به او توصیه کرده‌بودند که تا جایی که ممکن است لهجه‌اش را بروز ندهد. ‏پروفسور حسینعلی مهران «نایب‌التولیه عظما»ی دانشگاه، به زبان ساده یعنی نماینده‌ی شهبانو ‏فرح در دانشگاه، باز ساده‌تر یعنی رئیس دانشگاه نیز در دو متری ایستاده‌بود با لبخندی، و داشت ‏صحنه را تماشا می‌کرد.‏

قوطی را گرفته‌بودم و برگشته‌بودم. به لبه‌ی صحنه نرسیده، نام نفر بعدی را خوانده‌بودند. در راه تا ‏رسیدن به صندلی، یواشکی قوطی را باز کرده‌بودم و نگاهی توی آن انداخته‌بودم. یک لوح ‏طلایی‌رنگ بود با آرم دانشگاه و نوشته‌ی «به خانم شیوا فرهمند راد»! چه حیف که لوح ‏تصحیح‌شده که آمد، آن لوح نخستین را دور انداختم، وگرنه اکنون می‌توانستم با آن پز فمینیستی ‏بدهم!‏

‏***‏
کم‌تر از دو هفته بعد، در ۲۵ آبان ۱۳۵۶، نویسنده و مترجم بزرگ و نام‌آور و دبیر کانون نویسندگان ‏ایران م.ا. به‌آذین ناگزیر از دخالت در تحصن بزرگ دانشجویان و مردم در همین سالن محل برگزاری ‏مراسم فارغ‌التحصیلی شد و همان پروفسور مهران را و بست‌نشینان را از فاجعه‌ای بزرگ نجات ‏داد.‏

و کم‌تر از پنج ماه بعد، در نوروز ۱۳۵۷، آنگاه که از پادگان چهل‌دختر شاهرود گریخته‌بودم و خود را پای ‏سفره‌ی هفت‌سین رسانده‌بودم، و گفته‌بودم که سرباز صفر شده‌ام، لابد پدر و مادر این عکس را ‏فراموش کرده‌بودند و یادشان رفته‌بود که با چه دقت و حوصله‌ای آن را با زرورق یوشانده‌بودند و تا ‏چندی زینت تاقچه‌اش کرده‌بودند، آنگاه که مادر هنگام بدرقه‌ام به سردی گفت: «با پدرت صحبت ‏کردیم. دیگر به خانه نیا. تو افتخاری برای خانواده نیاوردی.»‏

عکس، پوشیده در زرورق، چندی پس از درگذشت پدر و مادر، در خانه پیدا شد.‏

‏-------------------------‏
‏* - همدانشگاهی خواننده‌ی یک نوشته‌ی دیگرم (در این نشانی) در پیامی نوشت که از مشتریان ‏برنامه‌های اتاق موسیقی بوده، اما خیال می‌کرده که من از یک خانواده‌ی مرفه تهرانی هستم.‏

شرح سال‌های دانشجویی،‌ ماجرای نیکسون، زندان، «آزاده»ها، جزئیات تحصن بزرگ دانشگاه ‏صنعتی آریامهر (شریف) در ۲۴ و ۲۵ آبان ۱۳۵۶ را که خود در آن حضور داشتم، سربازی، انقلاب، ‏حزب، و بسیاری داستان‌های دیگر را در کتاب «قطران در عسل» نوشته‌ام.‏

‏«قطران در عسل» را چگونه تهیه کنیم؟ در این نشانی.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

24 April 2018

بدرود فرهنگ‌نویس بزرگ!‏

روز ۲۸ فروردین (۱۷ آوریل) رسانه‌ها اعلام کردند که شخصیت بزرگ فرهنگی و فرهنگ‌نویس ‏سرشناس زبان فارسی غلامحسین صدری افشار (۱۳۹۷-۱۳۱۳) در ۸۴‌سالگی درگذشته‌است.‏

خبری بسیار دردآور بود. با رفتن او جامعه‌ی فرهنگی ایران فقیرتر شد. فقدان او را به جامعه‌ی فرهنگی ایران و به بستگان و آشنایانش صمیمانه تسلیت می‌گویم.

پس از خاکسپاری او با حضور ‏بستگان و نزدیک‌ترین دوستانش، در ۳۱ فروردین مراسم یادبودی نیز برای او در فرهنگ‌سرای ‏ابن‌سینا برگزار شد، و چه خوب که بی مزاحمت چماقداران ارشادچی.‏

در ماه‌های آشفتگی‌های انقلاب در سال ۱۳۵۷ دوستی نازنین مرا برای آشنایی با آقای صدری ‏افشار به دفتری کوچک و انباشته از کاغذ و کتاب برد. من سرباز صفر (با مدرک لیسانس!) گریخته از ‏پادگان چهل‌دختر شاهرود بودم که تا آن هنگام چیزهایی اغلب ناقابل و پیش‌پاافتاده ترجمه و منتشر ‏کرده‌بودم، و آقای صدری افشار سال‌ها در ترجمه‌ی کتاب‌هایی در شناخت و تاریخ علم و تألیف آثار ‏گوناگون استخوان خرد کرده‌بود. او اکنون مدیر نشریه‌ی «آشنایی با دانش» بود، که با پشتیبانی ‏‏«دانشگاه آزاد ایران» منتشر می‌شد، و کسانی از اهالی دانش و فنآوری را می‌جست که دستی ‏هم بر قلم داشته‌باشند و برای «آشنایی با دانش» بنویسند یا ترجمه کنند. او مرا از همان نخستین ‏برخورد با مهر فراوان و به‌گرمی پذیرفت و به‌سرعت خودمانی شدیم.‏

من در آن هنگام، که سد اختناق و سانسور ساواک شاهنشاهی در هم شکسته‌بود، سخت در ‏تکاپوی نخستین انتشار «رسمی» کتابچه‌ی دوزبانی «اپرای کوراوغلو» بودم که تا آن هنگام همواره ‏به شکل پلی‌کپی و با امکانات گروه‌های فرهنگی دانشجویی منتشر شده‌بود، و فرصتی نیافتم تا ‏چیزی برای «آشنایی با دانش» بنویسم یا ترجمه کنم، و غافل از آن بودم که درست همین آقای ‏صدری افشار بسیار پیش از من، ده سال پیش، درست روی همین موضوع کوراوغلو ترجمه‌ای منتشر ‏کرده‌، «کورزاد» نوشته‌ی همت علی‌زاده (انتشارات ابن‌سینا، تهران ۱۳۴۷)، و سال‌ها برای بازنشر ‏آن با سانسور درگیر بوده‌است. نمی‌دانستم که آن کتاب نایاب شده و اجازه‌ی تجدید چاپ نداده‌اند. ‏نمی‌دانستم که بهانه‌ی جلوگیری از تجدید چاپ آن بوده که «ارشاد»‌ ساواک شستش خبردار شده ‏که همت علی‌زاده، نویسنده‌ی آن کتاب، یکی از جان‌به‌در بردگان شکست نهضت ملی آذربایجان ‏است که در سال ۱۳۲۵ به آن‌سوی ارس، به جمهوری آذربایجان [شوروی سوسیالیستی – چه ‏نام‌های ترسناکی!] پناه برده، مشغول قوام دادن به فرهنگ و ادبیات ترکی آذربایجانی‌ست، و نباید ‏آوازه‌ای نیک از او در این سوی ارس در گیرد!‏

نمی‌دانستم که «کورزاد» به ترجمه‌ی غلامحسین صدری افشار با این حال بارها تجدید چاپ شده، ‏اما با برداشتن نام همت علی‌زاده، گذاشتن نام داوود منصوری، و سرانجام با نام مغلوط علی ‏همت‌زاده!‏

به گمانم با «اسلامی» شدن دانشگاه آزاد بود که آقای صدری افشار مدیریت «آشنایی با دانش» را ‏رها کرد و خود به فکر انتشار ماهنامه‌ی علمی و فرهنگی «هدهد» افتاد. خوب به‌یاد دارم که در آن ‏آشفتگی و بی‌سامانی پس از فرو ریختن سد سانسور که ده‌ها و شاید صد‌ها روزنامه و مجله و ‏نشریات گوناگون همچون قارچ پدیدار می‌شدند، من جوان خام هیچ خوشبین نبودم که ماهنامه‌ی ‏هدهد خوانندگانی را جذب کند و آینده‌ی روشنی داشته‌باشد. با این حال در لابه‌لای دوندگی‌های ‏بی پایان حزبی تا جایی که از دستم بر می‌آمد نوشته و ترجمه به هدهد دادم، و آقای صدری افشار ‏همواره با مهر بی‌کرانی که به من داشت، کارهای ناقابلم را در هدهد منتشر کرد. و هدهد البته ‏خوانندگان فراوانی داشت و با همت و پایداری آقای افشار آن‌قدر منتشر شد که تا در برگریزان ‏همه‌ی نشریات غیر اسلامی، در خزان ۱۳۶۱ توقیفش کردند.‏

در یک جلسه‌ی «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» کسی، به‌گمانم مترجم بزرگ و شوخ محمد قاضی، ‏در معرفی پرویز شهریاری مترجم بزرگ کتاب‌های درسی و کمک‌درسی ریاصیات، گفت که شهریاری ‏هم‌وزن خودش کتاب ترجمه کرده‌است! غلامحسین صدری افشار سبک‌وزن بود و من به جرئت ‏می‌توانم بگویم که او دست‌کم دو برابر وزنش کتاب‌هایی پیرامون تاریخ علم و فرهنگ زبان فارسی ‏نوشته و ترجمه کرده‌است، بسیار معتبر و روان و شیوا و سلیس، که کتاب دم دست هر مترجم و ‏اهل قلم، یا کتاب بالینی هر کسی می‌توانند باشند. این‌روزها در رسانه‌های گوناگون آثار ترجمه و ‏تألیف او را برشمرده‌اند و من این‌جا تکرار نمی‌کنم. کافیست در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه ‏ملی» ایران نام صدری افشار را وارد کنید تا فهرستی ۱۵‌صفحه‌ای و البته ناقص از کارهای او را ‏ببینید.‏


با آقای افشار نشست و برخاست‌های غیر کاری و سفرهای ماجراجویانه نیز داشتیم. یک بار با ‏گروهی از دوستان به غار متل قو رفتیم. من بیست و هشت – نه ساله درست مانند اغلب جوانان ‏جاهل آقای افشار را که در آن هنگام حوالی ۵۵ سال داشت، «سالمند» می‌دیدم و در شگفت بودم که ‏با وجود نقص جشم چگونه چست و چالاک در میان جوانان و نوجوانان در ظلمت اعماق غار ‏جست و خیز می‌کند! می‌گویند که او تا واپسین روز زندگانیش نیز همچنان چالاک بود.‏

غلامحسین صدری افشار دورادور به حزب توده ایران علاقه داشت،‌ اما هرگز عضو حزب نشد. در ‏شرایطی که همه‌ی نشریات حزب توده‌ی ایران را توقیف کرده‌بودند، و این مصادف بود با افزایش تولید ‏قلمی احسان طبری، آقای افشار پذیرفت که مقالات طبری را با نام مستعار در «هدهد» منتشر کند. ‏در نوشته‌ای با عنوان «درباره‌ی دو نام مستعار احسان طبری» نوشته‌ام:‏

‏«در مجله‌ی «هدهد» نوشته‌های طبری با نام مستعار «ا. طباطبایی» منتشر می‌شد. به برکت ‏‏اینترنت اکنون این سه مقاله را می‌یابم:‏‎

‏۱- اراسم و کالون، دو چهره از نوزایی شمالی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۳، تیر ۱۳۶۱، ‏‏‏۱۱ صفحه.‏‎
‏۲- سرود ئوئرتا، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۴، شهریور ۱۳۶۱، ۳ صفحه.‏‎
‏۳- اندیشه‌هایی درباره شناخت اسلوب‌های واقعیت عینی، نوشته ا. طباطبایی، هدهد شماره ۳۵، ‏‏مهر ۱۳۶۱، ۴ صفحه.‏‎

حافظه‌ی خیانت‌پیشه‌ام یاری نمی‌کند که به‌یاد بیاورم آیا نوشته‌های دیگری هم در هدهد منتشر ‏‏شد یا نه. انتشار این مجله نیز در پاییز ۱۳۶۱ ممنوع شد.»‏

پس از انتشار ۶ شماره از «دفترهای شورای نویسندگان و هنرمندان ایران» ارشادچیان اسلامی در ‏همان برگریزان ۱۳۶۱ اجازه‌ی انتشار به شماره هفتم ندادند. «هدهد» هم توقیف شده‌بود. با این ‏همه آقای افشار پذیرفت که دفتر شماره ۷ شورای نویسندگان را به‌جای شماره‌ای از هدهد که به ‏چاپخانه نرفت، با سرمایه‌ی شخصی منتشر کند. اما پس از آن که این دفتر چاپ شده‌بود،‌ و پیش از ‏آن که توزیع شود، ارشادچیان به چاپخانه ریختند، همه‌ی نسخه‌های چاپ‌شده‌ی این دفتر را ‏بردند،‌ خمیر کردند، ‌و سرمایه‌ی آقای افشار را دور ریختند، و تنها همین یک بار نبود که با او این کار را ‏کردند. من ترجمه‌ی به‌نسبت مفصلی در آن شماره داشتم با عنوان «ناظم حکمت و رویدادهای ‏سال ۱۹۳۸» که دوستش داشتم،‌ و نابود شد، و دیگر نه نسخه‌ای از ترجمه دارم و نه دسترسی به ‏متن اصلی.‏

در کتابچه‌ی «با گام‌های فاجعه» نوشته‌ام (ویراست دوم، ص ۵۵، ناشر: مؤلف، تابستان ۱۳۹۶):‏

‏«آذر ۱۳۶۱ [...] یک شخصیت فرهنگی غیر حزبی [...] از من خواست که ارتباط او را با رهبری حزب ‏برقرار کنم. او در سه نوبت با جوانشیر [دبیر دوم حزب]، عباس حجری [دبیر تشکیلات تهران]، و ‏کیومرث زرشناس [... دبیر اول سازمان جوانان توده] دیدار و گفت‌وگو کرد،‌ و سرانجام گفت:‏

‏- حرف حالیشان نمی‌شود! می‌گویم یک امکاناتی برای روز مبادا تهیه کنید، محلی را بخرید، ‏دستگاه‌های بخرید، در اختیار آدم‌های غیر حزبی و ناشناخته، اما سالم و علاقمند به حزب بگذارید، ‏هیچ استفاده‌ای از آن‌ها نکنید و بگذارید بمانند برای روز مبادا، که اگر ریختند و زدند و گرفتند و همه را ‏از بین بردند، دست‌کم اجاقی برای آینده روشن بماند. آن‌ها همه‌ی این حرف‌ها را قبول می‌کنند و ‏می‌گویند باشد، اما دلشان نمی‌آید که همین الان هم آن امکانات را به کار نگیرند، و می‌خواهند که ‏افراد شناخته‌شده‌شان به آن‌جا رفت‌وآمد کنند و الی آخر... می‌گویم آخر این‌طوری که همان روز اول ‏لو می‌رود! اما گوششان بدهکار نیست. من هم گفتم پس ما را به خیر و شما را به سلامت!»‏

آن «شخصیت فرهنگی غیر حزبی» همانا غلامحسین صدری افشار بود. آقای افشار با همه‌ی ‏علاقه‌اش به حزب هرگز زیر بار رهنمودهای ژدانوفی حزبی نرفت و چون کوهی استوار از استقلال ‏نشریه‌اش پاسداری کرد. او گفته‌است [نقل به معنی] که «کسی آمد و از یکی از سران حزب [به ‏احتمال زیاد محمد پورهرمزان، مسئول انتشارات حزب] پیغام آورد که به فلانی [یعنی آقای افشار] ‏بگویید که در هدهد مطالبی بیرون از خط حزب منتشر نکند! من [یعنی آقای افشار] گفتم که حالا که ‏نه به بار است و نه به دار، شما دارید این‌طور خط و نشان می‌کشید. فردا اگر دری به تخته‌ای بخورد و روی کار بیایید چه به روز ما می‌آورید؟ آن شخص با جواب من رفت و چندی بعد کسی دیگر آمد و پیغام آورد که، نه، ‏ببخشید، آن شخص اولی خودسرانه چنان رهنمودی آورده‌است!»‏

در پاییز ۱۳۸۵ (۲۰۰۶) پس از ۲۲ سال دوری از میهن،‌ و آن‌گاه که مادرم در بستر مرگ بود، برای ‏مادر، دل به دریا زدم و به ایران سفر کردم. در آن سفر به زیارت آقای صدری افشار هم رفتم. این ‏عکسی‌ست یادگار آن زیارت.‏ او چند سال پیش از آن برای انتشار ترجمه‌ام از رمان «عروج» (نوشته‌ی واسیل بی‌کوف) در داخل، از راه دور ‏کمکم کرده‌بود.‏

آقای صدری افشار تا واپسین دم زندگانیش کار کرد و کار کرد و کار کرد. همین ده ماه پیش، در ۸۳ ‏سالگی، هنگام بازویرایش و آماده کردن کتاب بزرگ «فرهنگنامه فارسی» و در جست‌وجوی اطلاعات ‏زندگینامه‌ای درباره‌ی کاظم انصاری مترجم معتبر آثاری از گوگول،‌ گورکی و دیگران، دست به‌دامن من ‏شد و حیف که کمکی از من بر نیامد.‏

یادش جاودان و همواره گرامی.‏

‏*********‏
نسخه‌ی پ.د.اف ویراست دوم «با گام‌های فاجعه» را از این نشانی می‌توان به رایگان دریافت کرد. ‏نسخه‌ی کاغذی آن را نیز به قیمت حدود سه و نیم دلار به اضافه‌ی هزینه‌ی پست می‌توانید از ‏فروشگاه‌های آن لاین آمازون در کشورهای محل زندگی‌تان سفارش دهید. کافیست این عدد را در ‏گوگل بجویید یا روی آن کلیک کنید: ‏‎9198469401

در آن سفر ۱۲ سال پیش به ایران برای واپسین دیدار با مادر و نشستن در کنار بستر مرگش، هر جا ‏که می‌رفتم «برادرانی» سایه‌به‌سایه همه‌جا دنبالم بودند و اصرار هم داشتند که متوجه تعقیب‌شان ‏بشوم، تا «حالیم» شود که آن جا جای من نیست و بهتر است بزنم به چاک و دیگر بر نگردم. من نیز ‏همین کار را کردم: آمدم و دیگر هرگز نرفتم و تا آن «برادران» هستند، نمی‌روم.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

30 March 2018

راخمانینوف - ۱۴۵‏

شبکه‌ی دوم رادیوی سوئد دارد سنفونی ششم چایکوفسکی (سنفونی پاتتیک) را پخش می‌کند. ‏این اثر همواره مرا به یاد «اتاق موسیقی» دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف بعدی) و چند ‏تن از دوستانم می‌اندازد که این اثر چایکوفسکی را بسیار دوست می‌داشتند، همچنان که من نیز. بخش ‏چهارم آن سنفونی مایه‌ی اشک و آه‌های بسیاری بود.‏

یاد «اتاق موسیقی» به یادم آورد که مناسبت جالب دیگری را نباید ناگفته بگذارم: ۲۸ مارس ۷۵-‏امین سالگشت درگذشت، و ۱ آوریل، ۱۴۵-امین زادروز آهنگساز و پیانیست بزرگ روس سرگئی ‏راخمانینوف (۱۹۴۳-۱۸۷۳) است. آثار او نیز از برنامه‌های جذاب «اتاق موسیقی» بود، به‌ویژه ‏کنسرتوی پیانوی شماره‌ی دوی او با آن ضربه‌های دراماتیک پیانو در آغاز، و نیز «راپسودی روی تمی ‏از پاگانی‌نی» که بخش آرام آن در آن دوران موسیقی متن یک سریال تلویزیونی امریکایی بود و ‏خیلی‌ها آن را به گوش جان شنیده‌بودند و دل به آن بسته‌بودند.‏

اما داستان من و موسیقی راخمانینوف بر می‌گردد به کودکی‌های من و هنگامی که در دوردست ‏اردبیل برخی از آثار او را بر متن نمایشنامه‌های رادیویی می‌شنیدم، از لابه‌لای خرخر موج متوسط ‏رادیو و صدایی که گاه و بی‌گاه می‌رفت، و لحظاتی گوش تشنه و دل بی‌قرار مرا در انتظار ‏می‌گذاشت تا باز آید.‏

در آن عالم کودکی هیچ نمی‌دانستم که این موسیقی‌ها چیستند، ساخته‌ی کیستند، نامشان ‏چیست، کجا و چگونه می‌توان آن‌ها را جدای از نمایشنامه‌های رادیویی شنید؟ هیچ نمی‌دانستم. ‏همین‌قدر روزشماری و لحظه‌شماری می‌کردم تا روز و ساعت آن برنامه‌ی رادیو برسد، و بر لبه‌ی ‏تاقچه‌ی رادیو بیاویزم، ‌و گوشم را تا جایی که قدم می‌رسید به بلندگوی رادیو نزدیک کنم، تا مبادا ‏نوایی از آن موسیقی‌های شگفت‌انگیز به گوشم نرسد و نشنیده بماند.‏

سال‌های طولانی، پانزده – بیست سال طول کشید تا با نشستن در آن اتاقک تنگ کلاس شماره‌ی ‏‏۳ ساختمان مجتهدی (ابن سینا) در دانشگاه صنعتی، ‌ورق زدن صفحه‌های گراموفون موجود در ‏آن‌جا، یا با زیر پا نهادن مقررات نانوشته‌ی «خودی‌ها» در بند ۳ زندان قصر و گوش دادن به ‏‏«رادیوی تهران» روی موج اف.ام. از یک رادیوی کوچک که در جیب روی سینه‌ی پیراهن جا می‌گرفت ‏و گوشی آن را در گوشم می‌گذاشتم، و گوش دادن و گوش دادن، یک‌یک آن آهنگ‌های دلاویز ‏کودکی‌هایم را بازیابم.‏

یکی از نخستین خاطره‌های موزیکالم اثری از همین راخمانینوف بود، پره‌لود اپوس ۳ شماره ۲،‌ که او ‏در اصل برای پیانو سروده، اما عظمتی دارد که کسانی به فکر اجرای آن با ارکستر افتادند،‌ و اجرای ‏ارکستری بود که من در کودکی می‌شنیدم.‏

راخمانینوف، از نیاکان ترک و مسلمان اهل شهر کازان بر ساحل رود ولگا (و از آن‌جاست ریشه‌ی نام ‏خانوادگیش: راخمان = رحمان)، از پدر و مادری موسیقی‌دوست و نوازنده‌ی پیانو، در آموزشگاه‌های ‏موسیقی سن‌پترزبورگ و مسکو تحصیل کرد. بیش‌تر او را برای مهارتش در نواختن پیانو می‌شناختند ‏که موهبت دستان بزرگش در آن یارش بود. گویا دستانش آن‌قدر بزرگ بودند که تا سیزده پرده‌ی ‏کامل را روی کلیدهای پیانو می‌پوشاندند. اما او خود می‌خواست آهنگساز شود و به آهنگسازی ‏بشناسندش.‏

نخستین سنفونی او را که در سال ۱۸۸۵ اجرا شد، بی‌رحمانه نقد و ریشخند کردند، تا آن‌جا که او ‏سخت دلزده شد، دچار آزردگی روحی شد، آهنگسازی را تا چندین سال پی نگرفت، و تنها از ‏استعداد درخشانش در نواختن پیانو نان خورد. اما پس از چند سال بهبود یافت و با سرودن کنسرتو ‏پیانوی شماره‌ی ۲ (که گویا به روان‌پزشک خود تقدیم کرد) سرودن آثاری بی‌همتا و ماندگار را پی ‏گرفت.‏

راخمانینوف در اوج انقلاب بالشویکی ۱۹۱۷ میهنش را ترک کرد. نخست چندی در سوییس اقامت ‏گزید و سپس به امریکا رفت. اما گفته‌اند و نوشته‌اند که همواره دلش با میهنش بود و کمی پیش از ‏مرگش، در اوج جنگ جهانی دوم، می‌خواست به اتحاد شوروی برگردد، اما سخت بیمار بود و ناتوان، ‏و آرزوی بازگشتش به میهن، با او از جهان رفت.‏

یکی دیگر از آثار بسیار زیبایش که از کودکی به یاد دارم و سال‌ها طول کشید تا پیدایش کنم، ‏اثری‌ست به‌نام «ووکالیس»،‌ یعنی «آواز بی‌کلام» که او برای خواننده‌ی سوپرانو با همراهی پیانو ‏نوشته‌است. خاطره‌ای به نقل از مستیسلاو راستروپوویچ ‏Mstislav Rostropovich‏ نوازنده‌ی بزرگ ‏ویولونسل به یاد می‌آورم که نمی‌دانم کجا خواندم یا در کدام فیلم مستند از او شنیدم. می‌گفت ‏‏(نقل به معنی):‏

‏«یک بار با سویاتوسلاو ریختر ‏Sviatoslav Richter‏ (یکی از بزرگ‌ترین نوازنگان پیانو) برای اجرای ‏کنسرتی به سوییس رفته‌بودیم و مهمان سریوژا (خودمانی سرگئی، یعنی راخمانینوف) بودیم. بعد ‏از ناهار او به اتاق خود رفت تا کمی بخوابد. من و ویتیا (حودمانی سویاتوسلاو) دست‌نوشته‌ی نوت‌های «ووکالیس» را روی ‏پیانوی اتاق نشیمن پیدا کردیم و در انتظار بیدار شدن سریوژا برای سرگرمی شروع به نواختن آن ‏کردیم. من با ویولونسل نقش خواننده را به عهده گرفتم. همین‌طور سرمان پایین بود و غرق زیبایی ‏این اثر بودیم که یکهو دیدیم سریوژا در آستانه‌ی در اتاق خوابش ایستاده، اجرای ما را گوش می‌دهد ‏و همین‌طور اشک می‌ریزد.»‏

اجراهای بی‌شماری از ووکالیس با تنظیم برای ترکیب سازهای گوناگون، یا ارکستر، یا صدای خواننده ‏‏(بدون کلام) وجود دارد.‏

دو پره‌لود دیگر او را من بسیار دوست می‌دارم: اپوس ۳۲، شماره ۱۰،‌ که آغاز و پایان آن مرا به یاد چمنزارهای ‏وحشی و خیس از شبنم یا باران منطقه‌ی تالش می‌اندازد، در هوایی مه‌آلود، و چند قاطر که در چمنزارها می‌چرند، ‏دمشان را آرام می‌چرخانند و می‌تابانند و تا زیر شکمشان را چمن‌های بلند پوشانده است؛ و اپوس ۲۳ ‏شماره ۵، این‌جا گویا با اجرای خود او، که ریتم مارش دارد و به من نیرو می‌دهد؛ آی نیرو می‌دهد!‏

آثار راخمانینوف را در فیلم‌های سینمایی بی‌شماری،‌ هم در میهنش و هم در غرب به‌کار برده‌اند. ‏یکی از پر آوازه‌ترین‌های آن‌ها فیلم استرالیایی «شاین» (۱۹۹۶) ‌‏Shine‏ است که روی زندگی واقعی ‏یک پیانیست ساخته‌شده‌است.‏

راخمانینوف را بیش‌تر برای چهار کنسرتو پیانوی عظیم او و سه سنفونی‌اش می‌شناسند.‏
‏ ‏
اثر بسیار هیجان‌انگیز دیگر او «رقص‌های سنفونیک» نام دارد.‏

کنسرتو پیانوی شماره‌ی ۳ او نیز هوادارن بسیاری دارد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏