11 August 2017

از جهان خاکستری - ۱۱۵‏

بفرمایید آلبالو!‏

نزدیک سه هفته پیش عکسی از درخت پر از آلبالوی کنار در ورودی ساختمان محل زندگیم در ‏فیسبوک منتشر کردم. محتوای کاسه‌ی توی این عکس نزدیک یک کیلو از همان آلبالوهاست. آن ‏یکی هم وسیله‌ی ساخت خودم است با دسته‌ی بلند برای دسترسی به آلبالوهای جاهای ‏دور از دسترس درخت.‏

این آلبالوها هنوز خوب نرسیده‌اند اما چاره‌ای نداشتم و دیگر باید می‌چیدمشان: از یک سو خطر ‏گنجشک‌ها بود که درست در روز معینی که آلبالوها به درجه‌ی معینی از پختگی می‌رسند، گله‌ای ‏حمله می‌کنند و حتی یک دانه آلبالو در دوردست‌ترین جای درخت هم باقی نمی‌گذارند، و تازه بعضی از ‏همسایه‌ها هم هستند که نمی‌توانند دندان روی جگر بگذارند و صبر کنند تا روزهای پیش از حمله‌ی ‏گنجشک‌ها،‌ که البته هیچکس نمی‌داند کی حمله می‌کنند!‏

من بیش از همه نگران یک زوج همسایه‌ی یونانی بودم که هر بار هنگام رفتن و آمدن مشتی از ‏آلبالوها می‌چیدند و می‌خوردند، اما همین یکشنبه‌ی گذشته پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط را ‏تماشا می‌کردم که ... چشمتان روز بد نبیند: دو مرد با نردبان و چهارپایه‌ی بلند و سطل و بند و بساط ‏به جان آلبالوها افتاده‌بودند و می‌چیدند و می‌چیدند! ای داد! ای فغان! آلبالوهای مرا بردند!‏

رفتم روی بالکن مشرف به درخت تا شاید مرا ببینند و از رو بروند، اما خود را به کلی به آن راه زدند، ‏انگار نه انگار که هیکل به این بزرگی بالای سرشان ایستاده و وسط روز روشن دارد «دزدی»شان را ‏تماشا می‌کند. این دو مرد از همسایه‌ها که هیچ، حتی از هم‌محلی‌ها هم نبودند. دیرتر دیدم که با ‏ماشین از جای به‌کلی دیگری آمده بودند. چگونه این جا و این درخت را کشف کرده‌بودند؟ به یکی از ‏زبان‌های اسلاو با هم حرف می‌زدند و به گمانم از یکی از جمهوری‌های بالکان (یوگوسلاوی ‏سابق) بودند. تنها برخی از کلماتشان را که مشابه روسی بود می‌فهمیدم. لابد داشتند سوئدی‌ها ‏را مسخره می‌کردند که هیچ نمی‌فهمند آلبالو چیست و حقشان است که ما درختشان را برایشان ‏لخت کنیم!‏

دقایقی طولانی با خود کلنجار رفتم که آیا فریاد بزنم: «آهای! شما توی این حیاط زندگی می‌کنید؟» ‏تا شاید از رو بروند. اما دلم نیامد! سر و وضع درستی نداشتند. بی گمان آن‌ها هم در حسرت دوری ‏از وطن دلشان از جمله برای آلبالو خیلی تنگ شده‌بود. بگذار هر چه می‌خواهند بچینند و ببرند. ‏به‌شرطی که درخت را به‌کلی لخت نکنند!‏

خوشبختانه انصاف و مروت سرشان می‌شد و لازم نشد من با فریادم از غارت درخت بازشان دارم. ‏هر یک «به اندازه‌ی نیازشان» نصف سطلی چیدند، بساطشان را برچیدند، و رفتند.‏

اما من به وحشت افتاده‌بودم که آن دو یا دوستانشان هر لحظه می‌توانند برگردند و هیچ آلبالویی بر ‏درخت بر جا نگذارند. این بود که دیشب رفتم و با ابزار مربوطه این کاسه را پر کردم، و من نیز تنها به ‏اندازه‌ی نیازم. آخرهای کار یک خانم همسایه‌ی سوئدی که از قضا خانه‌اش همان طبقه‌ی همکف و ‏کنار درخت است، از راه رسید. سلام و علیک کردیم و مقادیری درباره‌ی جالب بودن «اختراع» من ‏حرف زدیم، و او گفت که او هم آلبالو دوست دارد و می‌چیند و کمپوت درست می‌کند. ابزارم را به او ‏قرض دادم و آمدم خانه. راهنماییش کردم که یک چراغ روی پیشانی هم بردارد و تا دیر نشده، در این ‏تاریکی، از آلبالوها بچیند. او بیش از یک ساعت با درخت مشغول بود و بعد مطابق قرار ابزار ‏آلبالوچینی مرا آورد و پشت در آپارتمانم گذاشت.‏

صبح امروز هنگام رفتن به سر کار، دیدم که هنوز دو سه کاسه آلبالو در جاهای دوردست درخت ‏باقیست! پیداست که خانم همسایه هم «به اندازه‌ی نیازش» از آلبالوها چیده و نه بیشتر! چه می‌شد اگر ما ‏همه حرص زدن را کنار می‌گذاشتیم و از همه‌ی چیزهای در دسترس تنها به اندازه‌ی نیازمان بر می‌داشتیم،‌ و نه بیشتر، از جمله از طبیعت؟ ‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏