26 October 2014

از جهان خاکستری - 108‏

دانش‌آموز کلاس سوم
مهر 1340‏
صدای زنگ این ساعت پاندولی بزرگ و قدیمی شبیه صدای ناقوس بود، کمی گنگ‌تر، با پژواکی ‏کم‌دامنه‌تر. این صدای بم را خیلی دوست داشتم. در جانم می‌آمیخت. وجودم را در خود می‌پیچید، و ‏به پروازم در می‌آورد.‏

ساعت در دقیقه‌ی پانزدهم یک زنگ می‌زد، در دقیقه‌ی سی‌ام دو زنگ، و در دقیقه‌ی 45 سه زنگ. ‏و سپس سر ساعت، به تعداد ساعتی که نشان می‌داد زنگ می‌زد: دانگ... دانگ... دانگ...‏

ساعت بر دیوار یک سلمانی نزدیک میدان «اوچ‌دکان»، سر راه خانه به مدرسه‌ام نشسته‌بود و آن را ‏هنگام ولگردی‌هایم کشف کرده‌بودم.‏

هشت سالم بود. دانش‌آموز کلاس دوم «دبستان انوری» بودم، و اکنون چند روز بود که به مدرسه ‏نمی‌رفتم. بامداد هر روز لباس می‌پوشیدم، کیفم را بر می‌داشتم، و به قصد مدرسه از خانه بیرون ‏می‌آمدم، اما به‌جای رفتن به مدرسه در کوچه‌ها ولگردی می‌کردم. بیزار بودم از کلاسم و آموزگارم ‏که وادارمان می‌کرد ساکت و بی‌حرکت بنشینیم، و اگر خطایی می‌کردیم با چوبی که داشت کف ‏دستانمان را سیاه می‌کرد؛ بیزار بودم از همکلاسی‌هایم که مرا که "فارس" بودم و ترکی را خوب بلد ‏نبودم، از خود نمی‌دانستند، به بازی‌هایشان راهم نمی‌دادند، می‌زدندم و آزارم می‌دادند.‏

در خانه هم اوضاع تعریفی نداشت. هر چند هفته دعوا و بگومگوی شدید پدر و مادر و قهر و سکوت ‏در خانه برقرار بود. همین هفته‌ی پیش شامگاهی پدر کمی دیر به خانه آمده‌بود، و اکنون زن و ‏شوهر بر سر یکدیگر فریاد می‌زدند. کنار دیوار اتاق نشسته‌بودم و زانوانم را بغل زده‌بودم، ترسان ‏خود را به دیوار می‌فشردم. می‌خواستم توی دیوار فرو روم و این دعوا را نبینم. خواهر و برادر ‏کوچکترم نیز مانند جوجه‌هایی به زیر بال‌های من پناه آورده‌بودند، از دو سو خود را بر من ‏می‌فشردند، چانه‌هایشان می‌لرزید و ترسان و لرزان، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختند.‏

غمگین بودم. افسرده بودم. تنهای تنها بودم. به پس‌کوچه‌های خلوت می‌رفتم تا مبادا آشنایی مرا ‏ببیند. رودخانه را کشف کرده‌بودم. زیر آفتاب سرد آغاز پاییز ساعتی روی پل «سیدآباد» می‌ایستادم و جریان آب را تماشا ‏می‌کردم. ساعتی آرام و بی‌هدف بر ساحل خاکی رود قدم می‌زدم. این ساحل زباله‌دانی خانه‌های ‏نزدیک رودخانه بود. زباله‌های خانگی‌شان را می‌آوردند و بر ساحل رود می‌ریختند. این‌جا و آن‌جا بوی ‏گند آزارم می‌داد. این‌جا و آن‌جا کلاغ‌هایی با منقارشان لابه‌لای زباله‌ها را در پی طعمه‌ای می‌کاویدند. ‏گاه احساس می‌کردم که با قدم زدن در کناره‌ی این زباله‌دانی، من نیز کلاغی هستم مانند آن‌ها.‏

هر از چندی به‌سوی «اوچ‌دکان» باز می‌گشتم، سرک می‌کشیدم و ساعت روی دیوار سلمانی را ‏نگاه می‌کردم: نه! هنوز وقت رفتن به خانه نرسیده‌بود. تازه کم‌تر از یک ساعت از دفعه‌ی قبل که ‏آمدم و نگاهش کردم، گذشته‌بود. کلاس ما شیفتی بود و این هفته که "صبحی" بودیم، ساعت 12 ‏ظهر کلاسمان تمام می‌شد و به خانه می‌رفتیم. اکنون می‌توانستم کمی پشت کنج دیوار بایستم تا ‏زنگ ناقوس‌وار ساعت به‌صدا در آید و کمی پرواز کنم. پرواز... پژواک دان‌ن‌ن‌ن‌ن‌گ‌گ‌گ...‏

در این ولگردی‌ها پسرکی هم‌سن‌وسالم خود را به من چسباند. او نیز ولگرد بود: ولگردتر از من و ‏بی‌کس‌وکارتر و تنهاتر از من. او حتی کیف مدرسه به‌دست نداشت. هر جا که می‌رفتم دنبالم ‏می‌آمد. با لبخندی کجکی نگاهم می‌کرد، و مسیرها و رفتارهایم را پیش‌بینی می‌کرد. پیدا بود که ‏سابقه و تجربه‌ای غنی‌تر از من در ولگردی دارد. گاه راهنمایی‌ام می‌کرد. نمی‌دانستم از چه با او سخن بگویم. حرفی برای گفتن نمی‌یافتم. کنار هم روی پل ‏می‌ایستادیم و در سکوت جریان آب را تماشا می‌کردیم. او شاد بود از این که هم‌پا و هم‌راه و ‏همتایی یافته. اما من نمی‌دانستم که آیا باید راضی باشم از این‌که از تنهایی درم می‌آورد، یا مزاحم ‏بشمارمش؟ با دیدن خودم در آینه‌ی او کمی نگران می‌شدم: آیا این است سرانجام من؟ تا کی ‏می‌توانم به این ولگردی و گریز از مدرسه ادامه دهم؟ به کجا می‌رسم؟ پدر و مادر اگر بفهمند، چه ‏می‌شود؟

ساعت! بروم و ساعت را نگاه کنم. مبادا دیر شود.‏

و پدر و مادر فهمیدند: هفته‌ای از ولگردیم می‌گذشت که کوبه‌ی در خانه را محکم به در کوبیدند. رفتم و باز ‏کردم. «آقا صادق» بود، فراش دبستانم. دلم ریخت. پدر یا مادرم را می‌خواست. مادر چادرش را سر ‏کرد و آمد. آقا صادق گفت که آقا معلم می‌پرسد که شیوا چرا به مدرسه نمی‌آید؟ خدای نکرده ‏مریضی – چیزی شده؟

مادر هاج و واج نگاهی به من می‌کرد و نگاهی به فراش، و هیچ نمی‌فهمید. سرم را به زیر ‏انداخته‌بودم و می‌خواستم توی زمین فرو بروم. مادر آقا صادق را دست‌به‌سر کرد، و سؤال‌پیچم کرد. ‏لو رفتم. داستان رو شد. حالا می‌کشندم.‏

عصر که پدر به خانه آمد، خوب یادم است، چای خریده‌بود. او دو نوع چای می‌خرید و با هم ‏مخلوطشان می‌کرد تا خوش‌عطر و طعم و خوش‌رنگ شود. روی فرش کف اتاق نشسته‌بود،چای‌ها ‏را روی روزنامه‌ای ریخته‌بود و داشت همشان می‌زد، و با آن‌که بعد از دعوای هفته پیش با مادر "قهر" ‏بودند، داشتند با صدای بلند با هم مشورت می‌کردند که چه‌کارم کنند.‏

مادر اصرار داشت که یک پالان کوچک حمالی برایم بخرند تا بروم و سر بازار ‏حمالی کنم، اما ‏پدر مجازات فوری می‌خواست: با دست سنگینش چند پس‌گردنی محکم به پس سرم زد، اشکم را در آورد، ‏دستم را گرفت و به‌سوی آشپزخانه‌ی متروک انتهای حیاط ‏منزلمان کشاندم. آن جا صاحب‌خانه و ‏مستأجران پیشین به هنگام میهمانی‌های ‏بزرگ با هیزم آشپزی کرده‌بودند یا در تنور آن نان ‏پخته‌بودند و اکنون سال‌ها بود که ‏هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌شد. دود هیزم کف زمین و دیوارها و ‏سقف و همه جا را به ‏رنگ قیر در آورده بود، یک بند انگشت گرد نرم و مرده روی همه چیز و همه جا ‏‏نشسته‌بود و تار عنکبوت‌های بزرگی در گوشه و کنار آویزان بود. هرگز جرأت نکرده‌بودم ‏تنها وارد آن‌جا ‏شوم. پدر یک گونی روی خاک‌های کف آشپزخانه پهن کرد، مرا روی ‏آن نشاند، در را از پشت بست، ‏در تاریکی رهایم کرد و رفت. بی‌صدا اشک می‌ریختم و ‏ساعتی از ترس جرأت هیچ حرکتی نداشتم. ‏دست‌وپایم را جمع کرده‌بودم، خود را در هم ‏فشرده‌بودم و کز کرده‌بودم روی گونی. گوئی ‏می‌خواستم هرچه کوچک‌تر شوم تا با ‏پدیده‌های ناشناخته‌ی غرق در تاریکی پیرامون برخورد ‏نکنم. اما به‌تدریج ‏چشمانم به تاریکی عادت کرد، چشمه‌ی اشکم فروخشکید، ترسم اندکی از میان ‏رفت، و ‏سوراخ نورگیر دیوار پشت سرم را کشف کردم. تارهای عنکبوت را دور زدم، روی گرد ‏مرده ‏خود را از سکوئی و طاقچه‌ای بالا کشیدم، به لبه‌ی سوراخ نورگیر آویختم و به ‏تماشای دنیای بیرون ‏این سیاهچال مخوف پرداختم. از آن‌جا فقط برگ‌های سبز یک ‏درخت "به" دیده می‌شد که زیر آفتاب ‏می‌درخشیدند. سبزی و درخشش آن برگ‌ها ‏گوئی با دنیای بیرون از این زندان، با زندگی پیوندم ‏می‌داد. از تماشای برگ‌ها سیر نمی‌شدم.‏

نمی‌دانم چه مدتی به همان حال بودم که کسی پشت در زندان آمد و آن را گشود. عمه‌ام بود؛ ‏یکی از دو عمه‌ای که عاشقانه دوستم می‌داشتند. نمی‌دانم به تصادف به خانه‌مان آمده‌بود و ‏داستان را شنیده‌بود، یا پدر و مادر واسطه‌اش کرده‌بودند و این نقش را به او داده‌بودند. عمه با کف ‏دستش خیسی اشک را از گونه‌هایم سترد، بوسیدم، خاک‌ها را از لباسم واتکاند، دستم را گرفت و به ‏اتاق نشیمن برم گرداند.‏

چاره‌ای جز بازگشت به شکنجه‌گاه آن آموزگار و آن کلاس نبود. اما گویی شوریدنم اثر کرده‌بود: ‏همکلاسی‌ها نگاهشان را از من می‌دزدیدند و کم‌تر آزارم می‌دادند، و آموزگار شگفت‌زده وراندازم ‏می‌کرد و کمی با احترام با من رفتار می‌کرد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

19 October 2014

ترانه‌های برنده‌ی نوبل ادبیات

پاتریک مودیانو برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل امسال گذشته از رمان‌هایش که جایزه را نصیبش کرد، ده‌ها ترانه ‏هم سروده‌است که خوانندگان معروف فرانسوی اجرایشان کرده‌اند. یکی از این خوانندگان فرانسواز ‏هاردی‌ست که چهار ترانه از آن میان خوانده‌است.‏

یکی از این ترانه‌ها که در نوجوانی‌های من بارها و بارها از رادیو پخش می‌شد، «سان‌سالوادور» بود. ‏من بی آن‌که کلمه‌ای از آن را بفهمم، از ملودی آن و صدای نرم و دلنشین فرانسواز هاردی لذتی ‏بی‌پایان می‌بردم.‏



سان‌سالوادور، و ترانه‌هایی دیگر با شعر مودیانو و صدای فرانسواز هاردی: 1، 2، 3.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

12 October 2014

از جهان خاکستری - 107‏

دکتر سموخا در جشن هشتادسالگی‌اش،
فوریه 2008‏
تاکنون تنها یک راه خروج از شوروی برای ما وجود داشت: داشتن دعوت‌نامه‌ای از برلین غربی، ‏سفر به برلین شرقی و عبور از ایستگاه متروی "فریدریش اشتراسه" به برلین غربی، و سپس ‏تقاضای پناهندگی از آلمان غربی. این راه با جان‌بازی‌های اشکان (حسن تشکری) گشوده شده‌بود.‏

اما اکنون راه تازه‌ای برای رسیدن به سوئد هم پیدا شده. برای این کار باید با همان دعوت‌نامه‌ی ‏برلین غربی تا ورشو پایتخت لهستان رفت، و آن‌جا با ارز خارجی بلیت رفت‌وبرگشت هواپیما به ‏استکهلم خرید. شرکت هواپیمایی لهستان برای بلیت رفت‌وبرگشت به سوئد، که با ارز غربی ‏پرداخت شود، شرط ویزا ندارد.‏

چند تن از آشنایان توانسته‌اند خود را به سوئد برسانند. اما ارتباط با جهان بیرون از این دیار آسان ‏نیست. همان فردای ورودمان به مینسک اکبر شاندرمنی، این حزبی ‏کهن‌سال که به سرپرستی ‏موقت ما 200 پناهنده گمارده شده‌بود، بر سکوی کوتاه کنار پلکان ورودی ساختمان ‏شماره 4 ایستاد ‏و در سخنرانی پرشوری گفت: «رفقا! گرچه حصارى پيرامون این ساختمان و این محله نيست‌، ‏اما تا ‏مقامات محلی موافقت نکرده‌اند‌، ما اجازه نداريم به شهر برويم‌. رفقا‌! هر‏کس به شهر و به اداره‌ی ‏پست ‏برود و نامه به خارج بفرستد‌، يا با تلفن با جايى تماس بگيرد‌، خائن به حزب است‌! من هرگز ‏اين کار را نخواهم ‏کرد!» کسی هشدار او را به گوش ‏نگرفت. بسیاری، پنهان و آشکار، نامه به اروپا ‏فرستادند و کسانی تلفن‌خانه‌ها و راه تلفن زدن به خارج را پیدا ‏کردند. برای تلفن زدن به خارج باید به ‏یکی از سه یا چهار تلفن‌خانه‌ی شهر می‌رفتیم، شماره‌ی مقصد را به ‏دختران تلفنچی می‌دادیم، ‏می‌گفتیم که چند دقیقه می‌خواهیم حرف بزنیم، هزینه‌ی ارتباط را می‌پرداختیم، و در ‏انتظار ‏می‌نشستیم تا ما را به یکی از باجه‌ها فراخوانند. بهای هر دقیقه گفت‌وگوی تلفنی با اروپا 3 روبل ‏بود. ‏یعنی دستمزد یک روز یک پزشک یا مهندس تازه‌کار: برای یک دقیقه!‏

و نامه‌نگاری: دریافت نامه به نشانی خانه‌هایمان کوششی بیهوده بود، زیرا پستچی همه‌ی نامه‌ها ‏را به ‏نگهبان ساختمان می‌داد، و نگهبان همه را به محمدتقی موسوی، عضو کهن‌سال فرقه‌ی ‏دموکرات آذربایجان، ‏مسئول جانشین اکبر شاندرمنی می‌داد، او همه را باز می‌کرد و می‌خواند و ‏بسیاری را هرگز به صاحبانشان ‏نمی‌رساند. برخی از ساکنان ساختمان نشانی محل کار خود را به ‏دوستانشان دادند به این امید که نگهبان ‏ساختمان و موسوی را دور بزنند، اما بارها پیش آمد که ‏موسوی یا دکتر احمد (مسئول کمیته‌ی حزبی ‏مینسک) در خانه را زدند و نامه‌های به نشانی محل ‏کار را در پاکت‌هایی باز شده، دم در خانه تحویل دادند!‏

با خواهش و تمنا و ریش گرو گذاشتن توانسته‌ام در اداره‌ی پست محله‌مان "یوگو زاپاد" یک صندوق ‏پستی ‏اجاره کنم. البته نامه‌های این صندوق را نیز بی‌گمان "برادر بزرگ"تری می‌خواند، اما چاره‌ی ‏دیگری نیست.‏

با وجود بی‌پولی شدید چند بار به آشنایان تلفن می‌زنم و راه و چاه را و شرایط زندگی و پناهندگی را ‏در سوئد می‌پرسم. چیزهایی که درباره‌ی سوئد می‌گویند‏ و در نامه‌ها می‌نویسند در مجموع بهتر از چیزهایی‌ست که ‏درباره‌ی آلمان می‌گویند. اما صلیب سرخ بلاروس و اداره‌ی "آویر" پیوسته مانع‌های تازه‌ای بر سر راه ‏ترک شوروی می‌تراشند. اکنون نیز میزان ارز مجاز همراه مسافر را نصف کرده‌اند. با این مقدار ارز ‏دیگر نمی‌توان در ورشو بلیت برای استکهلم خرید. اینان گویا نمی‌فهمند که با ایجاد محدودیت‌های ‏بیشتر باعث می‌شوند که ما خفقان بیشتری احساس کنیم و برای رفتن مصمم‌تر شویم. اکنون دیگر ‏شرایط چهل سال پیش نیست که ما را مانند صدها تن از اعضای فرقه‌ی دموکرات آذربایجان با ‏وعده‌ی بازگشت به ایران به واگون‌های دربسته‌ی قطار سوار کنند و هزاران کیلومتر دورتر، در اعماق ‏سیبری پیاده کنند. اکنون دوران گارباچوف است با سیاست‌های "نوسازی" و "فاش‌گویی".‏

چه کنم؟ در ورشو ارز از کجا بیاورم؟ نه، نمی‌شود. باید بکوشم که همین‌جا تبدیل کنم. اما چگونه؟ از ‏کجا؟ با خودم قاچاق کنم؟ از کجا بیاورم؟ نه، اهلش نیستم.‏

برخی از ما ایرانیان ساکن مینسک پیشتر در مواردی نامه‌های شکایت خطاب به مقامات شوروی ‏نوشته‌اند: به گارباچوف، به شورای عالی اتحاد شوروی، به دفتر حزب کمونیست شوروی، به وزیر ‏امور خارجه، به دفتر مرکزی صلیب سرخ شوروی در مسکو و... اما مسئله‌ی ارز را به‌گمانم باید در ‏سطح محلی حل کرد، و نمی‌دانم چرا به فکرم می‌رسد که نامه‌ای خطاب به رئیس شعبه‌ی روابط ‏بین‌المللی حزب کمونیست بلاروس بنویسم. او که سرگئی برونیکوف ‏Bronikov‏ نام دارد چند بار در ‏جلسه‌های عمومی ما شرکت داشته‌است. شخص معقول و باسوادی به‌نظر می‌رسد.‏

می‌نویسم. به روسی. و توضیح می‌دهم که پناهنده‌ای عضو "حزب برادر" هستم، که سه سال در ‏این جمهوری جان کنده‌ام، کالا و ارزش و محصول صادراتی تولید کرده‌ام، در گرداندن چرخ اقتصاد ‏جمهوری شرکت داشته‌ام، در این مدت کوتاه بیش از هفت هزار روبل درآمد داشته‌ام، اما اکنون که ‏می‌خواهم از این‌جا بروم، نمی‌گذارند که حتی یک دهم از این مقدار را به ارز تبدیل کنم و با خود ‏ببرم.‏

نامه را پاکنویس می‌کنم، توی پاکتی می‌گذارم، و به‌سوی دفتر حزب کمونیست بلاروس می‌روم. در ‏آستانه‌ی همه‌ی ادارات دولتی شوروی صندوق پیشنهاد و شکایت هست. اما هنگامی که شخصی ‏را خطاب می‌کنید، بی‌ادبی بزرگی‌ست که به رسم روسی نام پدر او را نگویید، و من نام پدر ‏برونیکوف را نمی‌دانم. از سربازی که کنار در ورودی دفتر حزب به نگهبانی ایستاده می‌پرسم:‏

‏- ببخشید، شما نام پدری رفیق برونیکوف را می‌دانید؟
و او بی‌درنگ می‌گوید: آندره‌یویچ...‏

با خطی خوش هم در سرلوحه‌ی نامه و هم روی پاکت می‌نویسم "حضور رفیق سرگئی آندره‌یویچ ‏برونیکوف" و پاکت را در صندوق می‌اندازم.‏

هنوز هفته‌ای نگذشته که از اداره‌ی صلیب سرخ احضارم می‌کنند و به اتاق رئیس جمعیت ولادیمیر ‏یوسیفوویچ سموخا ‏Владимир Иосифович Семуха، ‏Semukha‏ می‌برندم. سموخا با دیدنم ‏سخت یکه می‌خورد و صورتش از احساس درد در هم می‌رود. او پیشتر نیز مرا دیده. همین ماهی ‏پیش با علی خاوری در بیمارستان به دیدارم آمد و سفارشم را به رئیس بخش کرد. اما آن بار ‏نیم‌نگاهی بیشتر به‌سویم نیافکند و مرا درست ندید. تازه اکنون می‌بیند که به‌شدت لاغر شده‌ام؛ ‏نصف شده‌ام. پیکری نااستوار در برابر خود می‌بیند که لباس به تنش زار می‌زند. گویی رشته‌ی ‏کلامش را گم کرده و نمی‌داند چه بگوید. گویی فراموش کرده برای چه احضارم کرده. با صورتی ‏دردمند نگاهم می‌کند و به دریغ سر تکان می‌دهد. حتی فراموش می‌کند که بگوید بنشینم. ‏سرانجام به‌خود می‌آید و می‌گوید:‏

‏- گویا به یک جایی نامه نوشته‌اید...‏
‏- آری.‏
‏- مؤثر بود و تصمیم گرفته‌شد که مبلغ ارز به همان میزان سابق برگردد.‏

با خود پوزخند می‌زنم: آخر چرا تفی می‌اندازید که بعد ناچار شوید آن را بلیسید؟ سموخا غمگین و ‏دردمند ادامه می‌دهد:‏

‏- حالا راستی می‌خواهید بروید؟

چنان صورتش را از درد به‌هم کشیده که گویی جایی از تن خود او درد می‌کند. همچنان به دریغ سر ‏تکان می‌دهد. او خود پزشک سرشناسی‌ست. می‌دانم چه فکر می‌کند. دارد به زبان بی‌زبانی ‏می‌گوید: «آخر بدبخت! تو با این بیماری‌ات می‌روی آن‌جا از گرسنگی می‌میری. مگر نمی‌دانی که در ‏غرب همه بیکاراند، همه گرسنه‌اند، هر شامگاه دم کلیساها صف می‌شکند تا کاسه‌ای آش خیراتی ‏بگیرند...» این‌ها تصویری‌ست که رسانه‌های شوروی همه‌روزه از وضع زندگی در "سرمایه‌داری غرب" ‏ترسیم می‌کنند. سر کار، بریگادیرم ساشا و ماسترم گریگوری ایوانوویچ نیز با شنیدن تصمیمم برای ‏رفتن به غرب، شگفت‌زده و ترسان، جدا از هم، می‌گفتند: «تو که این‌جا کار داری. می‌روی آن‌جا ‏بی‌کار می‌شوی. گرسنه می‌مانی. هیچ فکرش را کرده‌ای؟»‏

‏- آری، دارم می‌روم، رفیق سموخا. متشکرم برای خبری که دادید.‏

بگذریم از این‌که کارمندان زیر دست او از بودجه‌ی پناهندگان بالا می‌کشیدند و یکی‌شان نیمی از پول ‏یک سکه‌ی طلای مرا هم خورد، اما دکتر سموخا خود مرد انسان‌دوست و نیکوکاری‌ست. سوابق ‏درخشانی هم در پزشکی و هم در جمعیت صلیب سرخ دارد. پنج سال در مرکز صلیب سرخ جهانی ‏در ژنو کار کرده. زبان‌های انگلیسی، فرانسه، و لهستانی هم بلد است. اما... پیداست که وضع ما را ‏درک نمی‌کند. همچنان با دریغ و درد دارد نگاهم می‌کند که اتاقش را ترک می‌کنم.‏

ماه سپتامبر 1986 است (شهریور 1365). باید زود جنبید تا سنگ تازه‌ای سر راه ما نیانداخته‌اند: ‏باید برگ تصفیه حساب برق گرفت، باید "پول کاغذ دیواری" به حساب شهرداری "یوگو زاپاد" ریخت، ‏باید ویزاهای ترانزیت از کنسولگری‌های لهستان و جمهوری دموکراتیک آلمان گرفت. زود! زود!‏

منبع عکس: ‏http://medvestnik.by/ru/issues/a_1268.html

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 October 2014

نمایشگاه، نوبل، مونیکا

از تزارها تا کمیسرهای خلق

سه سال پیش درباره‌ی نمایشگاه آثار نقاشان روس پیشتاز رئالیسم مردمی در استکهلم نوشتم ‏‏(این‌جا، و این‌جا). اکنون موزه‌ی ملی استکهلم دنباله‌ای بر آن نمایشگاه ترتیب داده‌است، با ‏تابلوهایی به‌وام‌گرفته از موزه‌ی ملی روس در سن‌پترزبورگ، شامل آثاری از دویست سال پیش، تا ‏زمان استالین.‏

نمایشگاه هفته‌ی گذشته گشایش یافت و تا یازدهم ژانویه ادامه دارد. با آن‌چه در خبرهای نمایشگاه ‏می‌بینم، بسیاری از تابلوهایی را که در آلبوم‌های تبلیغاتی شوروی سابق می‌دیدیم و با حسرت ‏تماشا می‌کردیم، به این نمایشگاه آورده‌اند. یکی از آن‌ها همین "دختر در لباس فوتبال" (یا "دختر ‏تی‌شرت‌پوش") اثر الکساندر ساموه‌والوف ‏Aleksandr Samohvalov‏ است که از تماشای آن سیر ‏نمی‌شدم.‏

پس از تماشای نمایشگاه سه سال پیش نوشتم که احساس می‌کردم که دوباره می‌خواهم ‏‏"انقلابی" شوم. به‌گمانم بی‌جا نیست که این بار نیز یکی از فرهنگی‌نویسان روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ به نام خانم اینگلا لیند ‏Ingela Lind‏ به بازدیدکنندگان نمایشگاه هشدار می‌دهد که ‏مبادا در دام تبلیغات تابلوها بیافتند!‏

درباره‌ی نمایشگاه: به انگلیسی، و به سوئدی

جایزه‌ی نوبل به که می‌رسد؟

بازار شرط‌بندی درباره‌ی برنده‌ی نوبل ادبیات چون همیشه داغ است، و همان نام‌های آشنای هر ‏ساله را در ردیف‌های نخست پیش‌بینی برندگان می‌توان دید: موراکامی، آسیه جبار، اسماعیل ‏کاداره، آدونیس، سوه‌تلانا آلکسه‌یویچ، فیلیپ راث، و...‏

در پایان این هفته با اعلام نام برنده، خیال همه آسوده می‌شود، جز خیال خود برنده: روزنامه‌ی ‏سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ امروز گفت‌وگویی کرده‌است با چهار تن از برندگان پیشین نوبل ادبیات. ‏توماس ترانسترومر سوئدی (برنده‌ی سال 2011) می‌گوید که نشستن روی صندلی چرخدار ‏امتیازی‌ست که او دارد و مردم و نهادها و رسانه‌ها توقع زیادی از او ندارند؛ الفریده یلی‌نک اتریشی (2004) ‏می‌گوید که با شنیدن خبر برنده‌شدنش پیش از هر چیز ترس برش داشت؛ ماریو بارگاس یوسا (2010) می‌گوید ‏که با شنیدن خبر سخت نگران و مضطرب شد؛ و داریو فو (1997) می‌گوید که دست به هر کاری ‏زده‌است تا فراموش کند که این جایزه را برده‌است.‏

مونیکا – 50!‏

زندگی بی‌رحم است و "زمان همه چیز را می‌پوساند". مونیکا بل‌لوچی زیبا هم دوشنبه‌ی گذشته ‏پنجاه‌ساله شد. اما آیا گذر زمان رد پایی بر زیبایی او نیز نهاده‌است؟ آلبومی از عکس‌های او با ‏نوشته‌هایی به‌فارسی درباره‌ی زندگی و نقش‌های او در این نشانی هست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏