20 April 2014

ملیت ِ گوشت ِ دم ِ توپ

ترجمه‌ای دارم با عنوان بالا که در این، این، و این نشانی موجود است.‏ درد دل‌های یک سرباز وطن است، که می‌گوید: «مام میهن روسیه برای جان دادن در راهش تنها ‏یک ملیت را می‌شناسد: ملیتی به‌نام ‏گوشت دم توپ.‏»‏

تقدیم به کامران عزیز.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

13 April 2014

از جهان خاکستری - 101‏

آذر بی‌نیاز (طبری)‏
مهرماه 1360 بود که در تب‌وتاب دوندگی برای شعبه‌ی تبلیغات و تهیه‌ی نوارهای ‏‏"پرسش‌وپاسخ" کیانوری، و دوندگی برای شعبه‌های زیر سرپرستی اخگر (آموزش، پژوهش، و ‏کتابچه‌های جانشین مجله‌ی "دنیا")، خبرم کردند که بروم و برای اسباب‌کشی احسان طبری کمک ‏کنم.‏

در خانه‌ی طبری در امیرآباد شمالی به بابک که تدارکاتچی حزب بود، و فرزاد دادگر پیوستم. بابک ‏وانت کوچکی آورده‌بود. طبری و همسرش آذر خانم دارایی چندانی نداشتند: کتاب بود و کتاب بود و ‏کتاب بود، و مقادیری خرده‌ریز و قاشق و بشقاب و لباس و رخت‌خواب و تخته و طبق. سه بار با وانت ‏کوچک رفتیم و آمدیم، و تمام شد. فرزاد تنها بار نخست با ما آمد و کمک کرد، خانه‌ی تازه را در ‏کوهپایه‌ی نیاوران نشان داد، و سپس ماندیم من و بابک.‏

بار دوم بابک که وانت را می‌راند، برای رد گم کردن مسیری تازه را از کوچه‌ای تنگ برگزید که جایی ‏در سربالایی آن درختی بزرگ و محکم روی کوچه خم شده‌بود. او فراموش کرد که تخت‌خواب آذر را ‏به شکل عمودی پشت وانت گذاشته، تخت‌خواب به درخت گرفت، و کف آن، ساخته از براده‌ی چوب ‏فشرده (نئوپان) از میان به دو نیم شد. اکنون آذر بی‌تخت‌خواب شده‌بود. او تا ماه‌ها بعد از کمردرد ‏می‌نالید، و بابک پیوسته قول می‌داد که تخت‌خواب دیگری برای او خواهد یافت.‏

حزب یک پیکان کهنه، اما تر و تمیز را به نام من کرد. قرار بود به جای وانت قراضه‌ی قبلی با این ‏پیکان ارتباط و رفت‌وآمدهای طبری، اخگر، و باقرزاده را برقرار کنم و کارهای "پرسش‌وپاسخ" را انجام ‏دهم. وانت به نادر رسید.‏

رفت‌وآمد از خانه‌ی تازه‌ی طبری و آذر حتی تا نزدیک‌ترین بقالی نیز با پای پیاده دشوار بود و آذر نیز ‏برای رفت‌وآمدهای روزانه کمک لازم داشت. قرار بود بابک، که خانه‌اش در همان نزدیکی بود، در این ‏کارها کمک‌شان کند و هر روز به آنان سر بزند. اما تازه تخت‌خوابی برای آذر فراهم کرده‌بود که او را ‏گرفتند. ماشینی داشت که از حراج ماشین‌های کهنه‌ی سفارت شوروی خریده شده‌بود و حتی رنگ ‏ویژه‌ی آن را تغییر نداده‌بودند. در منزل او چند دستگاه بی‌سیم به‌درد نخور و خراب، و تکه‌هایی ‏بی‌مصرف از چند اسلحه که در روزهای انقلاب به غنیمت گرفته شده‌بودند، و پرونده‌هایی که از ‏بایگانی‌های ساواک برداشته شده‌بود، به دست آمد، و با همین "مدارک ‏جرم" او رفت تا هفت – هشت سال در زندان بماند. بهروز را برای تأمین بخشی از ارتباط‌های طبری و ‏آذر به‌جای بابک گماردند.‏

اکنون فضای پس از جنگ خیابانی میلیشیای سازمان مجاهدین، فضای اعدام‌های روزانه و بی ‏محاکمه‌ی نوجوانان و جوانان، فضای پلیسی بگیر و ببند در کشور برقرار بود. پس از آن خانه‌ی پر ‏رفت‌وآمد و دید و بازدیدهای پرشور و پر سر و صدا در امیرآباد، طبری و همسرش اکنون به‌کلی تنها ‏مانده‌بودند. حتی بستگانشان اجازه‌ی رفت‌وآمد به این خانه را نداشتند. تلفن نداشتند و رادیو و ‏تلویزیون‌شان نیز به علت نزدیکی به کوه درست کار نمی‌کرد. طبری چاره‌ای نداشت جز آن‌که در ‏اتاقش بنشیند و بخواند و بنویسد، و آذر تنها و خاموش در آشپزخانه می‌نشست، آشپزی می‌کرد، از ‏پنجره‌ای که چشم‌اندازی‌هم نداشت آسمان را و تک‌درخت باریکی را تماشا می‌کرد، گاه رمانی ‏می‌خواند، سیگار را با سیگار می‌گیراند، و روزشماری می‌کرد تا نامه‌ای از دخترانشان یا دوستانشان ‏در جمهوری دموکراتیک آلمان برایشان ببرم، یا پنجشنبه و جمعه برسد و به خانه‌ی بستگان و ‏دوستان به مهمانی ببرمشان.‏

طبری دلگیر بود و فکر می‌کرد که کیانوری به‌عمد او را ایزوله کرده‌است، سانسورش می‌کند و حتی ‏شرکت او را در جلسه‌های هیئت دبیران حزب دوست ندارد و به بهانه‌ی بیمار بودن تشویقش می‌کند ‏که به جلسه ها نرود. طبری را کسانی به صراحت "دهان‌لق" می‌دانستند، و رحیم، که او را به ‏جلسه‌ی هیئت دبیران می‌برد، چند بار به من گفت که "رفقا" دوست ندارند که طبری این‌ور و آن‌ور به ‏مهمانی برود و اسرار حزبی را به هر آشنا و بیگانه‌ای بگوید. اما به‌ظاهر چنین وانمود می‌شد که این ‏تدابیر و محدودیت‌ها برای حفاظت از خود طبری‌ست.‏

هر بار که پیش‌شان می‌رفتم آشکارا شادمان می‌شدند. میل داشتند که هر چه بیشتر به دیدنشان ‏بروم. از دیرباز، از همان خانه‌ی پیشین نیز، دلبستگی‌های عاطفی نسبت به من نشان می‌دادند، در ‏مهمانی‌هایشان پیش بستگان و آشنایان مرا به اصرار شرکت می‌دادند و "مثل پسر" خود معرفی ‏می‌کردند. آذر به‌ویژه و همیشه با من مهربان بود. او دغدغه‌ی یافتن دوست دختر و همسر را برای ‏من داشت. دختری را نیز از خانواده‌ای حزبی برایم یافت، و روزی، بی آن‌که به من بگوید جریان چیست، به میهمانی ناهار به خانه‌ی آنان ‏رفتیم. اما دل من جای دیگری بود، و آن دختر دیرتر نامزد مهرداد فرجاد شد. و هنگامی که آذر ‏و طبری شنیدند که با دختر دلخواهم دوست شده‌ام، بسیار شادمان شدند، و طبری نامه‌ای در ‏تعریف از من برای آن دختر نوشت.‏

در این خانه‌ی تازه، پس از چاق‌سلامتی‌ها و گفت‌وگوی روزمره در حضور آذر، طبری مرا به اتاق خود ‏می‌برد، پشت میز کارش می‌نشست، و ساعتی درد دل می‌کرد و از هر دری می‌گفت. این‌جا بود ‏که برخی از اخبار درون حزب را برایم نقل می‌کرد، و گاه برخی از درونی‌ترین زوایای اندیشه‌اش را ‏برایم می‌گشود. بعدها افسوس خوردم که چرا همه را مرتب و به‌دقت یادداشت نکردم.‏

اما تحلیل‌های سیاسی او همواره بسیار سطحی و عامیانه و آغشته به تئوری توطئه به نظرم ‏می‌آمد. ابعادی افسانه‌ای از توانایی‌های فنی و نظامی شوروی در تصور داشت. در جهان دو قطبی ‏آن روزگار، رقابت‌های شرق و غرب و جنگ سرد در دیده‌ی او تا حد زورآزمایی دو پهلوان در مسابقه‌ی ‏مچ‌خواباندن نزول می‌کرد. اتحاد شوروی زیر رهبری لئانید برژنف در مسابقه با طرح "جنگ ستارگان" ‏امریکا و رونالد ریگان داشت از نفس می‌افتاد، امتیاز می‌داد، و عقب می‌نشست، اما طبری خیال ‏می‌کرد که شوروی سلاحی سری دارد که می‌تواند همه‌ی موشک‌های امریکا و غرب را پیش از ‏عمل فلج کند. شوروی و سوسیالیسم روسی می‌رفت که هشت – نه سال بعد فرو ریزد، اما طبری ‏می‌گفت که به‌نظر او امپریالیسم امریکا دارد واپسین نفس‌هایش را می‌کشد و احساسش این بود ‏که حد اکثر تا سال 1990 طلیعه‌های جهان بدون امپریالیسم را خواهیم دید.‏

با شعر او نیز میانه‌ای نداشتم، هرچند که با جان و دل برای انتشارشان می‌کوشیدم. نوشته‌های ‏مورد علاقه‌ام کارهای علمی و فلسفی و اجتماعی او بود که با الهام از مقاله‌های مجله‌ی روسی ‏‏"مسائل فلسفه" می‌نوشت. اما همیشه تا هنگامی که او میل داشت در اتاقش و پای صحبتش، ‏هر چه بود، می‌نشستم، و پیدا بود که او در فشار آن محدودیت‌ها وجود همصحبتی حتی همچون ‏من را نیز غنیمت می‌شمارد.‏

اما یک بار... یادآوری آن هنوز برایم دردناک است... مادرم برای دیدار بستگان از اردبیل به تهران ‏آمده‌بود و پیش من بود. بعد از ظهر میان انجام وظیفه‌ی حزبی، و وظیفه‌ی فرزندی گیر کرده‌بودم. ‏طبری و آذر منتظرم بودند. قرار بود چون همیشه کتاب‌ها و نشریات تازه، و نامه‌ها و گزارش‌های ‏حزبی را برایشان ببرم، و از سوی دیگر دلم نمی‌آمد که مادر را در خانه‌ی مجردی خالی از همه چیز ‏شامگاه تنها رها کنم و حوصله‌اش سر برود. پس او را نیز در ماشین نشاندم، از روبه‌روی دانشگاه ‏تهران تا نیاوران در خیابان‌های تهران گرداندمش، و در کوچه‌ی خانه‌ی طبری گفتمش که همان‌جا در ‏ماشین بنشیند تا من کاری را که نیم ساعت بیشتر طول نمی‌کشد انجام دهم، و برگردم.‏

طبری در خانه تنها بود. آذر با خانم صاحب‌خانه که در طبقه‌ی پایین می‌نشستند به خرید رفته‌بود. ‏طبری چون همیشه شاد و پر سرو صدا پیشوازم کرد: "آه... آمدی شیوا جان؟"، روبوسی کرد، و ‏یک‌راست به اتاق کارش رفتیم. کتاب‌ها و نشریات را یک‌یک با توضیح مربوطه به او دادم، و سپس ‏کاغذهای حزبی را گشود، خواند، درباره‌ی تک‌تک‌شان با من صحبت و مشورت کرد، و برای برخی ‏پاسخی نوشت. و اینک نوبت درد دل‌هایش بود. با علاقه و توجه گوش می‌دادم. گفت و گفت، و ‏سپس نوبت رسید به تکرار توصیف مچ خواباندن شرق و غرب، تقسیم جهان میان شرق و غرب، ‏دیده شدن روشنایی در انتهای تونل زمان با نوید فروپاشی امپریالیسم، نفوذ شوروی در میان سران ‏جمهوری اسلامی و از این دست. بردبارانه گوش می‌دادم، نظر می‌دادم، و در پیش بردن صحبت ‏یاری‌اش می‌کردم. اما دلواپس مادرم بودم.‏

نیم ساعت، سه‌ربع، یک ساعت، و یک ساعت و نیم گذشت، داشت تاریک می‌شد، و من دیگر ‏طاقت نداشتم. طبری داشت فصل تازه‌ای در سیاست‌بافی‌هایش می‌گشود که بسیار آرام و متین و ‏مؤدب حرفش را بریدم و گفتم:‏

‏- خیلی ببخشید، رفیق! اجازه می‌خواهم که این بار یک کم زودتر مرخص شوم، چون مادرم آن بیرون ‏توی ماشین نشسته، و...‏

ابروانش بالا رفت. حالتی آن‌چنان خشمگین به‌خود گرفت که هرگز ندیده‌بودم و دیرتر نیز ندیدم. ‏پرخاش‌کنان گفت:‏

‏- خب، برو! برو! چپ و راست از من ایراد می‌گیرند که چرا این و آن را به خانه‌ات می‌بری یا به ‏خانه‌ی این و آن می‌روی، و بعد رفقا کسانی را تا در خانه‌ی من می‌آورند و راه و چاه را یادشان ‏می‌دهند. حالا ببینیم رفقای تشکیلات این را دیگر چه می‌گویند... برو! برو! اصلاً من این‌جا چه ‏اهمیتی دارم؟... – و برخاست.‏

شگفت‌زده، با دهانی باز نگاهش می‌کردم، و نمی‌دانستم چه بگویم و چه بکنم. هیچ انتظار چنین ‏واکنشی را نداشتم. می‌توانستم هیچ نامی از مادرم نبرم. می‌توانستم بگویم که قرار حزبی دیگری ‏دارم. می‌توانستم بگویم که باید اخگر یا باقرزاده را به جایی برسانم. اما دروغ از من بر نمی‌آید. در ‏خمیره‌ام نیست. راستش را گفتم. انتظاری که از او داشتم، از یک "انسان طراز نوین"، یک انسان ‏مهربان و انسان‌دوست، یک انسان فرهیخته و آرمان‌پرست، انسانی که برای بهروزی انسان‌ها ‏می‌رزمد و زندگیش را کف دستش گرفته، هیچ این نبود. می‌توانست سرزنشم کند که چرا مادرم را ‏تنها رها کرده‌ام؛ می‌توانست بگوید: "چرا زودتر نگفتی؟ برو، به مادرت برس!"؛ می‌توانست بگوید: ‏‏"چه فرصت خوبی! مادرت را بیاور تا با او آشنا شوم!"...‏

اما، نه... هر هفته او را به خانه‌ی برادرش، عمه‌اش، دائی‌اش، و دوستانش می‌بردم، اما گویی قرار نبود من ‏خود مادری داشته‌باشم. دل‌شکسته برخاستم. می‌خواستم بگویم: "رفیق! مادرم زنی سالمند و ‏شهرستانی‌ست، هیچ جا را در تهران بلد نیست. دلم نیامد در خانه تنها رهایش کنم. او شما را ‏نمی‌شناسد. او نمی‌تواند خانه‌ی شما را لو بدهد..." اما زبانم و دهانم قفل شده‌بود. سرم را ‏انداختم، و رفتم.‏

تا رسیدن به ماشین بغض گلویم را گرفته‌بود. دلم به‌درد آمده‌بود. با صدایی گرفته از مادر عذر ‏خواستم که این همه مدت او را آن‌جا تنها رها کرده‌ام. مادر حال مرا دریافت و پرسید:‏

‏- چی شده؟
‏- هیچ مادرکم، هیچ... برویم. برویم.‏

و به‌سوی خانه راندم. اکنون به یکی از سخت‌ترین تضادهای زندگانی حزبیم برخورده بودم: مرز ‏زندگی شخصی و فردی، و زندگی حزبی کجاست؟ آیا فرد حزبی می‌تواند زندگی فردی ‏داشته‌باشد؟ آیا فرد انقلابی می‌تواند به پدر و مادر و همسر و فرزندش نیز بیاندیشد و به آنان نیز ‏خدمت کند؟ مگر هدف از پیوستن به حزب و تشکیلات خدمت به انسان و انسانیت نیست؟ اگر من ‏نتوانم با نزدیک‌ترین انسان‌های پیرامونم، با پاره‌های جگرم رابطه‌ی انسانیم را حفظ کنم، چگونه ‏می‌توانم به انسانیت خدمت کنم؟ آیا بهای کار حزبی و تشکیلاتی با نیت خدمت به انسانیت در ‏مقیاس بزرگ، از دست رفتن رفتار انسانی با نزدیکان در مقیاس کوچک است؟ در این صورت آیا من ‏حاضرم چنین بهایی را بپردازم؟ طبری، یا مادر؟ به کدام‌یک برسم؟ آیا یک انقلابی می‌تواند به هر دو ‏برسد؟ پدر و مادری که با خون جگر خوردن مهندسی بار آورده‌اند و تحویل جامعه داده‌اند، اکنون ‏پسری دارند که هیچ به فکر درآمد و پیشرفت شغلی و زندگی مرفه و بازپرداخت ذره‌ای از ‏زحمت‌های آنان نیست. آیا این است پاداش آنان؟

طبری یک بار دیگر نیز سخت سرزنشم کرده‌بود، و آن هنگامی بود که هنگام ویرایش و تصحیح ‏کتابش "دانش و بینش" عبارت "الفبای مُرس" (مورس) از نگاهم گریخته‌بود و "الفبای فرس" چاپ ‏شده‌بود. آن بار با میانجی‌گری آذر و با اهدای نسخه‌ای از همان کتاب به من، از دلم در آورد، و این بار ‏نیز، به‌گمانم باز با میانجی‌گری آذر، با دادن عیدی غافلگیرم کرد: نوروز همان سال کنار سفره‌ی ‏هفت‌سین دیوان حافظ را به دستم داد و با اصرار خواست که فالی بگیرم. کتاب را که گشودم، یک ‏اسکناس پانصد تومانی آن‌جا بود. من تا آن روز این رسم را با دیوان حافظ ندیده‌بودم. پدرم ‏اسکناس‌های نو را صاف می‌داد به دستمان. ... و پانصد تومان در آن هنگام تمامی درآمد ماهانه‌ی ‏من بود که حزب به من می‌پرداخت.‏

‏***‏
‏"کتابچه حقیقت" می‌نویسد که پس از دستگیری گروه نخست رهبران حزب در 17 بهمن 1361، ‏‏«طبری در خانه‌ای مخفی شده‌بود و یک زوج مخفی سازمان به عنوان پوشش در آن‌جا زندگی ‏می‌کردند. این زوج به سعید آذرنگ و [مهدی] پرتوی گفته‌بودند که طبری ھمه‌ی ما را دیوانه ‏کرده‌است زیرا [مدام] می‌گوید [که] دنیا صفحه‌ی شطرنج است و دو قطب شوروی و امریکا دو ‏طرف صفحه‌ی شطرنج نشسته‌اند و صفحه‌ی دنیا را آرایش می‌دھند. سیاست جھان و ھمه چیز و ‏رقابت و تنازع و سازش این دو قدرت [روی این صفحه] حل می‌شود. دھه‌ی ھفتاد پیشروی‌ھای ‏سوسیالیستی و دھه‌ی ھشتاد حرکت و ھجوم متقابل نیروھای امپریالیستی [بوده] و متعاقب آن ‏باید ھجوم سوسیالیسم شکل بگیرد، و شوروی‌ھا خود را آماده‌ی ھجوم می‌کنند، ولی در حال حاضر ‏عقب‌نشینی تاکتیکی کرده‌اند. و این گردش به راست در حکومت ایران، جزئی از [آن] عقب‌نشینی ‏تاکتیکی است، زیرا رژیم ایران به شوروی وابسته است. خمینی از طریق سوریه یا الجزایر با ‏شوروی‌ھا ارتباط دارد و به خمینی می‌گویند چه بکند. این گرایش به راست در عرصه‌ی اقتصادی ‏ایران شبیه ھمان طرح "نپ" است. جریان حمله امریکائی‌ھا در طبس نیز توسط شوروی‌ھا سرکوب ‏شد. پس ھرچه زودتر با شوروی تماس بگیریم و کسب تکلیف کنیم. ما قطب‌نمای خود را با کیانوری ‏که با شوروی ارتباط داشت از دست داده‌ایم و گیج شده‌ایم و فعلأ نباید سیاست خود را نسبت به ‏حکومت عوض کنیم.»‏

‏***‏
عکس آذر را از کتاب "ناگفته‌ها – خاطرات دکتر عنایت‌الله رضا"، نشر نامک، تهران، زمستان 1391 ‏برداشتم. این کتابی‌ست نه از "ناگفته‌ها" که پر از گفته‌های پر غلط و مخدوش و سخنانی که پیشتر ‏دیگران بارها بهتر و دقیق‌تر گفته‌اند. بالاترین ارزش کتاب همان وجود برخی از عکس‌ها در آن است، و ‏همین.‏

‏***‏
اخگر، باقرزاده، فرزاد دادگر، مهرداد فرجاد، و سعید آذرنگ را جمهوری اسلامی اعدام کرد.‏

طبری، آذر، و کیانوری را جمهوری اسلامی در درون و بیرون زندان "کشت".‏

بابک، رحیم، و پرتوی در ایران‌اند. بهروز در آلمان است.‏

نادر را در زمستان 1360 با وانت حامل نوارهای "پرسش‌وپاسخ" گرفتند، وانت را ضبط کردند، و نادر را ‏چندی بعد رها کردند. او در کاناداست.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

06 April 2014

دو بار بهار

بهار در کؤنیگشتاین
این‌جا در استکهلم برخی از درختان تازه جوانه زده‌اند و هنوز خبری از برگ‌های نورس و شکوفه‌های بهاری نیست. اما ‏هفته‌ی گذشته در آلمان که بودم، گذشته از دیدار نوروزی با دوستان یکدل در هامبورگ و فرانکفورت، بهار دل‌انگیز و ‏شکوفه‌های بهاری را نیز زیارت کردم. از این رو، با آمدن بهار به استکهلم، دوباره آن را خواهم بوئید.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

05 April 2014

پاسخی به یک دوستدار

یکی از خوانندگان گرامی این وبلاگ زیر نوشته‌ی قبلی من "از جهان خاکستری – 100" نظری ‏نوشته‌اند و "دوستدار شیوا" امضا کرده‌اند. متن نظر این است:‏

‏«شیوا مرز واقعیت و تخیل در روایت هایت خیلی شکننده است. من به عنوان خواننده‌ای که کم و ‏بیش در جریان فعالیت‌های تو قبل از سرکوب و مهاجرت بوده‌ام گاه حیرت زده می‌شوم. آخر عزیز من ‏تو کجا و حیدر مهرگان کجا. تو کجا و عبدالله شهبازی کجا. تو هم به اندازه خودت بزرگی و دور شدن ‏از واقعیت خودت به وجهه‌ات لطمه می‌زند. تو برای دوستانت عزیز بوده‌ای و نیازی نیست بزرگنمایی ‏کنی. آن وقت دیگر شیوا نیستی و این من خواننده دوستدار تو را اذیت می کند.‏
موفق باشی»‏

‏"دوستدار" گرامی ِ من، سپاسگزارم از مهر شما. راست می‌گویید که "نیازی نیست بزرگنمایی" ‏کنم، و من هرگز این کار را نکرده‌ام و نخواهم کرد، حتی اگر "به اندازه‌ی خودم بزرگ" نشمارندم. ‏هرگز نیازی به "بزرگی" و بزرگنمایی احساس نکرده‌ام، و شما اگر به‌راستی مرا شناخته‌باشید، این ‏را باید دریافته باشید.‏

همچنین راست می‌گویید که در آن زمینه‌ی ویژه همپای مهرگان و شهبازی، به‌ویژه اولی نبودم. اما ‏موضوع خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست: مسعود اخگر (رفعت محمدزاده) مسئول شعبه‌های ‏آموزش و پژوهش کل، و نیز احسان طبری در رده‌ای بالاتر مسئول چهار شعبه‌ی آموزش، پژوهش، ‏تبلیغات، و انتشارات، هر دو علاقه‌ای به من داشتند و می‌خواستند مرا بپرورانند. بنابراین هنگامی که ‏قرار شد حیدر مهرگان علنی شود، هنگامی که او عضو مشاور (و سپس عضو اصلی) هیئت ‏سیاسی حزب شد، و در فاصله‌ای که نمی‌دانستند او را بر چه کاری بگمارند، قرار شد یک کمیته‌ی ‏آموزش تشکیلات تهران ایجاد شود، و اخگر و طبری با توافق هم، با هدف پروراندن من، مرا نیز به آن ‏کمیته فرستادند.‏

من دست‌کم در دو جلسه‌ی کمیته‌ی آموزش تشکیلات تهران در منزل عبدالله ارگانی همراه با حیدر ‏مهرگان و عبدالله شهبازی حضور داشتم. ارگانی که اهل دانش و شیمیست بود و کتاب‌هایی در ‏زمینه‌ی دانش همگانی ‏Popular science‏ نوشته یا ترجمه کرده‌بود، هنگامی که دانست که من ‏مهندس هستم، در همان نخستین جلسه پس از رفتن شرکت‌کنندگان جلسه مرا نگه داشت و ‏ساعتی از دانش و سوابق و علاقه‌هایم پرسید، و او بود که نوشتن درسنامه‌ای برای نوآموزان را به ‏من پیشنهاد کرد.‏

روزها که در دفتر شعبه‌ی پژوهش می‌نشستم، هجده – نوزده صفحه از آن درسنامه را هم نوشتم، ‏که به‌گمانم روز 17 بهمن 1361 با دو بار حمله‌ی پاسداران به آن دفتر، به یغما رفت. آن‌چه در سر ‏داشتم و می‌کوشیدم بنویسم، چیزی بود که سال‌ها دیرتر دیدم که ریچارد داوکینز در کتابش ‏‏"ساعت‌ساز نابینا" با ژرفا و گسترش بی‌نظیری نوشته‌است، و خجالت کشیدم، زیرا آن نوشته‌ی ‏کوچک من بی‌گمان کاریکاتوری بیش از این کتاب در نمی‌آمد. اما خب، از من خواسته‌بودند، و زور ‏خودم را می‌زدم.‏

کار کمیته‌ی آموزش تشکیلات تهران خیلی زود تعطیل شد و من هرگز ندانستم چرا. به گمانم در ‏‏"کتابچه‌ی حقیقت" یا در "سیاست و سازمان حزب توده" چیزهایی درباره‌ی این کمیته و آن ‏سرگردانی حیدر مهرگان و تعطیلی کمیته نوشته‌اند که باید بگردم و پیدا کنم.‏

اما چه خوب که به‌جز شهبازی، دست‌کم یک نفر دیگر از شاهدان عضویت من در آن کمیته هنوز ‏زنده‌است، و زندگانیش دراز باد!‏

حالا راضی شدید؟!‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏