30 December 2012

پاسخ به چند چرا

دفترچه‌ی عضویت در اتحادیه‌ی کارگران صنایع ماشین ابزارسازی، کمیته‌ی مینسک، کارخانه‌ی ‏‏"انقلاب اکتبر"‏
دوستان خواننده‌ام گاه چیزهای سختی می‌پرسند، از جمله زیر نوشته‌ی پیشین، که اگر در ‏پاسخ یک رساله‌ی پژوهشی، یا یک رمان هم بنویسم، از نظر خودم کافی نیست. یکی از آن‌ها این است که دلیل شیفتگی من و ‏همنسلان و همتایانم به فرهنگ "شرق" (شوروی و اقمار آن) چه بوده‌است؟

اگر فضای ایران (و حتی جهان) دهه‌های 1960 و 1970 را لمس نکرده‌باشید، هر چه هم که من ‏بگویم، باز برایتان دشوار خواهد بود که آن راه را ببینید و به آن فرهنگ علاقمند شوید. با این حال، ‏چاره‌ای ندارم جز آن‌که تلاشی بورزم، هرچند در حد نوشته‌ی کوتاه وبلاگ و نه رساله‌ای پژوهشی.‏

جهانی دو قطبی را تصور کنید که یک قطب آن، امریکا، درست یا غلط، در دیده‌ی جوانان و ‏دانشجویان و روشنفکران اروپا و بسیاری کشورهای دیگر، از جمله ایران، مظهر پلیدی، جنگ‌افروزی، و غارت کشورهای دیگر است، و هر صفت ‏زشت دیگری نیز به آن می‌چسبد. این کشور فرسنگ‌ها دور از خاک خود کشتار بزرگی در چند کشور ‏و از جمله در ویتنام به‌راه انداخته‌است. تنها در کریسمس 1972 این کشور بیست هزار تن بمب بر سر ‏مردم بی‌سلاح و بی‌دفاع ویتنام شمالی، بر سر سالخوردگان و کودکان می‌ریزد – آری، بیست... ‏هزار... تن! بیست میلیون کیلو! کار به‌جایی می‌رسد که اولوف پالمه نخست‌وزیر سوئد، کشوری که "ویترین ‏سرمایه‌داری جهانی" نامیده می‌شد، دیر وقت شب کریسمس به اداره‌ی ‏رادیو می‌رود و در یک سخنرانی رادیویی ‏‏"کشور دوست و برادر" امریکا را سخت نکوهش می‌کند؛ بزرگی خشونت بی‌معنا و بی‌حاصل امریکا را با بزرگی خشونت هیتلر مقایسه می‌کند. و شما هر روز عکس‌های تکان‌دهنده و فجیعی از کودکان گریان و ‏سوخته از ناپالم، عکس روستاها و برنجزارهای سوخته را می‌بینید؛ هراس از مرگ را در چشمان زنان ‏جنگ‌زده می‌بینید؛ عکس آن افسر ویتنام جنوبی و مزدور امریکا را می‌بینید که با سلاح کمری به مغز ‏برادر شمالیش تیر می‌زند...‏

این تنها یک نمونه است. اگر دل داشته‌باشید، اگر چشمانتان را بگشایید و این‌ دردها و بسیاری چیزهای دیگر را ببینید، به این ‏قطب علاقمند نمی‌شوید و خود را از فرهنگ و همه‌ی محصولات و مظاهر آن دور می‌کنید. حتی در خود امریکا جنبش‌های بزرگ ضد جنگ به‌راه می‌افتد. جوانان و میانسالان به جنبش دامنه‌دار "هیپی" ‏با شعار "جنگ نکن، عشق بورز!" می‌پیوندند.‏‏

حال، در جهان آن روز، درست یا غلط، تبلیغ می‌شود که قطب دیگر (شوروی و اقمارش) یار و غمخوار ‏همه‌ی محرومان جهان، و پشتیبان مظلومان زیر حمله‌ی امریکا در همه‌ی جهان، و از جمله در ویتنام ‏است. این قطب پشتیبان همه‌ی کسانی‌ست که بر ضد آن قطب "پلید" می‌جنگند. این قطب با تحمل ده‌ها میلیون تلفات و خرابی‌های باورنکردنی جنگ جهانی دوم را پیروزمندانه از سر گذرانده و جهانی ‏را از بلای نازیسم و فاشیسم هیتلری نجات داده‌است.‏ و شگفت آن‌که ‏همه‌ی محصولات و مظاهر و فرآورده‌های فرهنگی شوروی و دوستانش در ایران نایاب و ممنوع است؛ ‏بر گرد هر چه نامی و نشانی از شوروی دارد، هاله‌ای از ترس و تابو، ممنوعیت، و تعقیب و آزار ‏ساواک تنیده شده‌است. حتی سفر توریستی به آن کشور و اقمارش ممنوع است، جز برای افرادی ‏خاص با مأموریت‌ها، یا دعوت‌های ویژه...‏

آیا کنجکاو نمی‌شوید که بدانید چرا نمی‌گذارند بیشتر درباره‌ی این "یار مظلومان جهان" بدانید؟ چرا ‏نمی‌گذارند به آن‌جا سفر کنید؟ اگر کتابی از آن دیار گیر بیاورید، یا عکس لنین و مارکس و انگلس و ‏چه‌گوارا داشته‌باشید، چرا ساواک می‌گیردتان و شکنجه‌تان می‌کند؟ آیا نمی‌کوشید هر طور شده، ‏پنهانی، از کتاب‌های آن‌جا گیر بیاورید و بخوانید، یا یک عکس حتی خیلی کوچک از چه‌گوارا لای یکی ‏از کتاب‌های درسی‌تان پنهان کنید و گاه یواشکی نگاهش کنید؟

و باز شگفت آن‌که هر چه از رمان‌های شوروی گیر می‌آورید و می‌خوانید، هر چه از فیلم‌های آن‌جا ‏که از سد سانسور می‌گذرد و می‌بینید، همه سرشار از زیبایی، سرشار از انسان‌دوستی‌ست. هنر ‏و ادبیات روسی همواره در سطح بالایی بوده‌است. با آشنایی با هر اثر هنری از آن‌جا، همواره ‏تأییدی بر درستی انتخاب خود می‌یابید. آیا تشنه‌تر نمی‌شوید؟

این‌که دیرتر کشف می‌کنید که این هنر و ادبیات در خدمت تبلیغ چیزی ناموجود و غیر واقعی بوده، ‏بحث دیگری‌ست. دولت‌های ایدئولوژیک و دینی همواره به همین شکل عمل می‌کنند. دعوای آن ‏مهماندار مسلمان واگون یک قطار را با من به‌یاد بیاورید.‏

آیا احسان طبری چیزی از دوران زندگی در شوروی می‌گفت؟ آری، هم خوب می‌گفت و هم بد. اما ‏من شیفته و کور و کر بودم؛ خوب‌ها را در تأیید تصویر ذهنی خود می‌یافتم، و برای بدها ‏یک گوشم در بود و دیگری دروازه. این‌جا نوشته‌ام. آن حرف درباره‌ی ‏فیلم تماشا کردنش نیز از همان نوشته‌ی من آمده. اما من ننوشتم که او "مدام" فیلم‌های امریکایی ‏تماشا می‌کرد. نوشتم که هنوز سریال‌های تلویزیونی شوروی را دوست داشت. و تازه، فیلم‌های ‏شوروی که آن موقع در ایران گیر می‌آمد همه کهنه بودند، اما همیشه فیلم‌های تازه‌ی امریکایی دم ‏دست بود.‏

دوست دیگری همان‌جا از تجربه‌ی سفر خود به باکو می‌نویسد، و این به بحث بالا نیز مربوط می‌شود: ما پس ‏از دیدن واقعیت‌های شوروی، از خود می‌پرسیدیم "چرا شاه و ساواک نمی‌گذاشتند امثال ماها به ‏این‌جا سفر کنیم و این چیزها را ببینیم، و به این راه‌ها کشیده نشویم؟" اما داستان چیز دیگری بود، ‏و شاه و ساواک خوب پی‌برده‌بودند که در شوروی به توریست‌ها چیزی نشان می‌دهند که آنان را ‏شیفته‌تر می‌کند! آری، اگر سفر توریستی به شوروی می‌کردید، درست همان مظاهر فرهنگی و ‏هنری را نشانتان می‌دادند که در تبلیغات خارجی‌شان عرضه می‌کردند. شما اجازه نداشتید سر خود ‏هر جا که می‌خواهید بروید. شما را در هتل‌های ویژه‌ای جا می‌دادند و همه‌جا با راهنما می‌بردندتان. ‏شهرهای بسیاری در سراسر شوروی "منطقه‌ی ممنوعه" بودند و حتی خود شهروندان شوروی از ‏شهرهای دیگر اجازه‌ی سفر به آن‌ها نداشتند.‏

شما به عنوان توریست فروشگاه‌های معینی را می‌دیدید و از آن‌ها خرید می‌کردید. هرگز از شهرک ‏نیمه‌ساخته‌ی محل زندگی کارگران و کارمندان عادی سر در نمی‌آوردید تا در یک بقالی بخواهید ‏ماست بخرید و پول اضافه از شما بخواهند. اگر هم بقیه‌ی پول را پس نمی‌دادند، شما فقیر و بی‌پول ‏نبودید: با ارز خارجی که داشتید می‌توانستید نیمی از دکان را بخرید. هرگز در یک لباس‌فروشی ‏معمولی دنبال یک شلوار معمولی نبودید که پیدا نشود، تا به‌تدریج شیرفهمتان کنند که اگر قدری ‏بیشتر بدهید، از زیر میز درش می‌آورند. اگر به عنوان توریست بیمار می‌شدید، تنها کلینیک‌های ‏معینی اجازه‌ی رسیدگی به شما داشتند و جاهای دیگر راهتان نمی‌دادند تا پزشک برای آمپول ‏بی‌حسی از شما رشوه بخواهد.‏

اگر اجازه می‌یافتید که با قطار سفر کنید، تنها بلیت قطار شب را به شما می‌فروختند تا در طول راه ‏دهکده‌های ویران و مانده در قرنی پیش را نبینید. در نزدیکی مینسک، پایتخت بلاروس، یادبودی ‏ساخته‌بودند برای قربانیان جنگ جهانی دوم در روستایی به‌نام "خاتین". گفته می‌شد که از هر چهار ‏روستایی آن دهکده، سه نفر در جنگ کشته شده‌اند. همه‌ی دهکده به شکل یادبود خانوارهای ‏پیش از جنگ آن ساخته شده‌بود. این یکی از جاذبه‌های توریستی بلاروس بود و اتوبوس‌های ‏توریستی بی‌شماری در جاده‌ی مینسک به خاتین می‌رفتند و می‌آمدند. این‌جا دیگر نمی‌شد ‏توریست‌ها را شب برد و آورد. این‌جا چاره‌ی دیگری یافته‌بودند: در دو سوی جاده، در سراسر آن چهل ‏‏– پنجاه کیلومتر، چنان بوته‌ها و درخت‌هایی کاشته‌بودند که شما یا تنها دشت و جنگل می‌دیدید، و یا ‏دو دیوار از بوته‌ها و درخت‌های انبوه.‏

یکی از دوستان هم‌اتاقی من پیش از انقلاب، به‌محض گشوده‌شدن راه سفر به شوروی پس از ‏انقلاب، با یک گروه گردشگری به آن‌جا رفت، مسکو، لنینگراد، کیف، و چند جای توریستی دیگر را ‏دید، عاشق و دلداده و شیفته‌ی شوروی بازگشت، و "اکثریتی" شد. شادمانم از این‌که کارش ‏به‌جایی نرسید که به "کعبه‌ی آمالش" بگریزد و رنج‌هایی که ما کشیدیم، دامان او را نیز بگیرد.‏

چرا عقب‌ماندگی و ویرانی؟ یک پاسخ استاندارد به این پرسش وجود داشت: شوروی باید هزینه‌ی ‏‏"جنگ سرد"، رویارویی با "ماشین جهنمی امپریالیسم"، مسابقه‌ی تسلیحاتی، رقابت با برنامه‌ی ‏‏"جنگ ستارگان" و غیره را "به‌تنهایی" بپردازد، که هیچ، باید به همه‌ی محرومان جهان کمک کند و به ‏عنوان پیرو "انترناسیونالیسم پرولتری" از کارگران و جنبش‌های کارگری همه‌ی کشورها پشتیبانی ‏کند. پولی باقی نمی‌ماند برای "تجملات".

شاید این سخنان چیزی از حقیقت در خود داشتند، اما به عنوان کسی که در آن‌جا سه ‏سال کارگر صنعتی بوده‌ام، می‌توانم بگویم که آن نظام "سوسیالیستی" حاصلی بهتر از آن‌چه بود ‏نمی‌توانست داشته‌باشد.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

16 December 2012

Snapsvisor سرودهای عرق‌خوری

Om någon frågar mig vad jag tycker bäst om i Sverige eller i svenskhet efter 26 år som jag har bott ‎här, svarar jag utan den mista tvekan att det är nubbevisorna! (bilden visar min balkong) ‎متن فارسی ‏در ادامه

Under de senaste 22 åren har jag varit tillsammans med arbetskamraterna och haft jullunch. Och då ‎har vi sjungit dessa fantastiska humoristiska och samtidigt vemodiga visor, och supit. Jag har inte ‎kunnat hålla mig för skratt, samtidigt som jag har haft tårar i ögonen: Så djupa och samtidigt roliga ‎livsfilosofi finns i dessa otroligt vackra visor. Jag vet inte om svenskar själva blir så djupt berörda av ‎visorna eller inte men jag har en teori om varför jag blir så berörd: Det är ju i grunden samma sak ‎som den stora persiska poeten och matematikern, och vinälskaren, Omar Khayyam brukade säga ‎för knappt 1000 år sedan. Det är som om man har flyttat honom till nutidens Sverige med "Beska ‎droppar", "Skåne", Hallands Akvavit osv.‎

Här nedan kommer några av mina favoriter:‎

1. Måsen‎
Det satt en mås på en klyvarbom
Och tom i krävan var kräket
Och tungan lådde till skeppar'ns gom
Där han satt uti bleket
‎"Jag vill ha sill", hördes måsen rope
Och skeppar'n svarte: "Jag vill ha OP‎
Om jag blott får
Om jag blott får"‎
‎(mellansup!)‎

Nu lyfter måsen från klyvarbom
Och vinden spelar i tågen
OP'n svalkat har skeppar'ns gom‎
Jag önskar blott att jag såg 'en
Så nöjd och lycklig den gamle saten
Han hissar storsegel, den krabaten‎
Till sjöss han far
Och halvan tar

2. Tänk ändå‎
Tänk ändå vad vi har det bra,‎
Ingen har det så bra som jag,‎
Det skulle i så fall va bror min du vet,‎
Som ligger i sprit upp på riksmuseet.‎

3. Mera brännvin‎
Mera brännvin i glasen,‎
Mera glas på vårt bord.‎
Mera bord på kalasen,‎
Mera kalas på vår jord.‎
Mera jordar med måne,‎
Mera månar i mars.‎
Mera marscher till Skåne,‎
Mera Skåne bevars, bevars, bevars.‎

4. Vem kan raggla‎
Vem kan ragla för utan vin?‎
Vem är nykter om våren?‎
Vem kan skilja på Bäsk och Gin,‎
Utan att smaka på tåren?‎

اگر روزی از من بپرسند که پس از 26 سال زندگی در سوئد چه چیزی از این کشور و مردم را بیش از ‏همه دوست دارم، بی هیچ مکثی می‌گویم آوازهای عرق‌خوری‌شان را! (عکس بالکن خانه‌ی مرا ‏نشان می‌دهد، برای دوستانی که در جاهای خوش آب‌وهوا زندگی می‌کنند)‏

در 22 سال گذشته نزدیک کریسمس هر سال به خرج کارفرما با همکاران در رستورانی ناهار سنتی ‏کریسمس خورده‌ایم. در این ناهار ویژه انواع مشروبات نیز فراوان است، اما نوشیدنی سنتی آن انواع ‏عرق‌های ادویه‌دار است. نوشیدن این عرق‌ها مراسمی دارد: برگ‌هایی با شعر آوازهایی که قرار ‏است بخوانیم از پیش به همه داده شده، یکی از همکاران جمع را رهبری می‌کند، یکی از آوازها را ‏می‌خوانیم، و سپس استکان عرق را بالا می‌بریم و می‌نوشیم.‏

این‌ها شعرهایی‌ست سرشار از طنز، و هم‌زمان غمناک، بسیار زیبا، و پر از فلسفه‌ی زندگی. هنگام ‏خواندن آن‌ها من با چشمانی که اشک در آن حلقه زده، نمی‌توانم جلوی قاه‌قاه خندیدنم را بگیرم. ‏نمی‌دانم که آیا خود سوئدی‌ها هم احساسی این‌چنین نیرومند نسبت به این آوازها دارند یا نه. اما ‏به‌گمانم می‌دانم که احساس من از کجاها سرچشمه می‌گیرد: این شعرها، اگر در ژرفای معنای ‏آن‌ها دقت کنید، در واقع همان سخنانی‌ست که عمر خیام خودمان نزدیک هزار سال پیش ‏سروده‌است. اکنون گویی خیام را آورده باشید به شرایط امروز در سوئد، با عرق‌هایی با مارک‌های ‏معروف.‏

این سرودها ویژه‌ی کریسمس نیست. در جشن نیمه‌ی تابستان، یا هر مراسم دیگری که بساط ‏نوشانوش عرق روی میز باشد، از این سرودها می‌خوانند و می‌نوشند. شاعر این سرودها اغلب ‏نامعلوم و ناشناس است، اما در بیشتر موارد آن‌ها را با آهنگ‌های معروف می‌خوانند.‏

ترجمه‌ی این سرودها کار بسیار دشواری‌ست، با این حال کوشیده‌ام چند نمونه‌ی مورد علاقه‌ام را ‏ترجمه کنم. این را هم باید بگویم که روایت‌های گوناگونی از این سرودها وجود دارد:‏

‏1- مرغ دریایی
مرغ دریایی روی تیرک بادبان نشسته‌بود
و حیوانک چینه‌دانش خالی بود
و زبان قایقران به کامش چسبیده‌بود
همان‌طور که آن‌جا در هوای بی‌باد نشسته‌بود.‏
صدای مرغ دریایی در آمد که: "من شاه‌ماهی می‌خواهم"‏
و قایقران پاسخ داد: "من او.پ. می‌خواهم [او.پ.: عرق اولوف پتر آندرشون]‏
تازه اگر گیرم بیاید
تازه اگر گیرم بیاید"‏

اینک، مرغ دریایی از روی تیرک بادبان می‌پرد و می‌رود
و باد طناب‌ها را به بازی می‌گیرد
و او.پ. کام قایقران را خنک کرده‌است
دلم می‌خواهد که دستکم [او.پ را] دیده بودمش
چه‌قدر شاد و راضی‌ست پیرمرد بیچاره
بادبان بزرگ را باز می‌کند مرد قایقران
رو به دریا می‌راند
و نیم جام را سر می‌کشد.‏

‏2- با این همه
فکرش را بکنید که با این همه چه حال خوشی داریم
هیچ‌کس به خوشی من نیست
اگر هم باشد، باید تو باشی برادرکم، می‌دانی
همان که در موزه‌ی ملی توی شیشه‌ی الکل گذاشته‌اند.‏

‏3- عرق بیشتر (با آهنگ سرود انترناسیونال خوانده می‌شود)‏
عرق بیشتر توی جام‌ها
جام‌های بیشتر روی میزها
میزهای بیشتر در این جشن
جشن‌های بیشتر همه جای زمین
زمین‌های بیشتر با ماه
ماه‌های بیشتر در ماه مارس [مریخ]‏
حمله‌های بیشتر به اسکونه [اسکونه: از عرق‌های معروف، و استانی در جنوب سوئد]‏
اسکونه‌های بیشتر، البته، البته، البته.‏

‏4- کی می‌تونه تلوتلو بخوره؟
کی می‌تونه بدون شراب تلوتلو بخوره
کی توی بهار هشیاره
کی می‌تونه فرق [عرق] بسک و جین رو بفهمه
بدون این‌که مزه‌ی اشک رو چشیده باشه؟

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

09 December 2012

از جهان خاکستری - 78

سارا باجی

پدر و مادرم آن هنگام که در نمین آموزگار بودند، برای آن‌که مرا در خانه تنها رها نکنند، ناگزیر ‏بودند کسی را به خانه بیاورند. بستگان مادرم همه در بندر انزلی می‌زیستند و بستگان پدرم همه در ‏اردبیل بودند.‏

پس از آزمودن چند نفر، سرانجام زن جوانی را پسندیده‌بودند و او در خانه‌ی ما ماندگار شده‌بود و با ‏ما می‌زیست. مادرم یادم داده‌بود که زن خدمتکار را "سارا باجی" بنامم و او مانند خواهر بزرگ ‏من است. این می‌بایست از سه سالگی تا پنج سالگی من بوده باشد، و طبیعی‌ست که چیز زیادی از ‏آن دوران به یاد ندارم. اما دو چیز را فراموش نکرده‌ام: نخست آن‌که با سارا باجی در خانه تنها که ‏می‌شدیم، او گاه خاموش و آهسته ترانه‌های غمگینی زمزمه می‌کرد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. ‏من زبان سارا باجی و زبان این ترانه‌ها را بلد نبودم. او به ترکی آذربایجانی حرف می‌زد و ترانه ‏می‌خواند، اما پدر و مادرم با من و با یکدیگر به فارسی حرف می‌زدند، زیرا آنان خود نیز هر یک زبانی ‏داشتند و زبان یکدیگر را نمی‌دانستند.‏

گریه‌ی سارا باجی را که می‌دیدم، دست کوچکم را دراز می‌کردم و با احتیاط اشک را از رخسارش ‏پاک می‌کردم. او ناگهان مرا در آغوش می‌فشرد، اما او نیز زبان مرا نمی‌دانست: چیزهایی زیر گوشم ‏می‌خواند، و گریه‌اش به‌جای آن‌که قطع شود، شدت می‌گرفت. هیچ سر در نمی‌آوردم. از گذشته‌ی ‏این دختر پاکیزه و با سلیقه و زیبا هیچ نمی‌دانستم و برای درک آن نیز هنوز سنم یاری نمی‌کرد. ‏هنوز عقلم نمی‌رسید که از خود او، یا از کسی دیگر بپرسم که او مگر پدر و مادر ندارد؟ خانه و ‏کاشانه‌ای ندارد؟ کس و کاری ندارد؟

و دیگر آن که: سارا باجی پنهانی به من خوراک می‌داد! او مرا جلوی پنجره می‌نشاند، در یک ‏استکان چای شیرین، نان بربری را ترید می‌کرد، با قاشق چای‌خوری به من می‌خوراند، و پیوسته از ‏پنجره در ِ حیاط را می‌پایید تا اگر پدر یا مادرم از راه رسیدند، همه را پنهان کند. من چون کودکی ‏قحطی‌زده تند و با لذت این نان خیس‌خورده و شیرین را می‌بلعیدم. و راست آن‌که قرار بود گرسنگی ‏بکشم، زیرا بیماری ناشناخته‌ای در شکم داشتم، و "پزشک" روستا دستور داده‌بود که مدتی هیچ ‏چیز نباید بخورم! پدر و مادرم هنگامی به راز مشترک من و سارا باجی پی بردند که کار از کار ‏گذشته‌بود و من به‌جای تلف شدن از گرسنگی، بیماری را از سر گذرانده‌بودم و سر حال آمده‌بودم. ‏پس سارا باجی، همچون خواهری واقعی، مرگ را از من دور کرده‌بود.‏

چندی بعد به اردبیل کوچیدیم، و البته سارا باجی هم با ما آمد. او دیگر عضوی از خانواده‌ی ما ‏به‌شمار می‌رفت. یکی از عموهایم خانه‌ی بزرگی برای کرایه یافته‌بود. آن‌جا را "خانه‌ی رحمانی‌ها" ‏می‌نامیدند. پشت "مسجد سید احمد" قرار داشت. رحمانی‌ها می‌بایست خاندانی بسیار ثروتمند ‏بوده‌باشند، زیرا که این عمارتی پر شکوه بود: اندرونی و بیرونی داشت. از در کوچه به دالانی آجری ‏وارد می‌شدید، و سپس به حیاط بیرونی، که چندضلعی منظمی بود با کف و دیوارهای سنگی، با ‏حوض سنگی در میان و یک فواره، و سپس دالان دیگری بود، چند اتاق، یک طنبی بزرگ، و...، و ‏سرانجام حیاطی بزرگ و باغ‌مانند. البته از همه‌ی این عمارت ما تنها یک بالاخانه‌ی تنگ و یک "اتاق ‏مهمان" اجاره کرده‌بودیم و باقی خانه خالی بود.‏

با خواهر کوچکم و بچه‌های عمویم به‌زودی به همه‌ی اتاق‌های خالی و سوراخ – سنبه‌های عمارت ‏سرک کشیده‌بودیم و همه جا را یاد گرفته‌بودیم. در قایم‌باشک بازی کردن‌هایمان کم‌کم از زیرزمین‌ها و ‏انباری‌ها و دخمه‌های تاریک و ترسناک خانه سر در آورده‌بودیم. به روشنی پیدا بود که سال‌های ‏درازی پای هیچ انسانی به این جاها نرسیده‌است.‏

روزی، در یکی از دخمه‌ها، صندوق بزرگی یافتیم که زیر گرد و خاک نمناک سالیان گم‌وگور و پنهان ‏شده‌بود. با دستان کوچکی که از هیجان می‌لرزید، به کمک هم، در سنگین صندوق را بلند کردیم، و ‏چه می‌دیدیم: یک صندوق پر از پول! بسته‌های اسکناس را با سلیقه در آن چیده‌بودند و صندوق را پر ‏کرده‌بودند! هه...! عجب! گنج یافته‌بودیم! اما... این‌ها پول کجا بود؟ روی اسکناس‌ها تصویر مردی با ‏ریش و سبیل بود، و تصویر عمارت‌هایی غریب. مشتی از اسکناس ها را در آوردیم و با های و هوی ‏فراوان شروع به بازی و پراکندن آن‌ها کردیم. اما سارا باجی با دیدن آن‌ها در جا خشکش زد، رنگش ‏پرید و به سپیدی دیوار شد. گویی داس مرگ عزرائیل را دیده‌باشد، زبانش بند آمد و به لرزیدن افتاد. ‏از حال او در شگفت بودم. ما را از سرک کشیدن به این سوراخی‌ها منع کرده‌بودند و از مار و کژدم ‏ترسانده‌بودند. آیا کژدمی نیشش زد؟

با نگرانی پرسیدم: - سارا باجی، چی شد؟ چی شد؟
و او به ترکی پاسخ داد: - اولاری تئز قویون یئرینه بیردان گئدک... [آن‌ها را زود بگذارید سر جایشان، ‏برویم از این‌جا...]‏

از آن‌جا رفتیم، اما کسی حرف سارا باجی را گوش نداد و هر کدام چند اسکناس در دست دوان و پر ‏هیاهو پیش پدر و مادرم رفتیم: های، های... گنج پیدا کردیم، گنج پیدا کردیم...‏

مادرم شگفت‌زده خشکش زده‌بود و نمی‌دانست چه بگوید، اما پدرم نیز با دیدن اسکناس‌ها رنگش ‏پرید، خشمگین رو کرد به سارا باجی و گفت:‏

‏- مگر نگفته‌بودم که نگذار بچه‌ها به هر سوراخ‌سنبه‌ای سرک بکشند؟

سارا باجی می‌لرزید و چیزی نمانده‌بود که اشکش سرازیر شود. پدرم پول‌ها را از ما گرفت، جایی ‏پنهانشان کرد، و همچنان خشمگین گفت:‏

‏- اگر یک بار دیگر به آن‌جا ها بروید و از این چیز ها بیرون بکشید، پدرتان را در می‌آورم – و ردمان کرد. ‏هیچ نمی‌فهمیدم. جریان چه بود؟ داستان چه بود؟ به‌روشنی پیدا بود که هم سارا باجی و هم پدرم ‏پیش‌تر نیز از این اسکناس‌ها دیده‌اند.‏

شامگاه عمویی که واسطه‌ی اجاره‌ی خانه بود، آمد، اسکناس‌ها را از پدرم گرفت، یک چراغ قوه ‏برداشت، و ما را با خود به زیر زمین برد، جای صندوق را پرسید، و با گشودن آن، ناگهان گفت:‏

‏- په‌هووووو... عجب ثروتمند بوده‌اند...! اما این کاغذپاره‌ها امروز حتی ده شاهی هم نمی‌ارزند! ‏این‌ها پول زمان نیکالای است.‏

سپس نگاهی به ما انداخت، اسکناس‌هایی را که از پدرم گرفته‌بود به ما پس داد، و گفت:‏

‏- بگیرید! توی خانه باهاشان بازی کنید، اما به بچه‌های کوچه نشانشان ندهید! به آن بقیه هم ‏دست نزنید! برویم...، برویم!‏

من بسیار شادمان بودم. تا چندین روز با این پول‌ها دست از سر پدرم بر نمی‌داشتم و التماس ‏می‌کردم که ببریمشان به بازار، شاید کسی پیدا شد و آن‌ها را پذیرفت، و آن‌وقت ما هم پولدار ‏می‌شویم! پدرم تنها به سادگی من می‌خندید، سر تکان می‌داد، و می‌گفت:‏

‏- پسرجان! فکر نان کن که خربزه آب است!‏

سال‌های طولانی دیرتر برخی چیزها را فهمیدم. این‌ها اسکناس‌های زمان نیکالای تزار روسیه پیش ‏از انقلاب بالشویکی بود. در آن زمان، گروهی از "سفید"های فراری از انقلاب بالشویکی دار و ‏ندارشان را با خود برداشته‌بودند و به این سوی ارس گریخته بودند. این‌ها می‌بایست پول‌های یکی ‏از آن خانواده‌های فراری باشد. رحمانی‌ها نیز در دوران حکومت ملی آذربایجان در اردبیل از سران ‏فرقه‌ی دموکرات آذربایجان بودند و با شکست و فروپاشی حکومت ملی و در هنگامه‌ی کشتار و ‏غارت، دارایی‌هایشان را به برادر کوچکشان کاظم سپرده‌بودند، و به آن سوی ارس گریخته‌بودند. اما ‏هرگز نفهمیدم پول "سفید"های گریخته از بالشویک‌ها، اکنون، ده – یازده سال پس از حکومت ملی ‏آذربایجان در خانه‌ی رحمانی‌ها چه می‌کرد.‏

سارا باجی از روستایی به‌نام "نوبهار" از محال قاراداغ بود. او هنگام "دموکراتی شدن" همه‌ی کشت ‏و کشتارها را به چشم خود دیده‌بود و تا مغز استخوانش لمس کرده‌بود. پدر و مادر دلبندش را نیز، که هر ‏دو از فعالان فرقه و حکومت ملی بودند، در آن کشتار گم کرده‌بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه ‏بر سر آنان آمد: آیا آنان را نیز چماقداران خان کشته بودند و به دم اسب بسته‌بودند و تکه‌تکه ‏کرده‌بودند؟ آیا به درخت بسته‌بودندشان و به آتش کشیده‌بودند؟ آیا توانسته‌بودند به آن‌سوی آب ‏بگریزند؟ آیا هنگام فرار در آب‌های ارس ناپدید شده‌بودند؟ هیچ‌کس نمی‌دانست. پدر و مادر در روزهای ‏خون و آتش، دوان و هراسان سارا و قربان برادر چند سال کوچک‌تر از او را به آشنایی مورد اعتماد ‏سپرده‌بودند، و گریخته‌بودند، و دیگر هرگز هیچ‌کس آن دو را ندیده‌بود.‏

آن آشنا پس از چندی انتظار، چاره را در آن یافته‌بود که خواهر و برادر را از هم جدا کند و هر یک را به ‏سویی روان کند. سارا نمی‌دانم چگونه در اردبیل به یک ساعتساز شرافتمند به‌نام میرزا جلیل ‏سپرده شده‌بود، و میرزا جلیل پس از آن که هشت – نه سال سارا را در خانه‌های گوناگون ‏گردانده‌بود، سرانجام در نمین به ما سپرده‌بودش.‏

معنای اشک‌هایی را که سارا باجی می‌ریخت تنها اکنون می‌توانستم بفهمم. در ذهن خود ‏می‌جستم و به یاد می‌آوردم که او بیش از هر کس از برادرش قربان سخن می‌گفت، برای او ترانه ‏می‌خواند، و می‌گریست. سال‌های بی پایان، حسرت دیدار برادر و نام او بر زبان سارا باجی بود.‏

و سپس هنگام آن رسید که میرزا جلیل بیاید، به‌جای پدر اجازه بدهد و سارا باجی را شوهرش ‏دهند. سارا باجی از خانه‌ی ما به خانه‌ی شوهر کوچید. شوهرش در بازار اردبیل میان سراهای ‏گوناگون کولبری می‌کرد و فرش جابه‌جا می‌کرد. خانه‌شان در محله‌ی "پیرمادار" اردبیل و در انتهای ‏شهر بود. دو خانه آن‌سوتر از خانه‌ی آنان تا چشم کار می‌کرد کشتزارهای بیرون اردبیل گسترده ‏شده‌بود. من با مأموریت‌هایی از سوی مادرم گاه به خانه‌ی آنان می‌رفتم. سارا باجی نیز مرتب پیش ‏ما می‌آمد، کارهایمان را می‌کرد، رخت‌هایمان را می‌شست. اما اکنون جای خالی برادر را گویی ‏بیش‌تر حس می‌کرد: شوهرش او را کتک می‌زد، و سارا باجی هنگام تعریف کتک خوردن‌هایش برای ‏مادرم، اشک‌ریزان می‌گفت:‏

‏- قردشیم اولسه‌ی‌دی... قردشیمی تاپسه‌ی‌دیم... [برادرم اگر بود... برادرم را اگر پیدا می‌کردم...]‏

من با شنیدن این‌ها خشمگین می‌شدم و می‌خواستم بروم و لگدی نثار مش‌اسماعیل کنم! پدرم ‏یکی دو بار مش‌اسماعیل را کناری کشید و پندش داد، اما این دخالت کار را خراب‌تر کرد. سارا ‏باجی پی‌درپی پنج فرزند به‌دنیا آورد، و اکنون تنها یک آرزو برایش مانده‌بود: برادرش را پیدا کند.‏

گاه از این و آن چیزهایی می‌شنید و شادمان می‌شد از این که سر نخی از برادرش یافته‌است، و ‏هنگامی که مدت زیادی می‌گذشت و خبری نمی‌شد، غمگین و افسرده می‌شد. اما روزی سارا ‏باجی با داستانی شگفت به خانه‌ی ما آمد:‏

‏- نشسته‌بودم و داشتم بچه رو می‌خوابوندم که در حیاط باز شد، یه مرد بیگانه، و بعد "اون" وارد ‏شدن [سارا باجی شوهرش را همواره "اون" می‌نامید]. گفتم اوا! این وقت روز "اون" توی خونه ‏چیکار میکنه؟ نکنه مَرده رو آورده خونه رو، یا چه می‌دونم فرشی چیزی بهش بفروشه؟ "یا الله، یا ‏الله" گفتن و اومدن و رفتن توی اون یکی اتاق. "اون" از پشت در گفت: "زن، چای بیار!"‏

بلند شدم رفتم توی آشپزخونه، و چای دم کردم، از اون‌جا می‌شنیدم که یه چیزهایی میگن و پق و ‏پق میخندن. در اتاقو باز کردم، سینی چایی رو سروندم تو، و داشتم درو می‌بستم که "اون" گفت: ‏‏"خودت هم بیا!"‏

اوا! این دیگه چه رسم تازه‌ایه؟ منو چرا می‌بره قاطی مردا؟ چاره‌ای نداشتم، رومو گرفتم، سرمو ‏انداختم پایین، و رفتم توی اتاق. این دفعه "اون" گفت: "چای بگیر جلوی مهمون!" عجب بساطیه‌ها! ‏تا حالا هیچ وقت از این جور کارها به من نگفته‌بود. چادرو لای دندونام گرفتم، سینی رو بلند کردم و ‏کجکی جلوی مهمون گرفتم. یهو چشام افتاد تو چش مهمون، انگاری بند دلم پاره شد. چه‌قدر به ‏چِشَم آشنا بود... چه‌قدر به چِشَم آشنا بود... خدایا، این کیه؟ دستم لرزید. چای لب‌پر زد و ریخت ‏توی نعلبکی. مرده همین طور که تو روم نگاه می‌کرد، خندون خندون چایی رو برداشت و گذاشت ‏روی گلیم. همین‌جور توی فکر برگشتم که از اتاق برم بیرون، مهمون گفت:‏

‏- خواهر، اگه زحمتی نیست توی حیاط یه آب بریز رو دستم، وضو بگیرم!‏

اوا! مرده اونجا نشسته، چرا جای اون به من میگه؟ "اون" هم از اون طرف میگه "بفرمایین! ‏بفرمایین!" نکنه این مرده رو آورده که خود منو بهش بفروشه؟ خدایا چیکار کنم؟ سینی خالی رو توی ‏دهلیز ول کردم و رفتم توی حیاط، آفتابه رو پر آب کردم و ایستادم کنار چاله. مرده اومد، چمباتمه ‏زد، دست‌هاشو جلو آورد. با یه دستم چادرو گرفته‌بودم و با اون یکی دستم آب می‌ریختم. یه کم ‏دست‌هاشو شست، بعد کف دست‌هاشو پر آب کرد و یهو پاشید توی صورتم! اوا! این مرده پاک ‏خل ِ دیوونه است انگاری! هنوز به خودم نیومده بودم که یهو گفت:‏

‏- ای سارا، ای سارا... پس نشناختی برادرت قربان رو؟

یهو پاهام سست شد، نشستم روی زمین. آفتابه از دستم ول شد. هنوز به خودم نیومده بودم یهو ‏دیدم قربان منو گرفته توی بغلش های‌های اشک می‌ریزه و توی گوشم می‌خونه:‏

‏- ای سارا... ای سارا... خواهرکم... اگه بدونی... جایی توی دنیا نمونده که توی این بیست سال ‏دنبالت نگشته‌باشم... خواهرکم... خواهرکم... دردت بجونم... چی‌ها کشیدی...؟ چی‌ها سرت ‏اومد...؟

سارا باجی می‌گریست. مادرم نیز، که برای رساندن این خواهر و برادر به هم هر کاری که ‏می‌توانست کرده‌بود و به همه جا نامه نوشته‌بود، اشک می‌ریخت. و من به‌زحمت جلوی ریختن ‏اشک‌هایم را گرفته‌بودم.‏

قربان قارداش راننده‌ی کامیون بود، و پیدا بود که او نیز در روزهای آتش و خون به انسان‌های ‏شرافتمندی سپرده شده‌بود. او در تبریز خانه و خانواده‌ی خود را داشت. چند بار ‏خواهرش سارا را به تبریز و به زیارت مشهد برد، و کمک‌هایی کرد. اما او نیز دردها و ‏گرفتاری‌های خود را داشت. سارا باجی از رنج رهایی نیافت. ‏چندی بعد شوهرش علیل شد و دیگر نتوانست در بازار باربری ‏کند یا حتی بار را روی چرخ دستی جابه‌جا کند. سارا باجی خود می‌بایست با کلفتی سر خانه‌ی این ‏و آن و نانوایی در تنور خانه، شوهر اسیر رختخواب و پنج فرزند را نان بدهد.‏

‏25 سال پیش سارا باجی، یکی دیگر از فرزندان رنج‌های سرزمینم، خواهر بزرگم، بسیار زودهنگام و در فقری سیاه ‏از میان ما رفت.‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

02 December 2012

آینده‌ی ملت‌ها

ترجمه‌ی بسیار کوتاهی دارم که در وبگاه‌های ایران امروز، انجمن قلم آذربایجان، و نیز در این نشانی ‏موجود است.‏

ناتان شاخار ‏Nathan Shachar، یکی از نویسندگان روزنامه‌ی سوئدی ‏Dagens Nyheter‏ در ارتباط با ‏پروژه‌ی استقلال کاتالونیا از اسپانیا می‌گوید که "هیچ توهینی بدتر از آن نیست که به گروهی ‏بگویید که حق ندارند خود را ملت بنامند".‏

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏