27 July 2010

منو یادت میاد؟

پشت میزی ایستاده‌ام. پیش می‌آید و می‌گوید: «سلام! بهنام هستم. منو یادت میاد؟»

نگاه می‌کنم. از پس پرده‌ی غبار و مه و باران‌ها و طوفان‌های بیش از سی‌وپنج سال، سایه‌هایی پیش چشمانم می‌آیند و می‌روند. چه‌ها بر ما گذشته در این‌همه سال... چه‌ها... از چه دام‌هایی جسته‌ایم و هنوز ایستاده‌ایم، و این‌جا، در این گوشه از جهان که هرگز گمان نمی‌کردیم گذرگاهمان باشد، بار دیگر به هم رسیده‌ایم. نگاه می‌کنم، اما حافظه‌ی خائن یاریم نمی‌کند.

می‌گوید: «پس بذار عکس اون موقعمو نشونت بدم!»

عکسی بیرون می‌کشد و نشان می‌دهد. حافظه‌ام "اتصال کوتاه" می‌کند، جرقه می‌زند، و نزدیک است که فیوزاش بپرد! بی‌اختیار می‌گویم: ا ِا ِا ِ...، پسر تویی؟ چه‌قدر عوض شده‌ای؟ قاه‌قاه می‌خندد و می‌گوید: «برای همین عکس اون موقع رو آوردم که نشون بدم. می‌دونستم که بدون عکس هیچکی منو نمی‌شناسه»!

ناگهان 35 سال جوان‌تر می‌شوم. این یک ماشین زمان است: با دیدن و به‌جا آوردن کسی که 35 سال است که ندیده‌ای، به گذشته سفر می‌کنی. سفری‌ست شگفت‌انگیز. احساس جوانی می‌کنی؛ بار دیگر در کلاس درس در کنار او می‌نشینی؛ بار دیگر خنده‌ها و شوخی‌های آن سال‌ها غلغلک‌ات می‌دهد. باید باشی؛ باید لمس‌اش کنی تا بدانی چه می‌گویم. دست می‌دهیم، همدیگر را در آغوش می‌کشیم و روبوسی می‌کنیم. هنوز دو جمله نگفته‌ایم که آشنای دیگری از راه می‌رسد، و دیگری، و دیگری، و دیگری. در این شلوغی و ازدحام، در هر گوشه‌ای آغوش‌های باز است و روبوسی‌ها؛ از هر گوشه‌ای همین است که به گوش می‌رسد:

- دختر، بزنم به تخته، تو که ماشاالله جوونتر شده‌ای!
- اَ اَ اَ...، پسر تو کجا بودی‌ی‌ی‌...؟
- صفاتو! ما پکیدیم از غصه بس‌که پی‌ات گشتیم و گیرت نیاوردیم!
- مخلصیییییم...!

در فضای لابی هتلی در گوتنبورگ Göteborg سوئد، مهر است و صفا و دوستی. همه شاداند از دیدار هم‌دانشگاهی‌ها و هم‌کلاسی‌های سال‌های دور، از این‌که از پس سالیان دراز و از پس طوفان‌ها یک‌دیگر را بازیافته‌اند، از این که دوست، هنوز هست، و از این که توانسته‌اند خود را به این دیدار برسانند. این‌جا محل گردهمایی سراسری "انجمن دانشگاه صنعتی شریف" SUTA است. نزدیک پانصد نفر از گوشه و کنار جهان، و اغلب از خود ایران آمده‌اند، با خانواده‌ها و کودکان – از "جوانانی" که چهل و چهار سال پیش وارد دانشگاه شدند، تا جوانانی که چهار سال پیش وارد شدند. این ششمین گردهمایی سراسری انجمن است، و با این دیدار، انجمن ده ساله می‌شود. کیک است و شمع و سپاسگزاری از بنیان‌گذار انجمن، دکتر فریدون هژبری، استاد و معاون آموزشی و دانشجویی پیشین دانشگاه.

پیش‌تر خبر برگزاری گردهمایی را همین‌جا داده‌بودم. سه روز پر و پیمان با برنامه‌های فشرده‌ی سخنرانی‌ست، و دیدار، نمایشگاه، گردش در شهر و پیرامون، و موسیقی و پایکوبی و شادی شبانگاهی. کسی با اندیشه‌ها و معتقدات دیگری کاری ندارد، چه سیاسی، چه دینی، چه اجتماعی. خوشا با هم بودن! خوشا در کنار هم بودن! خوشا احساس یگانگی، این بار به این بهانه که همه بخت تحصیل در یک دانشگاه را داشته‌ایم. همه نشانی رد و بدل می‌کنند، شماره‌ی تلفن‌های یک‌دیگر را می‌گیرند، قول و قرار ارتباط و دیدارها و همکاری‌های بعدی را می‌گذارند. این‌جا جهان زیباتر می‌شود. این‌جا شکوفه‌های تازه‌ای می‌شکفد. چه زیبا! چه زیبا!

همین دیشب از این دیدار شادی‌بخش و امیدبخش بازگشته‌ام، و هنوز سرشارم از نیرویی که این دیدار به من داده‌است.

***
برای آشنایی با انجمن، این گفت‌وگوی قدیمی مرا بخوانید.
سایت مرکزی انجمن: http://suta.org/
سایت گردهمایی 2010 سوئد: http://www.suta.se/

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

11 July 2010

مالر 150‏

چهارشنبه‌ی گذشته هفتم ژوئیه صدوپنجاهمین زادروز آهنگساز بزرگ اتریشی گوستاو مالر Gustav Mahler بود. با او نیز هنگام کار در "اتاق موسیقی" دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف) آشنا شدم. هنگام ورود من، فقط صفحه‌ی سنفونی شماره 2 او در آن‌جا موجود بود و من دیرتر چند اثر دیگر او را نیز به این مجموعه افزودم. یکی از دشواری‌های دستیابی به آثار او آن بود که اغلب مفصل و طولانی هستند و در یک صفحه جا نمی‌گرفتند و قیمت صفحه‌ی آثار او دوبرابر و بیشتر گران‌تر از آثار دیگران بود!

سنفونی دوم مالر "رستاخیز" نام دارد و بخش نخست آن بسیار با شکوه است. اما دنباله‌ی این سنفونی همواره مرا خسته می‌کرد و حوصله نمی‌کردم بنشینم و تا پایان به آن گوش فرا دهم. یکی دو اثر دیگر مالر هم که در آن سال‌های آغازین شنیدم چنگی به دلم نزد. اندکی بعد، فیلم ‏مرگ در ونیز ساخته‌ی لوکینو ویسکونتی Luchino Visconti کارگردان و نمایشنامه‌نویس بزرگ ایتالیایی را در سینماهای تهران نمایش دادند. این فیلم که در صحنه‌هایی از آن بخش چهارم سنفونی پنجم مالر به عنوان موسیقی متن به‌کار رفته، هیاهوی بسیاری در میان روشنفکران و دانشجویان به‌پا کرد. دخترانی که در دانشگاه با ایشان گپ‌وگفت داشتم، همه عاشق این فیلم و پسر نوجوان بازیگر آن بودند که نمادی از زیبایی و شادابی فردای بهتر بود.

من اما از این فیلم جز پوچی و بیهودگی زندگی ثروتمندان چیزی دستگیرم نشد! از دید من، پیرمرد فیلم از روی شکم‌‌سیری، بی‌دردی، بی‌غمی، و نداشتن هیچ عشق و انگیزه‌ای در زندگی، سر به دنبال یافتن معنایی برای زندگی، در استراحتگاهی اشرافی به زیبایی ِ یک پسر نوجوان سوئدی دل باخته‌بود؛ همه جا دنبال او می‌رفت و از دور به تماشای او می‌نشست، و این چه معنایی جز نمایش فساد و پوچی زندگانی ثروتمندان می‌توانست داشته‌باشد؟

این فیلم باعث شد که من مالر و موسیقی او را نیز با همان چوب برانم: مالر برایم سراینده‌ی موسیقی پوچی و بیهودگی ِ زندگی اشرافی، موسیقی شکم‌های سیر، موسیقی کسانی بود که از شدت سیری و کمبود انگیزه و بی‌دردی می‌خواهند بالا بیاورند و بمیرند!

سالی پس از انقلاب بخش نخست سنفونی پنجم او را به عنوان موسیقی متن شعرخوانی شاعران معاصر ایران شنیدم. این نوار کاست را هـ. الف. سایه موسیقی‌گذاری کرده‌بود، و آن تکه موسیقی را در ترکیب با شعر زیبایی که روی آن می‌خواندند، بسیار حماسی می‌یافتم. یک دل به‌سوی آشتی با مالر می‌رفت، دلی دیگر اما هنوز آثار او را "موسیقی از روی شکم‌سیری" می‌یافت.

در سال‌های 1360 و 61 در ایران، و سپس در سال 1366 در خارج، بحث‌های تند و مفصلی با یک خانم هنرمند نقاش پیرامون مقایسه آثار مالر و شوستاکوویچ داشتم. او و شوهرش شیفته‌ی مالر بودند، و من شیفته‌ی شوستاکوویچ. برایشان استدلال می‌کردم که آثار مالر موسیقی بی‌دردی و بی‌غمی ِ اشرافیت ِ به پوچی رسیده است، در حالی که موسیقی شوستاکوویچ سراپا داستان درد و رنج محرومان و گرسنگان، موسیقی غم و رنج زندانیان، موسیقی خون و انقلاب، موسیقی تراژدی زندگی واقعی بیرون از سالن‌های رقص و استراحتگاه‌های اشراف است، و همه به زبانی نو و با نوآوری‌های شگفت‌انگیز: شوستاکوویچ کسی‌ست که در مقابل سلیقه‌ی "چوپانی" استالین و دستگاهش، و سطح فرهنگ و هنر فرمایشی "ژدانفی" ایستاد، حرفش را زد، و نتوانستند خفه‌اش کنند: این است هنر مبارز! این است هنری که از شدت سیری به پوچی و بیهودگی نرسیده‌است!

و البته یک پای استدلال من، از روی نادانی، حسابی می‌لنگید: از زندگی گوستاو مالر و تراژدی‌های آن، هیچ نمی‌دانستم!

چندی بعد دانستم و آموختم که مالر نیز درد می‌کشید و رنج می‌برد، و برای گریز از رنج‌هایش بود که شبانه‌روزاش را با کار، و کار، و سرودن، و سرودن پر کرده‌بود: دختر دلبند نوجوانش بیمار شد و ناگهان مرد؛ ناگهان خبرش کردند که قلب خود او عیبی دارد و همین امروز و فرداست که بمیرد؛ و کشف کرد که همسرش با مرد دیگری روی هم ریخته‌است. با همسر به گونه‌ای به توافق رسیدند که تا جایی که ممکن است با هم سر کنند، اما مرگ دختر، و عزرائیلی که داس مرگ را روی گردن مالر تکیه داده‌بود: همه مرگ بود، و مرگ... – و چنین بود که اغلب آثار مالر، از همان سنفونی رستاخیز شماره 2، تا دهمین سنفونی ناتمام، همه از مرگ سخن می‌گویند.

بسیاری از موسیقی‌شناسان می‌گویند که فرم "سنفونی" (مقایسه کنید با قصیده در شعر فارسی) در حال مرگ بود و مالر بود که با نوآوری‌های خود این قالب را نجات داد. برای من این حرفی‌ست پذیرفتنی، و خوانده‌ام که آهنگساز مورد علاقه‌ی من شوستاکوویچ نیز با معرفی یکی از نزدیک‌ترین دوستانش با موسیقی مالر آشنا شد، و از سنفونی چهارمش به بعد تأثیر مالر در آثار او به‌روشنی پیداست. شوستاکوویچ آموختن از مالر را هیچ پنهان نمی‌کرد و منتقدانش این تأثیرپذیری را بر او خرده می‌گرفتند. با این‌همه، و با آن‌که موسیقی شوستاکوویچ گویی همچون خون در رگان من جاریست، مالر اما برای من همچنان دست‌نایافتنی مانده‌است: می‌پذیرم که او نیز تراژدی می‌سرود، اما با برخی از منتقدان او موافقم که می‌گویند او خواسته که تراژدی‌های شخصی خود را در موسیقی جا دهد و جاودانه کند، و باز با اغلب اینان موافقم که می‌گویند که با این همه، مالر نتوانسته با جهان شنوندگانش پیوند برقرار کند.

جاهایی از موسیقی او را می‌پسندم: بخش نخست سنفونی دوم؛ بخش نخست سنفونی سوم؛ بخش نخست و چهارم سنفونی پنجم،... – اما اگر از من بخواهند که از میان آثار مالر و دو آهنگسازی که او تقدیس‌شان می‌کرد، یعنی بیتهوفن و بروکنر چیزی برای آخرت برگزینم، بی هیچ تردیدی چیزی از مالر نمی‌گزینم: بیتهوفن که جای خود دارد، اما من همه‌ی سنفونی‌های آنتون بروکنر Anton Bruckner را، که از نظر طول و تفصیل و انتزاع هیچ دست کمی از آثار مالر ندارند و حتی برتری دارند، با عشقی توصیف‌ناپذیر، با موهای سیخ‌شده، با چشمانی تر، گوش می‌دهم – و آثار مالر در فاصله‌ای چند کیلومتری، ناشناس، بر جا می‌مانند. چرا؟ به قول معروف: "چه می‌دانم؟"، ”I don’t know"!

همه‌ی این حرف‌ها به یک سو، مالر اما اگر نبود، موسیقی سنفونیک بی‌گمان راهی دیگر پیموده بود!

***
سرانجام توانستم آن خانم نقاش را به آثار شوستاکوویچ علاقه‌مند کنم، اما او از میان همه‌ی آثار شوستاکوویچ به عجیب‌ترین آن‌ها دل باخت: سنفونی چهاردهم! البته، بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم که چندان هم عجیب نبود: سنفونی چهاردهم شوستاکوویچ نیز اثری‌ست در توصیف و ستایش مرگ! امیدوارم این دوست هنرمندم اکنون هر جا که هست، از مرگ‌دوستی دست شسته‌باشد.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

03 July 2010

Lite IT - 6

ارتباط بی‌سیم کامپیوتر آشنایی با شبکه اینترنت لحظاتی پس از راه افتادن کامپیوتر، قطع می‌شد. پس از ساعت‌های طولانی جست‌وجو، آشکار شد که عامل این قطعی یک برنامه‌ی به‌کلی بی‌مصرف در بخش Autostart است. روی برنامه‌های موجود در Autostart که زیر منوی Start / Programs قرار دارد، راست‌کلیک کنید و پاکشان کنید (به مسئولیت خودتان)!

Har hjälpt en bekant med att installera trådlös nätverksuppkoppling och allt verkar fungera bra. Jag åker hem. Men han ringer lite senare och säger att vid datorns nästa start försvinner kontakten mellan datorn och trådlösa routern. Mystiskt! Jag hade ändrat inställningen så att datorn borde kopplas till nätverket automatiskt men det verkar inte ske av någon anledning. Jag handleder honom per telefon om att genom några klick koppla upp nätverket manuellt, och det fungerar.

Men denna bekant klagar över besväret med att koppla nätverket manuellt varje gång han startar datorn, och jag måste göra ett nytt besök och lösa problemet. Jag åker till honom, kämpar med datorn i flera timmar, men hittar inte felet: När man startar datorn så syns på de där 2 lilla skärmarna längst ner till höger att trådlösa uppkopplingen har lyckats och fungerar, men efter en stund, när datorn har gått genom alla aktiviteter vid starten, så kopplas nätverket bort! Varför?

En kväll till, och en kväll till går åt felsökning, avinstallation och ominstallation, utan framgång. I slutet av den tredje kvällen då jag är dödstrött, vid femtioelfte omstarten, stirrar jag på skärmen och tänker ge upp helt, och då ser jag att en liten fönsterikon blinkar till i aktivitetsfältet, och försvinner, och det är just i det ögonblicket som trådlösa nätverket kopplas bort! Jasså! Vad är detta? Jag hinner läsa trådlösa routerns märke NetGear på den där ikonen. Det behövs inget program för routern att köras i bakgrunden. Kan detta vara boven?

Jag går in i RegEdit och kollar under Run men där finns ingenting ovanligt i samband med NetGear. Då återstår Autostart: Klickar på Start / Alla Program och pekar på Autostart, och se där! Där finns ett program ”router utility”! Bort med det, och voilà! Problemet är löst: trådlösa uppkopplingen försvinner inte efter fullständig start. Jag borde ha förstått från början att det måste vara ett av bakgrundprogrammen som körs igång vid datorns uppstart som orsakar problemet.

Alltså, det där Autostart är någonting helt onödigt, har jag lärt mig. Men det finns sådana program som lägger någonting där vid installationen utan att meddela användaren, drar ner datorns kapacitet, och skapar krångel. Själv brukar jag titta då och då och ta bort saker som har hamnat där (högerklicka och välj ”Ta bort”, på eget ansvar!).

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏