22 November 2008

تماس با من

برخی از دوستان می‌گویند که با کلیک کردن روی ای‌میل... Contact me در ستون سمت چپ هیچ اتفاقی نمی‌افتد و نمی‌توانند برایم ای‌میل بفرستند. برای آن که آن لینک کار کند، باید Outlook یا Outlook Express را به عنوان برنامه‌ی نامه‌نگاری‌تان انتخاب کرده‌باشید. نشانی ای‌میلم را به شکل معمول آن نمی‌نویسم، زیرا روبات‌هایی هست که تمامی اینترنت را در جست‌وجوی نشانی‌های ای‌میل جارو می‌کنند تا این نشانی‌ها را به شرکت‌های آگهی تبلیغاتی بفروشند، و آن‌وقت سیلی از آگهی‌ها و هرزنامه‌ها به صندوق مربوطه سرازیر می‌شود.

اگر از این دو برنامه برای ارتباط ای‌میلی استفاده نمی‌کنید، با حرکت دادن موشواره روی ای‌میل... Contact me نشانی مرا به شکل : mailto در گوشه‌ی پایین سمت چپ صفحه‌تصویر ملاحظه می‌کنید. نشانی را یادداشت کنید (بدون : mailto) و برایم ای‌میل بفرستید. اگر چنین چیزی دیده نمی‌شود، نشانی من عبارت است از otaghe_mousighi که در سمت راست آن علامت at و بعد yahoo.com باید نوشته شود.

یک راه دیگر این است که زیر هر نوشته روی Comments کلیک کنید، پیامتان را بنویسید، و اگر می‌خواهید پیامتان خصوصی باشد و منتشر نشود، این را در متن پیام تذکر دهید. پیامتان پیش از انتشار به دست من می‌رسد و اگر نخواهید، منتشرش نمی‌کنم.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

18 November 2008

چریک آلمانی، و چریک ایرانی

اگر یک ماشین را آتش بزنید جرمی مرتکب شده‌اید. اما اگر یکصد ماشین را آتش بزنید، کار سیاسی انجام داده‌اید!
این جمله‌ای‌ست معروف از اولریکه ماینهوف Ulrike Meinhof یکی از اعضای رهبری "گردان ارتش سرخ" آلمان RAF.

مطلبی با عنوان بالا نوشته‌ام که در سایت "ایران امروز" منتشر شده‌است. آن را در این و یا این نشانی می‌یابید.

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏

08 November 2008

از جهان خاکستری - 19

نمی‌دانم چرا هر اتفاق غریب در این مملکت هست، برای من یکی می‌افتد!

یک ماشین قراضه داشتم، نیسان بلوبرد مدل 1986. البته اسمش 86 بود و نخستین باری که لازم شد به نمایندگی نیسان بروم و لوازم یدکی سفارش بدهم، کلی کامپیوترها را زیر و رو کردند و سرانجام لازم شد شماره‌ی شاسی و موتور را ببینند تا کشف کنند که این مدل بسیار ویژه‌ای‌ست که در پایان سال 85 سرهم‌بندی شده و به نام مدل 86 بیرون داده شده، و از سال بعد مدل بلوبرد Bluebird را به‌کلی از رده خارج کرده‌اند!

ماشین 8 ساله بود که از همکار یک آشنا خریدمش. تر و تمیز و شیک بود و ایرادی نداشت. فروشنده گفت که پخش صوت آن را خودش برداشته و یک رادیو‌ضبط ارزان‌تر تویش گذاشته که فقط سیم آنتن آن وصل نیست و او به‌زودی قطعه‌ی لازم را برایم می‌فرستد که سیم را وصل کنم. ماه‌ها گذشت و از این قطعه خبری نشد. سرانجام خودم رفتم به نمایندگی رادیوضبط و قطعه را خریدم. اما معلوم شد که راه انداختن رادیو یک کد لازم دارد. فروشنده‌ی ماشین کد را نمی‌دانست و معلوم شد که این پخش صوت مال دزدی بوده، به او انداخته‌اندش و از کد و صاحب کد اثری نیست!

ماشین را نزدیک ده سال داشتمش. دیگر فرسوده شده‌بود و مایه‌ی زحمت و دردسر بود. مدام این‌جا و آن‌جایش خراب می‌شد، و البته همه را با دست‌های خودم تعمیر می‌کردم: تعویض لوله و انبار اگزوز، تعویض زغال‌های استارت، تعمیر پمپ هیدرولیک فرمان، تعویض سگ‌دست، تنظیم میل دلکو بدون داشتن استروبوسکوپ، تعویض لوله‌های روغن ترمز و لنت ترمز، و ... کم‌کم بین همکاران معروف شده‌بودم که همیشه توی گاراژ شرکت‌مان زیر این ماشین هستم. دیگر وقتش رسیده‌بود که خود را از شر آن خلاص کنم. پس تصمیم گرفتم که به معاینه‌ی فنی اجباری سالانه ببرمش، و سپس آگهی فروش بدهم.

برای معاینه‌ی فنی وقت روزو کردم و هفته‌ای پیش از معاینه، فکر کردم که بهتر است خودم همه‌جای ماشین را بازرسی کنم که مبادا هنگام معاینه ایرادی در آن پیدا کنند. همه‌ی چراغ‌ها، ترمز، آینه‌ها، همه‌چیز درست بود. اما هنگامی که زیر ماشین رفتم، کشف کردم که لوله‌ی اگزوز آن پر از سوراخ‌های ریز و درشت است که زنگ روی آن‌ها را پوشانده. ای‌که بخشکی شانس! حالا هم وقت پوسیدن اگزوز بود؟ توی این مملکت اگر در فاصله‌های کوتاه رانندگی کنید، بخار آب توی لوله و انبار اگزوز می‌ماند و از درون این‌ها را می‌پوساند، و اگر در فاصله‌های طولانی برانید، نمک و ماسه‌ای که برای پیش‌گیری از لغزندگی جاده‌ها و خیابان‌ها می‌پاشند، از بیرون لوله و انبار اگزوز را می‌فرسایند. قاعده این است که هر سه سال یک‌بار تمامی سیستم اگزوز را باید عوض کرد، مگر این که نوع ضد زنگ و گران‌بهای آن را بخرید.

هیچ میل نداشتم در آستانه‌ی فروختن این ابوقراضه نزدیک دو هزار کرون خرج کنم و لوله اگزوز تازه برایش بخرم. مقداری بانداژ مخصوص آب‌بندی اگزوز خریدم و سوراخ‌های لوله‌ی اگزوز را باندپیچی کردم. شنیده‌بودم که این‌طوری هم قبول است.

اما، ما که شانس نداریم! صبح روزی که وقت معاینه‌ی فنی داشتم، به گاراژ که رفتم با صحنه‌ای غم‌انگیز روبه‌رو شدم: شیشه‌ی مثلثی در عقب ماشین را شکسته‌بودند، همه‌جای ماشین را زیر و رو کرده‌بودند، و چیزهایی را، نمی‌دانم چه چیزهایی را، از داشبورد برداشته‌بودند! آخر، توی این گاراژ پنج طبقه، با این همه ماشین‌های مدل بالای شیک، چرا عدل آمده‌بودند سراغ این ابوقراضه؟ دفعه‌ی اولم نبود. ماشین قبلیم را یک بار دزد زده‌بود و یک بار در یکی از شهرستان‌های سوئد ابتدا افرادی از تبار کولی باک بنزین‌اش را خالی کرده‌بودند و بعد گروهی نژادپرست سوئدی با چوب‌های بیس‌بال به جان همه‌ی ماشین‌های آن گاراژ و از جمله ماشین تیره‌روز من افتاده‌بودند و خرد و خمیراش کرده‌بودند. و بار دوم بود که این ماشین را هم دزد می‌زد. ولی آخر چرا درست امروز که وقت معاینه‌ی فنی داشتم؟ با شیشه‌ی شکسته که نمی‌شد ماشین را برای معاینه برد! تا یک ماه دیگر اگر گواهی معاینه نمی‌گرفتم، رانندگی با این ماشین ممنوع می‌شد.

به این در و آن در زدم و پیش شیشه‌گری برای روز بعد وقت گرفتم. بیمه پول تعویض شیشه را می‌داد، اما خودم می‌باید هزار و پانصد کرونش را می‌پرداختم. و پرداختم.

سرانجام نوبت معاینه رسید. و امان از بازرسان جوان و تازه‌کار! بازرسان سالخورده و جا‌افتاده می‌دانند کجاهای ماشین را معاینه کنند، چه چیزهایی مهم است و چه‌طور باید با مردم تا کنند. بازرسی که نصیب من شد یکی از این جوانان تازه‌کار بود. به‌جای معاینه‌ای چند دقیقه‌ای، نیم ساعتی سراپای ماشین را زیر و رو کرد و با چکشی نک‌تیز به جان شاسی و لوله‌های ترمز آن افتاد. اگر نک چکش جایی فرو می‌رفت، یعنی آن‌که زنگ‌زده و پوسیده است. نگران بودم که باندپیچی لوله‌ی اگزوز را نپسندد. اما هیچ اعتنایی به لوله‌ی اگزوز نکرد. چکش او جایی فرو نرفت، اما گفت که محل اتصال کمک‌فنر سمت راست عقب به بدنه‌ی ماشین پوسیده، و اگر این محل در حال حرکت بشکند خیلی خطرناک است! در یک کلام یعنی این که مردود شدیم! اکنون اجازه داشتم که ماشین را فقط تا تعمیرگاه برانم و تا یک ماه دوباره برای معاینه بیاورمش، وگرنه باید بخوابانمش! دست شما درد نکند! می‌خواستم ماشین را بفروشم!

آهنگری پیدا کردم و ماشین را بردم پیشش. می‌گفت که تا کنون این‌طور مته به خشخاش‌گذاشتن ندیده‌است. هفته‌ای طول کشید تا جوشکاری و قیرکاری‌اش کند و ماشین را بردم برای معاینه‌ی مجدد. از شش خط معاینه، باز همان جوان نصیب من شد! آمد، رفت زیر ماشین، نگاه کرد، و کار آهنگر را نپسندید! ماشین هنوز ایراد داشت!

برگشتم پیش آهنگر. داشت از تعجب شاخ در می‌آورد. گفت که درستش خواهد کرد. گویا دلش برایم سوخت و شاگردش را فرستاد که این بار مرا تا نزدیک‌ترین ایستگاه اتوبوس برساند.

بار سوم رفتم برای معاینه. و چه فکر کردید؟ باز همان جوان به من رسید! رفت زیر ماشین، نگاه کرد، من‌ومنی کرد، و سرانجام گفت: ببین، لاستیک‌هایت هم سابیده است، ولی دیگر نمی‌خواهم اذیتت کنم. بیا، قبولی!

این قبولی از معاینه، اگر خرج شیشه شکسته و دستمزد آهنگر و کارمزد معاینه‌ها را جمع بزنیم، شش هزار و پانصد کرون برایم آب خورد. اگر به‌جای همه‌ی این تعمیرات ماشین را برده‌بودم به گورستان، هزار و پانصد کرون به من می‌دادند! همان روز آگهی فروش ماشین به قیمت شش هزار و پانصد کرون را در اینترنت منتشر کردم. با آب و تاب و عکس و تفصیلات نوشتم که ماشین تازه معاینه فنی شده و بی عیب است، چرخ‌های زمستانی هم دارد و چه‌قدر تر و تمیز است.

چند روز گذشت و کسی تماس نگرفت. یک سال دیگر نگه‌اش دارم و بعد ببرمش گورستان؟ نه! حسابی از آن دل‌زده شده‌بودم و می‌ترسیدم که باز هم خرج روی دستم بگذارد. پس قیمت را پایین آوردم: پنج هزار کرون، یعنی هزار و پانصد کرون ضرر! از قدیم گفته‌اند جلوی ضرر را هر جا بگیری منفعت است!

همان روز یک خانم با لهجه‌ی فنلاندی زنگ زد و گفت بعد از ظهر می‌آید که ماشین را ببیند. ساعتی پیش از قرارم با او، خانم دیگری زنگ زد. از تبار کردهای ترکیه بود. با سوئدی شکسته‌بسته‌ای داستان غریبی که ربطی به من نداشت تعریف کرد. می‌گفت سال‌هاست که می‌خواهد رانندگی بیاموزد، اما شوهرش که چند رستوران کبابی دارد نمی‌گذارد که زنش با ماشین گران‌قیمت او تمرین کند و حاضر نیست ماشینی گران‌تر از پنج هزار کرون برای تمرین‌های او بخرد! می‌گفت که آگهی مرا به شوهرش نشان داده، این ماشین با این مشخصات ایده‌آل است، و برادر شوهرش که نزدیکی‌های من زندگی می‌کند دقایقی بعد زنگ می‌زند که بیاید و ماشین را ببیند. خواهش و التماس می‌کرد که سخت نگیرم و ماشین را به برادر شوهرش بفروشم! جل‌الخالق!

حال و حوصله‌ی درگیری در حساب و کتاب زن و شوهرها از نوع کبابی کردی- ترکی را نداشتم و ترجیح می‌دادم که زن فنلاندی بیاید و ماشین را ببرد. اما توی همین فکر بودم که زن فنلاندی زنگ زد و گفت که منصرف شده و سر قرار نمی‌آید. باز خدا امواتش را بیامرزد که خبر داد! پس حالا فقط یک مشتری پا در هوا داشتم: برادر شوهر این زن کرد، که هنوز زنگ هم نزده‌بود. اما دیری نگذشت که زنگ زد و یکراست آمد. او هنوز در راه بود که زن کرد باز زنگ زد و التماس کرد که ماشین را به کس دیگری نفروشم!

مرد جوان آمد. ماشین را دید، راند، وارسی کرد، و پسندید. فقط مانده‌بود که موافقت برادرش را جلب کند. تلفن زد و با او مشورت کرد. برادر بزرگ‌تر مدام دستور می‌داد که این‌جا و آن‌جای ماشین را وارسی کند، و برادر کوچک‌تر به توصیه‌ی او عمل می‌کرد و به او اطمینان می‌داد که ماشین تر و تمیز و سالم است. اما معامله با مردمانی از خودمان و پیرامون مگر بی چانه‌زدن ممکن است؟ و من فکر این‌جای کار را نکرده‌بودم. خیال می‌کردم که با مشتری‌های سوئدی طرف خواهم بود. و چانه زدن، که من هیچ در آن مهارت ندارم و اغلب فرار را به حقارت دعوا بر سر چند پاره اسکناس ترجیح می‌دهم، آغاز شد. برادر بزرگ‌تر دستور داده‌بود که برادر کوچک‌تر بیش‌تر از چهار هزار کرون نپردازد و من از یک سو مشتری دست‌به‌نقد دیگری نداشتم، و از سوی دیگر صدای آرزومند زن برادر این خریدار در گوشم زنگ می‌زد.

دو هزار و پانصد کرون ضرر؟ به جهنم! این هم هدیه‌ای از من برای این خواهر کرد نادیده. باشد تا رانندگی یاد بگیرد و پر پرواز بگیرد. با برادر شوهرش دست دادم. پول را گرفتم، امضای زن برادرش را زیر کاغذ تغییر مالکیت ماشین جعل کرد، سویچ را تحویلش دادم و رفتم.

چند گامی دور شده‌بودم که تلفنم زنگ زد. مشتری تازه‌ای بود. گفتم که ماشین فروش رفته‌است. خانمی ایرانی بود و افسوس می‌خورد که دیر جنبیده وگرنه حتماً این ماشین را می‌خواست. گفتم: دیر گفتید!

Read More...دنباله (کلیک کنید)‏