مینویسید: "من و بعضی از دوستان از نوشته تو در مورد مریم سخت دچار شگفتی شدیم. راستش انتظار آن را نداشتم. تو گوئی منتظر فرصت بودی تا بهخاطر رویدادی که تو را سی سال پیش آزرده و برآشفته بود، از او انتقام بگیری! پشت مرده که حرف نمیزنند. چرا به هنگام حیاتش ننوشتی؟"
نظرهای دیگری هم دریافت کردهام و با انتشار پاسخ شما در اینجا امیدوارم که پاسخی به دیگران هم دادهباشم.
من آدم کینهجوئی نیستم و هرگز منتظر انتقام از مریم یا کسی دیگر نبودهام که اکنون فرصتی طلائی بهدست آوردهباشم! با خواندن توصیف کیانوری از شکنجهی مریم بهدست قائمپناه و همکارانش، و با تجسم و بهیاد آوردن آن، همواره دلم بهدرد آمده و بارها اشک ریختهام. و تازه، آن آزردگی سی سال پیش (که حتی تا مقام برآشفتگی هم بالا نرفت) مگر چه بود که سزاوار "انتقام" باشد؟
چرا هنگام حیاتش ننوشتم؟ راستش هیچ یادم نبود که بنویسم! هیچ به فکر مریم نبودم که آن موضوع به یادم بیاید و بنویسم. بعد از انتشار خبر درگذشتاش و خواندن مطالبی که دیگران، همه در تعریف و تمجید از او نوشتند، یاد آن داستان افتادم. اما اکنون که صحبت پیش یا پس از مرگ است، اجازه دهید بگویم که بهیاد نمیآورم نوشتهای از شما در تعریف مریم در زمان حیات او دیدهباشم. آیا تعریف از کسان فقط پس از مرگشان جایز است و انتقاد از ایشان پیش از مرگشان؟
و چرا آن داستان را نوشتم؟ خیلی ساده، این نوشته را هم در ردیف و در کنار "با گامهای فاجعه" و پیشگفتار "از دیدار خویشتن" دربارهی طبری، یا "در حاشیهی جهان بهآذین"، و برخی نوشتههای دیگرم و "رسالتی" که برای آنها در نظر گرفتم، میگذارم. اگر آنها خوب بودند، علتی نمییابم که این یکی بد باشد. در یادداشتی بر چاپ دوم "از دیدار خویشتن" از جمله نوشتم: "اندک کسانی، که همواره طبری را با پیرایههای بتگونه میدیدند و چون بت میپرستیدندش، حتی تاب نیاوردند که پیشگفتار مرا تا به انتها بخوانند [...] کتاب را به سویی پرتاب کردند و خطاب به من گفتند: «خواستهای طبری را خراب کنی، اما خودت را خراب کردهای!» [...] کسانی نیز دوست نداشتند که توضیحات و حواشی مرا که با زحمت و دردسر فراوان فراهم آوردهام، ببینند و میل داشتند همچنان بر این خیال باشند که گویا طبری همیشه همه چیز را درست مینوشتهاست. همهی تلاش من اما بر آن بود که طبری ِ انسان ِ عاری از زیورهای بتگونه و قهرمانپرورانه را نشان دهم، زیرا خود اوست که در این کتاب مینویسد: «نه جرأت داشتم که به زمرهی قهرمانان بپیوندم، و نه با پستی چاکری سازگاریم بود»، و «انسانم و هیچ انسانی از من بیگانه نیست»".
همین دیشب دوستی، از هماندیشان سابق و از قضای روزگار چندی مسؤول حوزهی حزبی من، کار مرا تأیید میکرد. سخن از "اسطوره زدایی" بود، و از فرهنگ واپسماندهی ما که هنوز قهرمان میسازد و اسطوره میپردازد و چهرههایی انسانی را تا مقام خدایی بالا میبرد و حاضر نیست افتادن کوچکترین لکهای بر این چهرهها را بپذیرد. سخن از "سانترالیسم دموکراتیک" و کیش شخصیت و اطاعت کورکورانه بود و این دوست بهحق میپرسید: چگونه بود که ایرج اسکندری در برابر دیگر رهبران حزبی استقلال رأی نشان میداد؟ چگونه بود که بابک امیرخسروی پیش از دیگران کژیها را دید و به خود جرأت داد پرچم مخالفت با باقی و بقایای "رهبری" حزب را برافرازد؟ و او خود پاسخ داد که هر دو در جوامع و محیطی غیر توتالیتر بار آمدهبودند که اسطورهساز و پیرو کیش شخصیت و قهرمانپرور نبود و استقلال رأی را ارج مینهاد. او حتی یادش بود که نزدیک بیست سال پیش در "با گامهای فاجعه" نوشتهام که اخگر (رفعت محمدزاده) اصرار داشت توی کلهی ازکارافتادهی من فرو کند که بهجای فکر کردن با مغز رهبری حزب، باید با مغز خودم فکر کنم.
یکی از خوانندگان در ایمیلی نوشت چه خوب مرثیهسرایی نکردهام و حق مطلب را خوب بهجا آوردهام. او میگوید: "ایرانی جماعت مردهپرست است. به مصداق اینکه پشت سر مرده حرف نمیزنند، فقط مجیز مردهها را میگویند". خوانندهی دیگری تلفن زد و گفت که در آغاز و پایان ِ نوشتهام بیجا و زیادی از مریم تعریف کردهام "او که حتی عنوان شاهزادگیاش هم رسمی نبود، چون مادرش زن چندم پدرش بود. به عنوان عضو هیأت سیاسی حزب هم از سیاست هیچ سررشتهای نداشت و هر پرسش سیاسی از او پرسیدند گفت «بروید از کیا بپرسید»".
در انتقاد از سوی مقابل نیز شما تنها نیستید. همه گونه انتقادهای تند و ملایم دریافت کردهام و از جمله از دوستانی از داخل، که برخی کمتر و برخی بیشتر هنوز "تودهای" هستند و برخیشان از کسانی هستند که هنوز خیال میکنند "گارباچوف بود که خیانت کرد" که همه چیز نابود شد. دوستی تلفن زدهبود و میگفت: «عنوان نوشته را "گل بیخار" گذاشتهای، اما فقط خارها را نشان دادهای»! اما آیا همین ایهام نمیبایست نشان میداد چه میخواستم بگویم؟
با برشمردن "لکههای خورشیدها" و تلاش برای "اسطورهزدائی" چیزی جز لعن و نفرین بیشتر عاید من نمیشود و امتیازی بهدست نمیآورم. بگذار چند صد لعن و نفرین دیگر بر این بار افزودهشود اما در عوض شاید بتوانم به سهم خود خراشی هر چند ناچیز بر باروی فرهنگ بتساز و اسطورهپردازمان وارد آورم.
آنسوی سکه را هم میشناسم: بعد از مرگم اگر کسی از من بدگوئی کند، نزدیکانم آزرده خواهند شد. و پارادوکس همینجاست: این نزدیکان که هر روز عیب و ایرادهای مرا میبینند و از وجودم در عذاباند و با من دعوا دارند! چرا اگر کس دیگری این عیبها را بازگو کند باید آزرده شوند؟ خود من هم که قرار نیست "گل بیخار" یا خدای ناکرده "بت" یا "اسطوره" شوم – چه پیش و چه پس از مرگ!
چرا انسانها را همانگونه که هستند و میبینیم و میشناسیم نشان ندهیم؟ چرا بزکشان کنیم؟ چه پیش از مرگ و چه پس از آن، بی آنکه در نیکیها و بدیهایشان بزرگنمائی کنیم. شاید دیدید که از عضویت کارایان در حزب نازی و از "چکشی" بودن اجراهای او هم نوشتم، اما برداشت او از موسیقی بارتوک را ستودم. در بارهی بابی فیشر نوشتم که در زندان از باخت او در نخستین بازی در برابر اسپاسکی خوشحال بودم و همان بازی باختهی او را نقل کردم، و با این حال بزرگی او را ستودم. ناظم حکمت را اینجا ستودم، اما در جایی دیگر نوشتهام که او زنباره بود.
به نظر شما آیا این روش بهتر است، یا بت ساختن از کسانی و لجن مالیدن بر کسانی دیگر؟